کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – سینما سینما

مژده مواجی – آلمان

«هفتهٔ بعد با هم فیلم را می‌بینیم.» پدرم هنگام برگشت از سینما به خانه می‌گفت.

خواهر‌ها و برادرهایم مشتاق رفتن به سینما بودند. پدرم هر فیلمی‌ را که در سینمای بوشهر به نمایش گذاشته می‌شد، دو بار می‌دید. بار اول خودش می‌دید و می‌سنجید که برای سن بچه‌هایش مناسب است. بار دوم با آن‌ها به سینما می‌رفت. بچه‌ها بزرگ‌تر که شدند، خودشان می‌توانستند برای دیدن فیلم تصمیم بگیرند.

من که بچه بودم و آخرین فرزند خانواده، از اسم سینما خیلی خوشم می‌آمد. این اسم برایم پر از راز بود. آن‌ را ندیده بودم، اما می‌ شنیدم که آنجا سالنی تاریک دارد و مملو از تماشاگرانی است که تخمه می‌شکنند و به دیواری بزرگ زل می‌زنند. دیواری که تصویر‌های روی آن متحرک بودند. از همهٔ این‌ها مهیج‌تر، این بود که گاهی نیز سینما تماشاگرانِ پسری داشت که ردیف پشت دختران می‌نشستند و پاهایشان را در صندلی‌های جلو فرو می‌بردند. دختران نیز که با آمادگی قبلی مسلح به سوزن بودند، آن را به پاهای مزاحمان فرو می‌کردند تا شاید از فرط درد عقب‌نشینی کنند اما جویندگان خوشبختی می‌گفتند: «قربانِ دستت».

فیلم «گاو» که روی پرده آمد، با هیجان دربارهٔ آن در خانواده صحبت می‌شد.

روز تماشای فیلم رسید. هنگامی‌که خواهر‌ها و برادرهایم آمادهٔ رفتن به سینما شدند، دلم می‌خواست با بقیه به آنجا بروم، اما اجازه نداشتم. می‌گفتند برای سنم مناسب نیست. آرام شروع به اشک ریختن کردم.

پدرم که می‌خواست مرا آرام کند، با طنز همیشگی‌اش گفت: «با هم به خانهٔ مشتی عبداالله، در کوچهٔ خودمان، می‌رویم و به گاوهایشان نگاه می‌کنیم. به‌جای پول دادن و ساعت‌ها به دیوار نگاه کردن، مجانی گاو زنده می‌بینیم.»

اما اشتیاق دیدن سینما، تخمه شکستن‌ها، جنگ سوزنی… بی‌تابم می‌کرد. با پاهای برهنه به کوچه دویدم تا به جمعشان بپیوندم، اما آن‌ها خیلی دور شده بودند.

پسرهای مشتی عبدالله که در کوچه بودند و به ماجرا پی برده بودند، لبخندزنان دست‌هایشان را به‌هم زنجیر کردند و راه را بر من سد کردند. هیچ راه گریزی در مقابلشان نداشتم. ناگهان گریه‌ام تبدیل به نعره شد. نعره‌ای که سوزن‌وار بر مخ آن‌ها فرو می‌رفت. از آن‌سوی دیوار خانهٔ مشتی عبدالله هم، گاوها ماماکنان با صدای بلند سمفونی صلح را می‌نواختند و مرا می‌طلبیدند که تماشاگرشان باشم.

ارسال دیدگاه