کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – گیوه‌های خوشبختی

مژده مواجی – آلمان

– «چه بوی خوش قهوه‌ای!»

وارد خانه‌اش که شدم، بوی قهوه فضا را پر کرده بود. قهوه‌ساز خرخرکنان آخرین قطره‌های آب را پمپ می‌کرد.

زنگ زده بود که به دیدنش بروم، با هم گپی بزنیم و قهوه‌ای بخوریم. به‌طرف اتاق پذیرایی رفتم، اتاقی با دکوراسیون ایرانی-آلمانی .کوسن‌های تکه‌دوزی‌شدهٔ ایرانی با رنگ‌های شادشان به‌روی مبل آبی‌رنگ، مرا دعوت به نشستن می‌کردند. خودم را در میانشان جا دادم.

چشمم به گیوه‌های کوچک تزئینی استان فارس افتاد که از لامپِ ایستاده آویزان بودند؛ سال‌هاست که همچنان نظاره‌گر آویزانند. هدیه‌ای از ایران. از سال‌های دور.

در حالی که قهوه را در فنجان‌های سفالی آبی‌رنگ می‌ریخت، گفت: «گیوه‌های خوشبختی!»

زمانی که گیوه‌ها را به ماریا هدیه دادم، آن‌ها را نماد خوشبختی نامید.

شیررا به قهوه اضافه کردم و با لبخندی بر لب گفتم: «گیوه بالاخره کارش را خوب انجام داد؟»

– «پنج سال پیش که سرطان تخمدانم را در ابتدایی‌ترین مرحله تشخیص دادند، خوش‌شانسی بزرگی بود. جدایی ام از محمود را هم به فال نیک می‌گیرم. هر دومان راحت شدیم.»

جرعه‌ای از قهوه گلویم را گرم کرد: «تو شصت‌ویک‌ساله‌ای و پدر و مادرت را تازگی از دست داده‌ای. پدر و مادر را به‌مدت طولانی داشتن هم نعمتی‌ست.»

با هم به گیوه‌ها چشم دوختیم. او با اشتیاق در ذهنش به جستجوی خوش‌شانسی‌های زندگی‌اش رفت.

گرمای فنجان قهوهٔ من اما، با تار و پود گیوه‌ها گره خورد، پاپوش سبک تابستانی‌ام شد و همراهِ دوران بچگی‌ام در شیراز و بوشهر.

ارسال دیدگاه