پروژهٔ اجتماعی (۸۷) – مرتب‌کردن پازلِ زندگی

مژده مواجی – آلمان

ذهنِ محترم با صدها برنامه‌ها و آرزوهای پراکنده پر شده بود. مثل تکه‌های پخش‌شدهٔ پازلی که سر جای خود نبودند. همان‌طور که فکر می‌کرد ۳۸ سالش است و زمان زیادی برای جبران دوران ازدست‌رفته در زندگی‌اش را ندارد، مرتب تکرار می‌کرد: «خانواده‌ام در افغانستان از مدرسه بیرونم آوردند. ۱۳ سالگی شوهرم دادند و تا به خودم آمدم، شش تا اولاد گیرم آمد. حالا که در آلمان هستم، دوست دارم در جامعه فعال باشم، کلاس بروم و کار کنم. مثلاً رانندۀ اتوبوس یا کامیون بشوم. همسرم هم که تمام‌وقت کار می‌کند و این‌طوری دیگر نیازی به کمک مالی از دولت نداریم. می‌توانیم خانهٔ بزرگی بخریم و از خانهٔ آپارتمانی کوچکمان راحت بشویم. تا آن‌موقع شاید دختر بزرگم هم با من صلح کرد.» ته دلش همیشه غمی دارد. غم نبودن دختر بزرگش در کنار خانواده. آن‌قدر خودش و دخترش با هم کلنجار و درگیری فرهنگی داشتند تا اینکه ادارهٔ حمایت از کودکان او را از خانه بیرون برد.

برایش کلاس زبان آلمانی مقطع آ-۲ پیدا کردم که هر روز صبح تا ظهر در آن شرکت کند. مشکل رساندن سه تا دخترهای کوچکش صبح زود و سرِ وقت به مهدکودک و دبستان هم حل شد. هم برگهٔ ثبتِ‌نام کلاسش را به آن‌ها نشان داد که بتواند بچه‌هایش را سه ربع ساعت زودتر در مهد و مدرسه بگذارد و هم پسر بزرگش بخشی از مسئولیت را برای رساندن آن‌ها به عهده گرفت. 

جدولی روبروی محترم گذاشتم که خانه‌های آن را پر کند و با هم برنامهٔ شلوغ روزانه‌اش را تنظیم کنیم. جدول شامل ۲۴ ساعت شبانه‌روز می‌شد. پرسیدم: «معمولاً ساعت چند از خواب بیدار می‌شوی؟»
«ساعت شش و ربع ساعتم زنگ می‌زند.»

ساعتِ شروع روز محترم را سه ربع جلو کشیدیم. ساعت پنج و نیم از خواب بیدار بشود، نمازش را بخواند، صبحانه آماده کند و بچه‌هایش را آمادۀ رفتن کند. پسرش، دو تا خواهر کوچکش را به مهد برساند و بعد خودش را به مدرسه برود. محترم هم با ماشین آن یکی دخترش را به دبستان برساند، برگردد و ماشین را روبروی خانه پارک کند. حدود ساعت هفت و نیم باید همهٔ این کارها تمام شده باشد تا او با مترو به کلاس زبان آلمانی برسد و ساعت هشت و ربع آنجا باشد. 

از او پرسیدم: «چه زمانی انجام تکالیف کلاس برایت مناسب است؟»

لبخندی زد و گفت: «شب که دیگر رمق ندارم. بعد از کلاس به خانه می‌روم و تکالیف را انجام می‌دهم، ناهار می‌خورم، روی مبل می‌نشینم و چای می‌نوشم، به مدرسه و مهدکودک می‌روم تا دخترهایم را به خانه بیاورم و شام را آماده می‌کنم.»

کمی فکر کرد و ادامه داد: «بد نیست بعدازظهرها از ساعت پنج هم چند ساعتی بیرون کار کنم. آن‌موقع بقیهٔ افراد خانواده خانه‌اند و هوای هم را دارند.»

«تنها کاری که آن‌ زمان می‌شود انجام داد، تمیزکردن اداره‌جات و دفترهاست. آن‌هم بهتر است نزدیک خانه‌تان باشد.»

روی کارکردن اصرار داشت. در اینترنت به جستجو پرداختم. مؤسسهٔ خیریه‌ای در نزدیکی محل سکونتش توجهم را جلب کرد. او را به آن مؤسسه معرفی کردم؛ برایش وقت گرفتم که به آنجا برود، مشخصاتش را بدهد تا به خانهٔ افراد مسن و مریض نیازمند به کمک برود و در کارِ خانه به آن‌ها کمک کند. 

قرار شد محترم غیر از کارِ خانه‌داری همیشگی‌اش بیشتر با جامعه ارتباط برقرار کند، جای خودش را پیدا کند و کم‌کم به دنیای دختر بزرگش هم وارد شود، بیشتر او را بشناسد و از غمش کاسته شود. شاید با تقویت زبانش روزی رانندۀ اتوبوس یا کامیون شود.

لینک یادگیری زبان آلمانی دویچه‌وله را به موبایلش فرستادم؛ ویدیوهایی کوتاه از مکالمات روزمره برای زمانی که روی مبل نشسته و چای می‌نوشد.

ارسال دیدگاه