تقلید – شعر جدیدی از اصلان قزل‌لو

تقلید – شعر جدیدی از اصلان قزل‌لو

اصلان قزل‌لو – ایران   خالی می‌شود شب از صدا، از روز. ساعت دیواری، بی‌شرمانه در تلاش است تیک‌تاکِ کفش پاشنه‌بلند زنی را تقلید کند، که در غربت خیابان‌های شهر، درهای بسته می‌شمارد؛ از پنجره‌های نیمه‌باز، زخمی می‌شود؛ و زنگ هیچ دری یارای افشای این راز ندارد. صدا خالی می‌شود از شهر درها باز، پنجره‌ها رها ساعت‌ها، دنبال زن‌های دیگری هستند تا صدای پایشان را تقلید کنند.     

بیشتر بخوانید

سی سال غیاب

سی سال غیاب

علیرضا روشن آقا بهرام رشدیه در هشتاد سالگی به عشقش رسید. گلین‌ خانم، معشوقهٔ آقا بهرام، که پیرزنی بیوه‌ شده بود و لنگ‌لنگان از کنار کوچه عصا می‌زد و می‌رفت از عابربانک حقوق بازنشستگیِ شوهر متوفایش را بگیرد، سال ۱۳۲۲ با استوار ارتشی به نام کریم تفنگچی ازدواج کرده بود، اما سه سال بعد درست در روز ۲۱ آذر ۱۳۲۵ شوهرش همراه قوای ارتش به آذربایجان اعزام شد و در درگیری با اعضای فرقهٔ دموکرات…

بیشتر بخوانید

چیزی که می‌خواستم بگویم…

چیزی که می‌خواستم بگویم…

داود مرزآرا – ونکوور سرش را خم می‌کند و با نگاهی مهربان می‌پرسد، «مطابق معمول؟» و من در حالی‌که می‌خندم، پلک‌هایم را بر هم می‌گذارم و لیندا می‌فهمد که همان غذای مورد علاقه‌ام را می‌خواهم. هر زمان که بار خلوت می‌شود، می‌آید روبه‌رویم می‌نشیند تا کمی خستگی درکُند. حالا دیگر مثل هفته‌های اول، لیندا برایم غریبه نیست. شش ماهی می‌شود که به آنجا می‌روم. خودمانی‌تر شده‌ایم. وقتی دو پِیک به‌ دستم می‌دهد، انگار دغدغه‌ها وغصه‌ها،…

بیشتر بخوانید

چند شعر تازه از فریده نقش – شاعر ساکن ونکوور

چند شعر تازه از فریده نقش – شاعر ساکن ونکوور

در کرباسی می‌پیچم  شادی‌هایم را             که پایانش تو بودی    *** آرشه بر مژگانم نکش  قرار از جانم می‌ربائی سازها کوک نیستند…   *** کوله بر بارمی‌کشم  گره می‌زنم اشک‌هایم را بر لب جوی آبی                      شاید به سرچشمه رسیدم   *** گاه می‌اندیشم  ای کاش قانون دوئل برقرار بود  یا می کُشتی‌ام  یا می‌مُردم … *** پرندهٔ من  اینجا و…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – بدترین سؤالِ ممکن

دنیای من و آدم کوچولوها – بدترین سؤالِ ممکن

رژیا پرهام، ادمونتون – کانادا دخترکِ چهار ساله بعد از مدت‌ها همسرم بهروز را دید و باهاش گپ زد. بعد که صحبتش تمام شد، خیلی جدی مرا مخاطب قرار داد و پرسید: ?Razhia, are you an adult (رژیا، آیا شما انسان بالغی هستید؟) با سر تأیید کردم. به بهروز زل زد و دوباره با قیافهٔ متفکرانه‌ای از من پرسید: ?!Is Behrouz your son (آیا بهروز پسرِ شماست؟!)

بیشتر بخوانید

شصت‌ویک – شعر جدیدی از بنفشه حجازی

شصت‌ویک – شعر جدیدی از بنفشه حجازی

شصت‌ویک بنفشه حجازی – ایران ستــاره می‌بارد چترت را ببنــد آهــــو هنوز به هوایی تــازه هجرت می‌کند بــرج دریایی می‌افتد بر آب و مــاه به‌قدری پایین از صخره که من به حصار قلعه‌ات. از برج بیـــا به ابرها نمی‌رسی افســانه نچین چوپان هنوز گلّــه را هِی می‌کند به آغُــل هر روز سایه‌ها جنگل می‌سازند و من در انتهای پلکانی که شصت‌وهفت بار بالا می‌رود شصت‌ویک بار پایین می‌روم. تاریکی و تاریکی از پیچ کوچه  نمی‌رود….

بیشتر بخوانید

انگشتر

انگشتر

دکتر فرشته وزیری‌نسب بهش گفته بودم وقتی می‌ری بیرون درِ پشت این غارغارک رو ببند، قبول نمی‌کنه. حالا اومدن بیرون دارن همه‌جا رو زیرورو می‌کنن. دنبال طلا می‌گردن حتماً. بهشون گفتم که ندارم. دخترم هم نداره. بعد دختره انگشتاشو نشونم می‌ده، به هر کدومش یه انگشتره، می‌گه: «به نامزدم گفتم همهٔ این انگشترایی که آوردی کافی نیست، من یک انگشتر زمردِ نگین‌درشت می‌خوام، اونو پیدا کن تا باهات عروسی کنم. حالا اومده دنبالش بگرده.» می‌گم:…

بیشتر بخوانید

آشفتگی‌های حق‌خواه عبوس

آشفتگی‌های حق‌خواه عبوس

مسعود لطفی – ایران کافکا، در نامه‌ای به فلیسه بائر، از داستانی نام می‌بَرَد که آن‌را «به‌راستی، با خلوصِ نیت» می‌خوانَد. سخن از میشائیل کُلهاس (Michael Kohlhaas) است؛ داستانی پیشاکافکایی، مُعلق میانِ قانون و عدالت و جنون و پریشانی. هاینریش فون کلایست (Heinrich von Kleist)، نویسندهٔ کم‌حرف و شکنندهٔ آلمانی، این داستان را یک سال قبل از مرگش (۱۸۱۰) منتشر کرد. او که سی‌وپنج سال بیشتر تاب و توانِ آوارگی و پریشانی را نیافت، متنفر…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – پیراهن صورتی گل‌دار

دنیای من و آدم کوچولوها – پیراهن صورتی گل‌دار

رژیا پرهام – ادمونتون، کانادا آن‌روز صبح وقتی پدر دخترک او را به مهدکودک آورد گفت، دخترش پیراهن زیبای تولدش را آورده و می‌خواهد آن‌را تنش کند. گفتم چه خوب! بعد از خداحافظی با پدر، هم‌زمان که دخترک چکمه‌ها و کاپشن و شلوارِ مخصوصِ برفش را درمی‌آورد، از من پرسید: Razhia, you can’t wait to see my pink beautiful fancy dress, right?‎ (رژیا، نمی‌تونی صبر کنی تا پیراهن صورتی قشنگ و رویایی‌ام رو ببینی، درسته؟)…

بیشتر بخوانید

سروِ قامت ستودنی ادب و فرهنگ ایران

سروِ قامت ستودنی ادب و فرهنگ ایران

حمیدرضا یعقوبی «… در این سفرها یکی پیش می‌افتاد و به دورترین نقطه راهنمایی‌ام می‌کرد. یکی مرا تعزیه‌خوان می‌دانست، دیگری گنج‌گیر می‌خواند، چهارمی می‌گفت که برای خرید زیرخاکی آمده است، پنجمی مرا مأمور ادارهٔ اوقاف می‌دید و از کمیِ زائر و نذر و نیاز می‌نالید… خلاصه که «هر کسی از ظن خود شد یار من». دو سه بار کار به گفت‌وگو و مجادله و مخامصه کشید، به ژاندارمری پناه بردم… در سفر قلعه‌ رودخان از…

بیشتر بخوانید
1 56 57 58 59