مهدی حبیبالله – ونکوور ۱ شب بود. هنوز عفریت تاریکی در سراسر شهر جولان میداد. پاسداران خاموشی از دخمههای خود بیرون خزیده و خیابانهای شهر را درنوردیده بودند تا در آن گَردِ وحشت پراکنند و بر گذرگاههای عشق، صلیب مرگ برافرازند. همهٔ شهر سیاه بود و تاریک. با پدیدارشدن اولین طلیعههای خورشید از پسِ بلندای البرز، نور امید بر رگهای خسته و واماندهٔ شهر روان شد و گرمای خونِ زندگی، شهر را به هوشیاری و…
بیشتر بخوانیدادبیات
اردوگاه گرسنگی در یاسلو – شعری از ویسواوا شیمبورسکا
برگردان: لیلای لیلی بنویساش، بنویس. با جوهر معمولی بر روی کاغذ معمولی: به آنها غذایی داده نشد، آنها همه از گرسنگی مُردند. «همه. چند نفر؟ آنجا چمنزار وسیعیست. چقدر علف برای هر یک؟» بنویس: نمیدانم. تاریخ بقایای استخوانهایش را با اعداد گرد میشمرد. هزارویک میشود یکهزار گویی آن یک هرگز وجود نداشته است: جنینی تخیلی، گهوارهای خالی، «الف – ب – پ»ای هرگز خوانده نشد، هواست که میخندد، گریه میکند، رشد میکند، هیچوپوچی که از…
بیشتر بخوانیدمن گمان میکنم خرم – داستان کوتاهی از علیرضا غلامی شیلسر
علیرضا غلامی شیلسر هنوز باور ندارم که به همه لگد میزنم. مگر میشود دانشجوی کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی در روز روشن به عابران پیاده، همکلاسیها وهمکارانش لگد بزند، و بهجای سلام برایشان سر تکان دهد. نمیدانم به چه دلیل زبان شیوای فارسی را فراموش کردهام و مدام عَرعَر میکنم. و از همه بدتر، در روز روشن مقابل چشمان وحشتزدهٔ یک محله، کنار دیوار دانشگاه قضای حاجت مینمایم. واقعاً مایهٔ تأسف است آدمی فرهنگی، که چندین…
بیشتر بخوانیدجوالدوز – انتحاریهای مجازی
کمتر کسی رو میشه پیدا کرد که از شیراز خاطرهٔ خوشی نداشته باشه. مردم شیراز بسیار مهموننوازند و به این خصوصیت شهرهٔ آفاق. خیلی زود خونوادهٔ ما جای خودشو تو دل شیرازیا باز کرد. تقریباً توی کوچه همه با ما دوست شدن. خصوصاً مادرم دوستای خیلی زیادی پیدا کرد و از این بابت خیلی خوشحال بود. یادمه درست از زمان ورود به شیراز مدام چشمچشم میکردم تا شاید آقای ضابطی رو ببینم. اصلاً شیراز برای…
بیشتر بخوانیدشعری از پل الوار
برگردان: غزال صحرائی – فرانسه روزهای لختی و رخوت روزهای باران روزهای آینههای خردشده عقربههای گم گشته روزهای پلکهای بسته به روی کرانهٔ دریاها… ساعات همشکل، همانند روزهای اسارت و ذهن من که هنوز میدرخشید به روی برگها، به روی گلها و ذهن من که همانند عشق عریان است و ذهن من که فراموش میکند سر صبحگاه را فرود آورد و پیکر عبث و مطیعاش را به تماشا بنشیند با اینهمه من زیباترین چشمهای جهان را…
بیشتر بخوانیدتکههای تراشخوردۀ گذشته یا یادآوری تاریخ مذکر -نگاهی به داستان «اثر انگشت»، نوشتهٔ محمدرئوف مرادی
تکههای تراشخوردۀ گذشته یا یادآوری تاریخ مذکر نگاهی به داستان «اثر انگشت»، نوشتهٔ محمدرئوف مرادی نشر مهری/ لندن/ ۲۰۱۶ محبوبه موسوی اگر گذشته را مثل شیء بلورین تراشخوردهای روی کاغذ سفید به زمین زنیم تا تکههایش را به روایت درآوریم، در هر تکه، ردی از خود را بر آن خواهیم دید. شاید حتی اثر انگشت خود را. موضوع این نیست که آن گذشتهٔ بازگوشده چقدر داستان حال خودمان است، حرف بر سر ناخودآگاه و تاریخ…
بیشتر بخوانیدراهحل آدم کوچولوها برای مشکلات آدم بزرگها
رژیا پرهام – ادمونتون امروز بعدازظهر مادر یکی از بچههای مهدکودک تماس گرفت و عذرخواهی کرد که دیرتر از معمول دنبال دخترش خواهد آمد. از آنجایی که خانم منظمی است، امیدوار بودم اتفاق بدی نیافتاده باشد. وقتی رسید، چهرهاش گرفته بود، سلامی کرد و قبل از اینکه حرف دیگری بزند بغضش ترکید و زد زیر گریه. من و دخترک چهارسالهاش که اصلاً منتظر چنین برخوردی نبودیم، زل زدیم به ایشان. همانطور که من فکر میکردم…
بیشتر بخوانیدخانم هیچ – داستان کوتاهی از مریم اسحاقی
دکتر مریم اسحاقی – ایران (۱) سوئیچ را که میچرخانم، خانم هیچ میآید مینشیند کنارم و در ماشین را گرومب میبندد و میگوید: «حالم بهم میخوره از سر و ریختت! مانتوی دیگهای نداشتی تنت کنی؟ مانتوی کوتاه میپوشیدی، راحتتر نبودی؟» میگویم: «توی محیط کار؟ آخه اون برای بیرونِ شهره.» ابرو بالا میاندازد و لب و لوچهاش را آویزان میکند: «تو هم با این حرفا! میدونی مشکلت چیه؟ همهش توی قید و بند اینی که دیگران…
بیشتر بخوانیددر ساعت پنج عصر، سرود رفتن و رفتن
حمیدرضا یعقوبی – ونکوور «ساعت پنج» با تاريكی شامگاه عجين میشود و سنگينی حضور آن لحظه، آبستن یک تراژدی. درست در ساعت پنج عصر، تنها مرثیهای برای «ایگناسیو سانچز مخیاس» نبود، حکایت رفتنِ خودش نیز بود، پیشگوییای غریب، اما نه در قبای پُرزرقوبرق یک ماتادور، که با لباسی ساده در گرانادا، زادگاهش – شهر اسطورهای کولیان ایبیزیا – و وداعی غریب با زندگی، چون کولیای گمنام، شاعری کولی، هر چند برخی ناقدانِ ادبی بر این…
بیشتر بخوانیدمعرفی کتاب- باغْگذر اثر مارگریت دوراس
مسعود لطفی – ایران در باغْگذرِ مارگریت دوراس، مردی دورهگرد به همراه چمدانش و دخترِ جوانی که کلفت است، بی آنکه بدانند چرا، شاید تنها برای اینکه حرف بزنند و در زمان وقفه و مکثی بیاندازند، حتی در اوج مصیبتِ ناشی از گفتوگو، نشستهاند بر صندلیِ مکانی مشجر و عمومی. دختر، کودکِ خانوادهای را که برایشان کار میکند با خود آورده. کودک مشغولِ بازی است و فقط هرازگاهی وقفهای در گفتوگوی آن دو میاندازد؛ کودکی…
بیشتر بخوانید