پروژهٔ اجتماعی (۶۰) – ‌باورنکردنی‌ها

پروژهٔ اجتماعی (۶۰) – ‌باورنکردنی‌ها

مژده مواجی – آلمان صبح با شروع کار مثل همیشه وقتی که کامپیوتر را روشن کردم، اول به سراغ خواندن ایمیل‌هایم رفتم. اولین ایمیل را که خواندم، باورم نشد. چشم‌هایم را بازتر کردم و دوباره آن را خواندم. جواب ایمیلی بود که روز قبل به ادارۀ کار نوشته بودم. در ایمیل نوشته بودم، مراجعِ افغان، زنی است تشنهٔ یادگیری و نیاز به حمایت دارد تا در جامعۀ جدید، در آلمان، خودش را پیدا کند.  یعنی به…

بیشتر بخوانید

در جست‌و‌جوی بهشت – رفتن، گریزگاه امنِ آدم‌ها

در جست‌و‌جوی بهشت – رفتن، گریزگاه امنِ آدم‌ها

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند آرام روانشاد – ایران از لحظه‌ای که سوار ماشین می‌شود، دستمال دستش است و دارد گریه می‌کند. اشک‌هایش بی‌آنکه بند بیایند همین‌طور جاری‌اند. هر چند ثانیه یک‌بار می‌گوید ببخشید و توی دستمالش فین می‌کند. سر و وضع بسیار شیکی دارد. پالتو و چکمه‌هایش جار می‌زند که از برندهای معروف و گران‌اند. وسط هق‌هق‌هایش می‌گوید: «ببخشید. حالم خیلی خیلی بد است. نمی‌توانم. دست خودم نیست….

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۵۹) – دیدگاه مثبت و منفی زندگی در آلمان

پروژهٔ اجتماعی (۵۹) – دیدگاه مثبت و منفی زندگی در آلمان

مژده مواجی – آلمان وقتی چیزی برای ازدست‌دادن نداری، به سخت‌ترین کارها دست می‌زنی بی‌آنکه به عاقبتش فکر کنی. راه می‌افتی و با نُه تا فرزند از کردستان عراق از اسکان‌های پناه‌جویان کشورهای مختلف گذر می‌کنی تا به آلمان برسی. او هم هیچی برای ازدست‌دادن نداشت. فقط و فقط می‌خواست که از دست داعش فرار کند. با نُه تا فرزند که کم‌سن‌ترینشان شش‌ ساله و بزرگ‌ترین‌شان بیست‌ و شش ساله بود. مانند تیمی یک‌دست و منسجم…

بیشتر بخوانید

در جست‌و‌جوی بهشت – عاشق ایران‌ام، ولی می‌روم

در جست‌و‌جوی بهشت – عاشق ایران‌ام، ولی می‌روم

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند آرام روانشاد – ایران منشی آژانس صدایم می‌زند: «یک سرویس هست که کسی قبول نمی‌کند. شما حاضری بروی؟ یک خانمی هست که سگ کوچکی دارد. هیچ‌کدام از راننده‌ها حاضر نشده‌اند بروند. بنده خدا خیلی اصرار کرد. سمت قلهک است. گفت حتی کرایهٔ اضافه می‌دهد.» می‌خندم و می‌گویم معلوم است که می‌روم. کرایهٔ اضافه هم نمی‌خواهم. من با سگ‌ها هیچ مشکلی ندارم. بقیهٔ راننده‌ها می‌خواهند…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۵۸) – از اندازهٔ پا تا نگهبانی

پروژهٔ اجتماعی (۵۸) – از اندازهٔ پا تا نگهبانی

مژده مواجی – آلمان اندازهٔ پاهای مردمان قندوز را مثل کف دستش می‌شناخت. ۲۸ سال اندازهٔ پاها را روی چرم برش داده، دوخته، شکل داده بود و شاهد چم‌وخم پاهای نسل در نسل شده بود. پاهایی که درازا و پهنای قندوز را طی کرده بودند. او به آدم‌ها که نگاه می‌کند، ناخودآگاه چشمش به فرم پای آن‌ها می‌افتد و کفش‌هایشان را سبک سنگین می‌کند. خودش می‌گفت: «از بچگی به‌جای رفتن به مدرسه شروع به کار کردم….

بیشتر بخوانید

در جست‌و‌جوی بهشت – سکوتت را بشکن

در جست‌و‌جوی بهشت – سکوتت را بشکن

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند آرام روانشاد – ایران «خدا را شکر که توانستم ویزا بگیرم. خیلی می‌ترسیدم. می‌گفتند به‌خاطر کرونا خیلی سخت ویزای توریستی می‌دهند. خواهرم هلند است. دعوت‌نامه فرستاد برایم. اصلاً امید نداشتم که بتوانم ویزا بگیرم. وکیل می‌گفت با شرایطی که من دارم احتمالش کم است. اما معجزه شد. دلم می‌خواهد هر چه می‌توانم از اینجا دور شوم. بی‌حرف پیش، اگر بشود دیگر برنمی‌گردم. دلم می‌خواهد…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۵۷) – مرز باریک بین سوءتفاهم و تهمت 

پروژهٔ اجتماعی (۵۷) – مرز باریک بین سوءتفاهم و تهمت 

مژده مواجی – آلمان مانند همیشه با لبخندی بر لب وارد محل کارمان شد. چشم‌های سیاه تنگ‌شده روی صورت ماسک‌زده‌اش حکایت از لبخندش داشت. هفتۀ پیش ناخوش‌احوال بود و نتوانست به کوچینگ شغلی بیاید. دو هفته بود که او را ندیده بودم. احوالش را پرسیدم. پالتوش را در آورد و روی پشتیِ صندلی انداخت، دستی به موهای سیاه بلندش کشید و نشست. ماسکش را برداشت. نگاهش روی صورتم درنگ کرد و گفت: – قبل از ناخوشی‌ام…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۵۶) – آینۀ رؤیا در عکس

پروژهٔ اجتماعی (۵۶) – آینۀ رؤیا در عکس

مژده مواجی – آلمان ماسکش را که برداشت، لبخندی بر لبش نمایان شد. موهای بلندش را پشت سرش بسته بود و با چشم‌های آبی‌رنگش مشتاق کندوکاو در چهرۀ مراجعان بود. یک ساعتی می‌شد که پشت‌سرهم از مراجعان اداره‌مان عکس می‌گرفت. عکس‌هایی حرفه‌ای برای رزومه‌شان. او را به اداره دعوت کرده بودیم که در روز بازدید و معرفی پروژه‌های اجتماعی‌مان به عموم، یکی از نکات جذاب آن روز برای بازدیدکنندگان باشد. مراجعم را به اتاقی که برای…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۵۵) – زندگی با کهکشان اعداد

پروژهٔ اجتماعی (۵۵) – زندگی با کهکشان اعداد

مژده مواجی – آلمان مراجعم همیشه به کوچینگ شغلی‌ای که با من دارد، سر وقت می‌آید. تا حالا هیچ مشکلی برای گذاشتن وقت پیش نیامده است. او سر وقت به کارآموزی باغبانی می‌رود. جایی که او را معرفی کرده‌ام که تجارب کار در این رشته را در آلمان کسب کند. کاری را که با گل و گیاه باشد، با علاقه انجام می‎دهد.  سر وقت در کلاس زبان آلمانی برای مبتدیان مهاجری که خواندن و نوشتن را…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۵۴) – زن افغان؛ تشنهٔ یادگیری

پروژهٔ اجتماعی (۵۴) – زن افغان؛ تشنهٔ یادگیری

مژده مواجی – آلمان روز قبل همکارم روی میزم یادداشتی گذاشته بود. اسم و شماره تلفن مراجعی که به دفتر آمده بود و تمایل به گرفتن وقت ملاقات برای مشاوره با من داشت.  تا به ساعت دیواری بالای در دفترم نگاهی انداختم، صدای زنگ در محل کار شنیده شد. چند دقیقه‌ای به ۹ مانده بود. قرارمان ساعت ۹ بود.  ماسکش را که از روی صورتش برداشت، چهرۀ زن نسبتاً جوانی نمایان شد. سبزه‌رو با چشم‌های نافذ…

بیشتر بخوانید
1 2 3 4 5