پروژهٔ اجتماعی (۸۱) – پایِ بردبارِ سخنگو 

مژده مواجی – آلمان

قبل از شروع کوچینگ شغلی برایش از آشپزخانۀ محل کار دمنوش بابونه آوردم. مدتی بود که چندین درد پیاپی گریبان‌گیرش شده بود. هموروئید، سنگ‌کلیه و کمردرد. همین‌ دردها که باعث غیبت او می‌شد، روند کاری‌مان را کمی کُند کرده بود.

حالش را پرسیدم. دستی به موهای نیمه‌بلندِ سیاهِ صافش کشید و با دست دیگرش کیسۀ دمنوش را در فنجان تکان داد. چهرۀ مهتابی‌رنگش با آرایش ملایمی که داشت به‌طرف من چرخاند و جواب داد:

– درد پایم هم اضافه شده است. در واقع دردش دوباره به سراغم آمده. می‌آید و می‌رود. داستان درد پایم به راه فرارمان از عراق برمی‌گردد. با نُه تا فرزندانم در راه فرار از ترکیه به آلمان، پیاده به نزدیکی‌های مرز بلغارستان که رسیدیم، نباید نور و روشنایی از طرف پناه‌جوها توجه مأموران بلغاری کنار مرز را جلب می‌کرد. یکی از عراقی‌های هم‌وطنم سیگار آتش زد. با عصبانیت به دستش زدم و سیگارش را پرت کردم. مردک اصلاً حالی‌اش نبود که کمی دندان روی جگر بگذارد. در آن تاریکیِ محض پایم به سنگی خورد و خون‌آلود شد. با پای زخمی و ورم‌کرده مسیری طولانی را تا رسیدن به آلمان طی کردیم. پایم را به دکتر که نشان دادم، تعجب می‌کرد که چطور با آن پا مسافت‌ها راه رفته بودم. حالا هرازگاهی پادرد به سراغم می‌آید.

فنجان چای را در دست گرفت و جرعه‌ای نوشید. نگاهی از پنجره به بیرون انداخت و به جایی دور خیره شد.

– بدن من با دردهایش مثل کشور عراق است که سال‌هاست از زیر بار جنگ‌های پیاپی کمرش راست نشده است. ما کردهای ایزدی خیلی لطمه دیدیم. آمریکایی‌ها بعد از بمباران‌ مناطق مسکونی می‌آمدند و کودکان بی‌سرپرست را با خودشان به آمریکا می‌بردند. آنجا بزرگشان می‌کردند و به آن‌ها آموزش نظامی می‌دادند. آمریکایی‌ها با آن‌ها داعش را درست کردند و به جان ما انداختند. چه جنایت‌هایی که ما شاهدش نبودیم. سال‌ها بعد، یک‌بار که داعش حمله کرد، زنی از شهرکمان که جان سالم به‌در برده بود، پسرش را در میان داعش شناخت. پسرش هم مادرش را به یاد آورد. پسرش مرد جوانی شده بود که آمریکایی‌ها او را در سن چهارسالگی با خود برده بودند. او دیگر سنگ سردی از عضو خانوادۀ داعش بود و با مادرش بیگانه.

دوباره جرعه‌ای از دمنوش نوشید و ادامه داد:

– با هر حملۀ داعش چقدر از دخترهایمان را دزدیدند و بردند. یکی از آن‌ها که توانسته بود به دلالی پول بدهد و از دستشان فرار کند، با گریه برایمان تعریف می‌کرد که هر روز تعداد زیادی از داعشی‌ها به او تجاوز می‌کردند. دخترک را لت‌وپار کرده بودند.

از کیفش دفتر و خودکارش را بیرون آورد تا کارمان را شروع کنیم. آهسته تکانی به پایش داد. دردی روی چهرۀ مهتابی‌رنگش بستر انداخت و چشم‌های سیاهش کمی تنگ شدند. به‌آرامی گفت:

– پایم با هر دردی که به سراغش می‌آید، زبان باز می‌کند و خاطرات جنگ و فرار زنده می‌شوند.

ارسال دیدگاه