مژده مواجی – آلمان اندازهٔ پاهای مردمان قندوز را مثل کف دستش میشناخت. ۲۸ سال اندازهٔ پاها را روی چرم برش داده، دوخته، شکل داده بود و شاهد چموخم پاهای نسل در نسل شده بود. پاهایی که درازا و پهنای قندوز را طی کرده بودند. او به آدمها که نگاه میکند، ناخودآگاه چشمش به فرم پای آنها میافتد و کفشهایشان را سبک سنگین میکند. خودش میگفت: «از بچگی بهجای رفتن به مدرسه شروع به کار کردم….
بیشتر بخوانیدمژده مواجی
پروژهٔ اجتماعی (۵۷) – مرز باریک بین سوءتفاهم و تهمت
مژده مواجی – آلمان مانند همیشه با لبخندی بر لب وارد محل کارمان شد. چشمهای سیاه تنگشده روی صورت ماسکزدهاش حکایت از لبخندش داشت. هفتۀ پیش ناخوشاحوال بود و نتوانست به کوچینگ شغلی بیاید. دو هفته بود که او را ندیده بودم. احوالش را پرسیدم. پالتوش را در آورد و روی پشتیِ صندلی انداخت، دستی به موهای سیاه بلندش کشید و نشست. ماسکش را برداشت. نگاهش روی صورتم درنگ کرد و گفت: – قبل از ناخوشیام…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۵۶) – آینۀ رؤیا در عکس
مژده مواجی – آلمان ماسکش را که برداشت، لبخندی بر لبش نمایان شد. موهای بلندش را پشت سرش بسته بود و با چشمهای آبیرنگش مشتاق کندوکاو در چهرۀ مراجعان بود. یک ساعتی میشد که پشتسرهم از مراجعان ادارهمان عکس میگرفت. عکسهایی حرفهای برای رزومهشان. او را به اداره دعوت کرده بودیم که در روز بازدید و معرفی پروژههای اجتماعیمان به عموم، یکی از نکات جذاب آن روز برای بازدیدکنندگان باشد. مراجعم را به اتاقی که برای…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۵۵) – زندگی با کهکشان اعداد
مژده مواجی – آلمان مراجعم همیشه به کوچینگ شغلیای که با من دارد، سر وقت میآید. تا حالا هیچ مشکلی برای گذاشتن وقت پیش نیامده است. او سر وقت به کارآموزی باغبانی میرود. جایی که او را معرفی کردهام که تجارب کار در این رشته را در آلمان کسب کند. کاری را که با گل و گیاه باشد، با علاقه انجام میدهد. سر وقت در کلاس زبان آلمانی برای مبتدیان مهاجری که خواندن و نوشتن را…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۵۴) – زن افغان؛ تشنهٔ یادگیری
مژده مواجی – آلمان روز قبل همکارم روی میزم یادداشتی گذاشته بود. اسم و شماره تلفن مراجعی که به دفتر آمده بود و تمایل به گرفتن وقت ملاقات برای مشاوره با من داشت. تا به ساعت دیواری بالای در دفترم نگاهی انداختم، صدای زنگ در محل کار شنیده شد. چند دقیقهای به ۹ مانده بود. قرارمان ساعت ۹ بود. ماسکش را که از روی صورتش برداشت، چهرۀ زن نسبتاً جوانی نمایان شد. سبزهرو با چشمهای نافذ…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۵۳) – پارادوکس زندگی، مهریهٔ کیلویی، عرضه و تقاضا
مژده مواجی – آلمان همکار آلمانیام از در ورودی محل کار که وارد شد، مستقیم بهطرف اتاق کارم آمد. اینجور مواقع میدانم که حتماً میخواهد موضوع هیجانانگیزی را برای من تعریف کند. کیفش را روی میز مشاورهٔ کنار در گذاشت و بیآنکه روی صندلی بنشیند به میز تکیه داد. – دیروز بالاخره او را دیدم. برای خودش مردی شده است. نسبت به چند سال پیش خیلی بزرگتر شده و تغییر کرده است. او مراجعم بود و…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۵۲) – زمان برای او، زمان برای آنها
مژده مواجی – آلمان نگاهی به یادداشتهای روی میز کارم انداختم. یادداشتهای کوچک زردرنگی که روی میز کارم چسبانده بودم؛ کارهایی که قبل از مرخصی میخواستم انجام بدهم. از ایمیلها شروع کردم. آنها را نوشتم و فرستادم. یادداشتهایی را که مربوط به آنها بود، از روی میز کندم. بعد به مسئول انجمن زنان افغان در هانوفر زنگ زدم تا با یکدیگر برنامۀ ملاقات بگذاریم. او در مترو بود و صدایش در شلوغی بهخوبی به گوش نمیرسید….
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۵۱) – همزبان با گیاهان
مژده مواجی – آلمان مراجعم همیشه آنقدر باعلاقه از کشت گیاهان، میوه و سبزیجات صحبت میکند که او را برای کار باغبانی مناسب دیدم. کاری که هم توانایی انجامش را دارد و هم به او روحیه میدهد تا در جامعۀ آلمان زندگی بهتری برای خود و خانوادهاش فراهم کند و وابسته به کمک مالی دولت نباشد. همراه با او از اتوبوس پیاده شدیم. از خیابانها یکی بعد از دیگری گذشتیم تا به انجمنی برسیم که کارش،…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۵۰) – دنیایی از کوچندهها
مژده مواجی – آلمان صبح زود سوار بر دوچرخه خیابانها را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشتم تا به محل کارم برسم. نسیم ملایم و خنکی میوزید و بهطور مطبوعی به دورم میپیچید. روبرویم از دور مردی را دیدم که در پیادهرو، کنار مسیر دوچرخه ایستاده و با دست راستش اشاره میکند که نگه دارم. نزدیکش که رسیدم، نگه داشتم. مردِ بلوند تنومندی بود که یک کولهپشتی آبیرنگ بزرگ برزنتی حمل میکرد و تیشرت و…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۴۹) – سایۀ شوم داعش
مژده مواجی – آلمان تا بهحال او را ندیدهام، اما بهعنوان پدر و همسر در تمام جلسات کوچینگ شغلیای که با دختر و همسرش دارم، حضوری نامرئی اما محسوس دارد. مسیر گفتوگو بهنحوی به سمتی کشیده میشود که صحبت از او بهمیان میآید. از سختگیریهایی که در خانه روی همسر و دختر مطلّقهاش دارد. دخترش، مراجعم، صبح پسرش را که در مهدکودک میگذارد، به جلسه میآید. با جثۀ کوچکش روی صندلی روبرویم مینشیند، چشمهای سبزرنگش را…
بیشتر بخوانید