روایتهای زنان سرپرست خانوار بر اساس روایتهای واقعی از ایران، پیادهسازی: ترانه وحدانی – ونکوور میخواهم از زنانی بنویسم که سنگهای زیرین آسیاباند. زنانی که نامشان برابرِ زندگی و معجزه است. زنانی که خریدار ترس نبودند، مثل کوه ایستادند و نشان دادند زنبودن، خودِ زندگی است! زنانی که علیرغم تمام مشکلات با قدرت به سمت خواستههایشان حرکت میکنند، از ویرانههایشان برخاسته و زندگیشان را دوباره میسازند. زنانی هستند که بار زندگی را تنهایی به دوش میکشند؛…
بیشتر بخوانیدزنان
بریتیش کلمبیا، نخستین استان در کانادا که پیشگیری از بارداری با نسخه را برای ساکنانش رایگان کرد
سارا افتخار* – ونکوور عکسها از وبسایت AccessBC Campaign در حالیکه جامعهٔ ما بر انقلاب «زن، زندگی، آزادی» در ایران متمرکز شده است، نابرابری جنسیتی همچنان در کانادا وجود دارد، اما اعلامیهٔ جدید دولت بریتیش کلمبیا گامی روبهجلو برای حقوق باروری زنان است. در روز ۲۸ فوریه، دولت بریتیش کلمبیا اعلام کرد که بودجهٔ استانی سال ۲۰۲۳ شامل ۱۱۹ میلیون دلار برای مدت سه سال بهمنظور تأمین هزینهٔ پیشگیری از بارداری رایگان با نسخه در…
بیشتر بخوانیدمن یک زنم
فرنوش عزیزیان – ونکوور من یک زنم. زنی که دارد در ایران زندگی میکند. زنی که آنقدر شجاع نیست که حقش را وسط خیابان فریاد بزند. زنی که میترسد برود وسط خیابان. اما نمیترسد که بنویسد. از دردها و حسرتهایش. از باید و نبایدهایش. از ترسهایش میتواند بنویسد. زنهایی مثل من بسیارند. آنها را قضاوت نکنید. فریادزدن کار راحتی نیست، وقتی زن باشی و توی ایران باشی، خیلی کارها راحت نیست. بعضی روزها وقتی که…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – رؤیاپرداز
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران میگوید هرگز نخواسته داستان زندگیاش را تعریف کند، بنویسد یا حتی به آن فکر کند. اگر موفق شود و از ایران برود، دوست دارد همهچیز را به فراموشی بسپارد. میگوید آدم میتواند فراموش کند اگر خودش بخواهد. خیلی دوست ندارد حرف بزند. اما بالاخره شروع به حرفزدن میکند. مسئله همین است. اینکه در نهایت مسافر با راننده شروع به حرفزدن…
بیشتر بخوانیدمعرفی برنامههای فرهنگی-هنری و ورزشی مؤسسهٔ بینالمللی اکسا
مسعود سخاییپور، LJI Reporter – ونکوور مؤسسهٔ بینالمللی اکسا در سال ۲۰۰۹ در افغانستان تأسیس شد و در سال ۲۰۱۹ در کانادا با هدف حمایت از مهاجران، پناهندگان و تازهواردان به کانادا از طریق فعالیتهای ورزشی، فرهنگی، هنری، و کارآفرینی بهثبت رسید. اکسا با رهبری بانوان و جوانان، دستاوردهای چشمگیر و برنامههای متنوعی با بیش از ۱۵ نماینده در جهان و همکاری با مؤسسات سازمان ملل، دیگر مؤسسات بینالمللی، جایزههای جهانی و تجربهٔ بیش از…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – زندگی من وابسته به کابوسهایم است
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران عادت داشت در مورد همهچیز فلسفهبافی کند. سالها پیش وقتی برای اولین بار دیدمش، برایم بسیار جذاب بود. مدتی سعی کردیم با هم رابطهٔ عاطفی برقرار کنیم. این که میگویم سعی کردیم، واقعاً همینطور است. او برایم جذاب بود. من برایش جذاب بودم و دلمان میخواست کنار هم دوستداشتن را تجربه کنیم. اما نشد. جواب نداد. او همهچیز را پیچیده…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – دوستداشتن کافی نیست
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران تمام وزنش را رها کرد روی صندلی. از شدت خستگی یا شاید غم، نای ایستادن نداشت. وقتی نگاه مرا روی خودش دید، گفت که خسته است. خیلی خسته است. بهندرت مسافرهای بهشت غمگیناند. معمولاً پُر از امیدند و انتظار برای رفتن. برای رفتن و ساختن زندگی بهتر. وقتی یکی از مسافران بهشت مثل این زن خسته و درمانده باشد، حدس…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – شهر بزرگ
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران حکایت زیر، حکایت آشنای دو زن تنهاست که خسته از بیپناهی و خسته از احساس ناامنی ابتدا از شهر کوچکشان به تهران کوچ کردند. آمدند به تهران تا خیلی چیزها را پشت سر بگذارند. اما دیدند برای رسیدن به آن امنیتی که ضامن زندگیشان باشد باید از این مرزها عبور کنند و فراتر بروند. حکایت دو خواهر. خواهرِ بزرگتر در…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – دور، دور و دورتر
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران آینهام را از توی کیفم درمیآورم و به خودم نگاه میکنم. چشمهایم پف کرده است. چند شب است اصلاً نخوابیدهام. یک شب خوابم کم و زیاد شود، قیافهام چنان بههم میریزد که انگار تمام غمهای دنیا را به صورتم دوختهاند. همان رژ لب کمرنگی را هم که هر روز صبح میزدم، نزدهام و رنگم پریده است. کیف لوازم آرایشم را…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۶۲) – وحشت از رسوایی
مژده مواجی – آلمان وارد اتاق کارم شد و چترش را که قطرههای باران از آن میچکید، گوشهای گذاشت. احوالپرسی کردیم. پالتوش را که آویزان میکرد، گفت: – چه هوای سرد و بارانیای. از پنجره نگاهی به آسمان یکدست خاکستری و تیره انداختم. – دلم نور خورشید میخواهد و گرما. خندید و با روحیهای خوب کیف دستیاش را باز کرد. دفتر یادداشت و تعداد زیادی کاغذ از کیفش بیرون آورد. با ذوق گفت: – ببینید چقدر…
بیشتر بخوانید