دنیای من و آدم کوچولوها – حساسیت

رژیا پرهام

ادمونتون – کانادا

خواهر دوازده‌سالهٔ دخترک در یکی از گردش‌های مدرسه به مکانی رفته بود که سگ‌های بی‌سرپرست را نگهداری می‌کنند. چند روز بعد، پدر دخترک زودتر از معمول به‌دنبالش آمد و گفت، یک «سورپرایز» برای او دارد. یک سگ یک‌سالهٔ خوشگلِ سفید و مشکی!

موضوع صحبت دخترک تغییر کرد. دائم از عضو جدید خانواده می‌گفت. از کارها و شیطنت‌هایش. از خوشحالی خواهرش که یک کار خوب انجام داده و …

اواسط ماه دسامبر پدر دخترک گفت چهار نفری (پدر، مادر و بچه‌ها) تصمیم گرفته‌اند برنامهٔ سفر کریسمس را لغو کنند چون عضو جدید خانواده دارد به آن‌ها عادت می‌کند و عادلانه نیست که او را به مهد سگ‌ها یا پدربزرگ و مادربزرگ بسپارند.

بعد از تعطیلات پدر تعریف کرد که روزهای خوبی نداشته‌اند. دخترک به سگ حساسیت نشان داده و بعد از بارها دکتر رفتن و… مطمئن شده‌اند و به‌ناچار مجبور شده‌اند سگ را برگردانند. پدر به‌قدری ناراحت بود که مطمئن بودم اگر دخترک حضور نداشت گریه می‌کرد.

چند روزی گذشت و دخترک داستان تلخ رفتن سگ را برای همهٔ بچه‌ها و پدر و مادرهایشان تعریف کرد.

تا امروز که دخترک بر خلاف روزهای گذشته یک خبر خوب داشت. دیروز غروب پدر و مادرِ دوستش (که قبلاً نشانی آن‌ها را از زمان جشنِ تولد دخترک داشتند)، بدون اطلاع قبلی به درِ خانه‌شان رفته‌اند و یک سگِ اسباب‌بازیِ بزرگ سفید و مشکی را برای آن‌ها هدیه برده‌اند.

دخترک با خوشحالی تعریف کرد که دوباره از دیشب سگ دارند! پدرش با لبخند حرف دخترک را تأیید کرد و گفت، چه خوب‌ست که توی این دنیا هنوز آدم‌هایی هستند که به‌یکدیگر اهمیت می‌دهند و با هم مهربان‌اند…

 

ارسال دیدگاه