حکایت افت اخلاق کاری

حکایت افت اخلاق کاری

حکایت افت اخلاق کاری (Anekdote zur Senkung der Arbeitsmoral) هاینریش بل (Heinrich Böll) برگردان: علی‌اصغر راشدان – فرانسه در باراندازی در سواحل غربی اروپا، مردی با لباسی فقیرانه توی قایق ماهیگیری‌اش دراز شده بود و چرت می‌زد. گردشگری شیک‌پوش فیلم تازهٔ رنگی‌ای توی دوربینش می‌گذارد که از آسمان آبی، دریای سبز دلپذیر، قله‌های سفید پوشیده از برف، قایق سیاه ماهیگیری و کلاه قرمز ماهیگیر، عکس‌های باحالی بگیرد. چیلیک. دوباره چیلیک. تا سه نشه، بازی نشه،…

بیشتر بخوانید

نگاهی به کتاب «فرج»؛ ایران از دریچهٔ چشم قصه‌گوی کانادایی

نگاهی به کتاب «فرج»؛ ایران از دریچهٔ چشم قصه‌گوی کانادایی

سیما غفارزاده جلسات کارگاه داستان‌نویسی آقای محمد محمدعلی گاه به رونمایی کتاب نویسنده‌ای از شهرمان ونکوور، و گاه به جلسهٔ نقد و بررسی آثار نویسنده‌ای یا کتابی خاص به‌همراه میهمانانی از گوشه و کنار دنیا، اختصاص می‌یابد. این‌بار یعنی سه‌شنبه شب ۱۳ سپتامبر، این جلسه به معرفی نویسندهٔ‌ کانادایی خانم کیرا ون‌دوزن و البته رمان جدید ایشان با عنوان «فرج» که کتابی‌ست به زبان انگلیسی و با داستانی که در ایران می‌گذرد، اختصاص یافت. سخنان…

بیشتر بخوانید

سخن سردبیر – خوشا مهرگان

سخن سردبیر – خوشا مهرگان

در این شماره از نشریه، بیش از همیشه به هنر و ادبیات پرداخته‌ایم. جشنوارهٔ بین‌المللی فیلم ونکوور هفتهٔ دیگر آغاز می‌شود و سهم کشورمان ایران، در آن کم نیست: از یکی از تحسین‌شدگان در جشنوارهٔ کن، «فروشندهٔ» اصغر فرهادی گرفته، تا مستند موفق «سونیتا»ی رخساره‌ٔ قائم‌مقامی، و تا «پترسون» جیم جارموش با بازیگری گلشیفته فراهانی و چند فیلم دیگر. در بخش سینما، دوست عزیز آقای محمدرضا فخرآبادی لطف کرده‌ و با مروری مختصر بر این…

بیشتر بخوانید

کاریکلماتور

کاریکلماتور

داود مرزآرا – ونکوور گل‌های قالی به‌قدری زیبا و طبیعی بافته شده بود، که زنبورها رویش می‌نشستند. چون دل گرمی نداشت، از هر کاری که می کرد زود دل‌سرد می‌شد. خیلی‌ها در دانشگاه آزاد اسیر شدند. دو ریل راه‌آهن شکایت پیش قاضی بردند که چرا قطار بین آن‌ها فاصله انداخته است. کمان به‌خاطر تیر، کمر راست نمی‌کند. برای رسیدن، راهی به‌جز رفتن نیست. نوار قلبم را در ضبط صوت گذاشتم تا صدای زندگی را بشنوم….

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – مدیریت پول آدم کوچولوها

دنیای من و آدم کوچولوها – مدیریت پول آدم کوچولوها

رژیا پرهام دخترک پنج‌سالهٔ مهدکودکم اصرار داشت که بانکِ پدر و مادرش بانک خوبی نیست و به آن‌ها پول کمی می‌دهد. او مطمئن بود عوض‌کردن بانک انتخاب خوبی است چون در آن‌صورت پدر و مادرش به اندازهٔ کافی برای تفریحات بهتر و بیشتر پول خواهند داشت. توضیح دادم که پدر و مادرت کار می‌کنند، حقوق می‌گیرند و بانک رابطی است بین آن‌ها و محل کارشان. اول باور نکرد و دلیل آورد که پدر و مادرش…

بیشتر بخوانید

ملاقات عشق

ملاقات عشق

مهدی حبیب‌الله – ونکوور ۱ شب بود. هنوز عفریت تاریکی در سراسر شهر جولان می‌داد. پاسداران خاموشی از دخمه‌های خود بیرون خزیده و خیابان‌های شهر را درنوردیده بودند تا در آن گَردِ  وحشت پراکنند و بر گذرگاه‌های عشق، صلیب مرگ برافرازند. همهٔ شهر سیاه بود و تاریک. با پدیدارشدن اولین طلیعه‌های خورشید از پسِ بلندای البرز، نور امید بر رگ‌های خسته و واماندهٔ شهر روان شد و گرمای خونِ زندگی، شهر را به هوشیاری و…

بیشتر بخوانید

اردوگاه گرسنگی در یاسلو – شعری از ویسواوا شیمبورسکا

اردوگاه گرسنگی در یاسلو – شعری از ویسواوا شیمبورسکا

برگردان: لیلای لیلی بنویس‌اش، بنویس. با جوهر معمولی بر روی کاغذ معمولی: به آن‌ها غذایی داده نشد، آن‌ها همه از گرسنگی مُردند. «همه. چند نفر؟ آن‌جا چمنزار وسیعی‌ست. چقدر علف برای هر یک؟» بنویس: نمی‌دانم. تاریخ بقایای استخوان‌هایش را با اعداد گرد می‌شمرد. هزارویک می‌شود یک‌هزار گویی آن یک هرگز وجود نداشته است: جنینی تخیلی، گهواره‌ای خالی، «الف – ب – پ»ای هرگز خوانده نشد، هواست که می‌خندد، گریه می‌کند، رشد می‌کند، هیچ‌وپوچی که از…

بیشتر بخوانید

من گمان می‌کنم خرم – داستان کوتاهی از علیرضا غلامی‌ شیلسر

من گمان می‌کنم خرم – داستان کوتاهی از علیرضا غلامی‌ شیلسر

علیرضا غلامی‌ شیلسر هنوز باور ندارم که به همه لگد می‌زنم. مگر می‌شود دانشجوی کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی در روز روشن به عابران پیاده، همکلاسی‌ها وهمکارانش لگد بزند، و به‌جای سلام برایشان سر تکان دهد. نمی‌دانم به چه دلیل زبان شیوای فارسی را فراموش کرده‌ام و مدام عَرعَر می‌کنم. و از همه بدتر، در روز روشن مقابل چشمان وحشت‌زدهٔ یک محله، کنار دیوار دانشگاه قضای حاجت می‌نمایم. واقعاً مایهٔ تأسف است آدمی فرهنگی، که چندین…

بیشتر بخوانید

جوالدوز – انتحاری‌های مجازی

جوالدوز – انتحاری‌های مجازی

کمتر کسی رو می‌شه پیدا کرد که از شیراز خاطرهٔ خوشی نداشته باشه. مردم شیراز بسیار مهمون‌نوازند و به این خصوصیت شهرهٔ آفاق. خیلی زود خونوادهٔ ما جای خودشو تو دل شیرازیا باز کرد. تقریباً توی کوچه همه با ما دوست شدن. خصوصاً مادرم دوستای خیلی زیادی پیدا کرد و از این بابت خیلی خوشحال بود. یادمه درست از زمان ورود به شیراز مدام چشم‌چشم می‌کردم تا شاید آقای ضابطی رو ببینم. اصلاً شیراز برای…

بیشتر بخوانید

شعری از پل الوار

شعری از پل الوار

برگردان: غزال صحرائی – فرانسه روزهای لختی و رخوت روزهای باران روزهای آینه‌های خردشده عقربه‌های گم گشته روزهای پلک‌های بسته به روی کرانهٔ دریاها… ساعات هم‌شکل، همانند روزهای اسارت و ذهن من که هنوز می‌درخشید به روی برگ‌ها، به روی گل‌ها و ذهن من که همانند عشق عریان است و ذهن من که فراموش می‌کند سر صبحگاه را فرود آورد و پیکر عبث و مطیع‌اش را به تماشا بنشیند با این‌همه من زیباترین چشم‌های جهان را…

بیشتر بخوانید
1 56 57 58 59 60 64