پروژهٔ اجتماعی (۸۶) – جنگ مادر و دختر

مژده مواجی – آلمان

مدت‌زمان تعیین‌شده برای کوچینگ شغلیِ‌ محترم، چند ماهی بود که تمام شده بود، اما هنوز با من ارتباط داشت چون مقطعی از کلاس زبان آلمانی که قرار بود در آن شرکت کند، پیدا نمی‌شد. در واقع برایش کلاس پیدا می‌کردم، اما با برنامۀ او جور در نمی‌آمد. برای او که خانواده‌ای بزرگ و رسیدگی به آن‌ها را داشت، صبح زود سرِ کلاس حاضرشدن، آسان نبود. ترجیح هم می‌داد کلاس از خانه‌اش زیاد دور نباشد.

بالاخره بعد از مدتی مشکل حل شد. پسر بزرگش مسئولیت رساندن سه تا خواهر کوچکش به مهدکودک و مدرسه را به عهده گرفت تا مادرشان در کلاسی که ساعت هشت‌و ربع صبح شروع می‌شد شرکت کند. در کوچینگ شغلی به این نتیجه رسیدیم، برای اینکه روزی محترم شاغل بشود، اول نیاز به تقویت زبان آلمانی‌اش دارد. خوشبختانه عزمش را جزم کرده بود که لااقل تا مقطع «ب-۱» ادامه بدهد.

محترم افسوس می‌خورد که در افغانستان ۱۳ سالگی شوهرش داده بودند و چند سالی بیشتر به مدرسه نرفته بود. حالا می‌خواست جبران آن سال‌ها را بکند. 

وارد دفترم شد، بدون اینکه کاپشنش را بیرون بیاورد روی صندلی نشست، از توی کیفش نامه‌ای بیرون آورد و روی میز گذاشت که بخوانم. در چهره‌اش نگرانی موج می‌زد.

«چند هفته پیش در حین رانندگی از چراغ قرمز رد شدم و دوربین عکس را گرفت. همسرم کنارم نشسته بود و مثل همیشه گیجم کرد.» 

نامه را خواندم: «دورۀ آزمایشی گواهی‌نامۀ رانندگی‌‌تان دوباره دو سال تمدید شده، باید جریمه هم پرداخت کرد و به‌طور داوطلبانه می‌توانید در یک مشاورۀ روان‌شناسی هم شرکت کنید.»

با همان چهرۀ گرفته گفت: «می‌ترسم در مشاوره شرکت کنم و حرف‌های اشتباهی بزنم یا مترجم حرفم را درست انتقال ندهد.»

مکثی کرد و ادامه داد: «اصلاً حواسم هم سر جایش نیست. دختر بزرگم با ما زندگی نمی‌کند. پارسال آن‌قدر جروبحث‌مان زیاد شد که ادارۀ حمایت از کودکان او را از خانه برد. می‌گفتند دچار خشونت خانوادگی شده.»

معمولاً باید خیلی درگیری زیاد بوده باشد که ادارۀ حمایت از کودکان بچه را از خانه بیرون برده باشد. پرسیدم: «سر چه چیزهایی بحث می‌کردید؟»

– دلش می‌خواست که دیگر روسری سر نکند. با اینکه خودم روسری سر می‌کنم، موافقت کردم. بعد از مدتی دیدم تی‌شرت‌های کوتاه می‌پوشد. به او گفتم دوست ندارم این‌طوری بپوشی. می‌گفت؛ تو، تویی و من، منم. اصلاً حرف من را گوش نمی‌کرد. ما بچه که بودیم، چقدر حرف پدر و مادرمان را گوش می‌کردیم. بچه‌ها توی آلمان حرف‌نشنو می‌شوند. من هیچ‌چیزی برای دخترم کم نگذاشتم. هفتۀ آینده تولد ۱۸ سالگی‌اش است. می‌خواهم برایش جشن بگیرم اما می‌گوید که نمی‌خواهد من را ببیند. می‌گوید تو مرا دوست نداری. برایش گردن‌بندی گرفتم که اسمش روی آن حک شده.»

با چهره‌ای پر از تردید پرسید: «به‌نظر شما چه‌کار کنم؟» 

– به حال خودش بگذاریدش. تا کودکی و نوجوانی‌اش را داشته باشد. هر چه جروبحث کمتر، بهتر.

– از زبان من برایش نامه‌ای به آلمانی می‌نویسید؟

– حتماً. متنی کوتاه که لای کارت تبریک تولد بگذاری.

در کامپیوتر متنی کوتاه با رنگ‌های مختلف برایش نوشتم. متنی محبت‌آمیز  و از عشق مادرش به او.
هفتۀ بعد محترم به دفترم آمد. با رضایتمندی گفت: «دخترم رضایت داد تا در مرکز شهر ببینمش. کوتاه در کافه‌ای نشستیم. هدیه را به او دادم. خوشش آمد و پرسید متن کارت را چه کسی برایت نوشته. به او گفتم کمک گرفتم، اما دلنوشتۀ خودم است.»  

مکثی کرد و گفت: «یعنی روزی رابطه‌اش با من خوب می‌شود؟»

ارسال دیدگاه