حضور دائم یک غایب

تقدیم به استاد محمد محمدعلی که تابستان گذشته به سفر جاودانگی رفتند

محمدرضا حجامی – ونکوور

دیشب، حتم داشتم که می‌آیی، نیامدی. یعنی مدتی است که نمی‌آیی. این‌طور بی‌خبررفتن، هزار و یک حرف و حدیث با خودش می‌آورد، می‌دانی که؟ برایت در فیس‌بوک پیام فرستاده بودم، چند بار. جواب ندادی. چند بار هم تلفن زدم خانه اما کسی گوشی را برنداشت. هی بوق بوق می‌کند و بعد می‌رود روی پیام‌گیر. گوشی تلفن خانه‌ات را عوض کرده‌ای؟ لابد گوشی تلفنِ تازه‌ات از آن نوع گوشی‌هاست که اسم آدم‌ها را نشان می‌دهد و لابد تا چشمت به نام من افتاد، گفتی ولش کن؟ فکر نکردی این‌طوری آدم نگران می‌شود؟ نه از این بابت که زبانم لال سلامت نیستی و چه و چه، بلکه از این بابت که آدمی مثل تو که اهل حرف و بحث و روشنگری است، چرا نمی‌خواهد جواب سلام آدمی مثل من را بدهد و به‌قول امروزی‌ها یکهو بلاکم کند از همه‌جا؟ به یاد ندارم هیزم تری به تو فروخته باشم، فروخته‌ام؟ نکند یکی خودشیرینی کرده و از قول من چیزی به تو گفته که حالا به مذاقت خوش نیامده؟ تو که این‌جور آدم‌ها را باید خوب بشناسی؟ از این گذشته هر که نداند تو که باید خوب بدانی من از این عادت‌ها ندارم که پشت سر کسی صفحه بگذارم، آن هم پشت سر تو؟ اصلاً گیرم که من یک چیزی گفتم، تو که اهل این‌جور لوس‌بازی‌ها نیستی. هر که بوده و هر چه گفته، یعنی تو نباید برگردی به خود من بگویی موضوع از چه قرار است؟ اصلاً قبل از آنکه تکلیفت را مثلاً با من یک‌سره کرده باشی، آیا این توقع بی‌جایی است که به من فرصت بدهی تا اصل داستان را از زبان خود من بشنوی؟ نه! یک جای کار می‌لنگد. کجاش را نمی‌دانم اما حتم دارم که یک جای کار می‌لنگد. این است که با خودم گفتم بهتر است به‌رسم قدیم، برایت نامه‌ای بنویسم، با پست بفرستمش دم در خانه‌ات. می‌دانم که از نامه و این‌جور کاغذ‌ها که پستچی برایت می‌آورد، خوشت می‌آید. از طرف دیگر با شناختی که از تو دارم، مطمئنم که واژه‌های ردیف‌شده در نامه‌ام بهتر از هر مدرکی می‌توانند بی‌گناهی من را ثابت کنند. این را از خودت یاد گرفته‌ام که هیچ پیامبری صادق‌تر از واژه‌های خود آدم نیست. واژه‌ها اگر قصد دروغ‌گفتن داشته باشند یا اگر در فکر فریب کسی به‌کار گرفته شده باشند، از آنجا که عین آب زلال می‌مانند، طرف را لو می‌دهند و عکس آن هم به‌همین ترتیب صادق است. پس، سلام! 

از پرسیدن حالت و از گفتن اینکه حال من چطور است، می‌گذرم. نمی‌خواهم برایت نامه‌ای بنویسم که انگار دیروز همدیگر را دیده‌ایم و از حال و روز یکدیگر خبر نداریم، که داریم یعنی داشتیم. خلاصه اینکه کار آشنایی ما از پرسیدن حال‌و‌احوال‌های رایج گذشته است و حد شناختمان از یکدیگر تا به آنجاست که به‌محضی که تو بگویی «ف» من تا فرحزادش را رفته‌ام. و همین‌طور تو. یعنی وقتی وسط بحث‌های رایج سیاسی این روزها بلند می‌شوی که بروی توالت، تنها من می‌دانم که تو شاش نداری بلکه می‌خواهی خیلی موجه، بی‌آنکه مثلاً به کسی بر بخورد از آن وسط جیم بشوی و خودت را بکشی کنار. تمام شنبه‌های اعتراضی که جمع می‌شدیم روبروی آرت گالری، همین کار را کردی. تا یکی داغ می‌کرد که چنین و چنان، تو بلافاصله شاشت می‌گرفت. دروغ می‌گویم؟ این را نگفتم که مثلاً خیال کنی دارم با زبان بی‌زبانی می‌گویم از تو آتو دارم و چه و چه. می‌دانی که من دهن‌لق نیستم. بنابراین خیالت آسوده باشد که این ترفندت پیش من محفوظ می‌ماند تا ابد. راستش را بخواهی اصلاً به تو حق می‌دهم که دخالت نکنی و خودت را از وسط بحث‌های خنده‌دارِ تراژیک این روزها بکشی بیرون. اما من مثل تو ملاحظه‌کار نیستم که، برای همین هم دنبال بهانه نمی‌گردم. اصلاً چرا باید بهانه بیاورم. من که با کسی خرده‌بُرده ندارم. نمی‌خواهم بگویم که مثلاً تو داری. بیشتر می‌خواهم بگویم، من که تو نیستم. آن شنبه، چند هفتهٔ پیش که آقای مهندس میدان‌دار شده بود، یادت است که؟ همان اول کار رفتی که بشاشی. خُب، بدجوری دور برداشته بود. با چنان به‌قول خودش قاطعیتی که داشت حق همه را کف دستشان می‌گذاشت، انگار بی‌واسطه از جانب خدا مبعوث شده است برای این کار. خلاصه اینکه من طاقت نیاوردم و پریدم تو گود. نمی‌دانم بعد خودش به تو گفت یا نه، اما بدجور زدم تو ذوقش. حسابی بهش بر خورد که چرا به او پریده‌ام و سرش داد زده‌ام که آقا خجالت دارد. آخر فکرش را بکن، طرف خیال می‌کند انقلاب از پشت میز کافی‌شاپ‌ها صادر می‌شود و به‌همین دلیل برای آنکه به‌حساب خودش جای پایش را در انقلاب مردم ایران محکم کند، حاضر است بی‌شرمانه خرخرهٔ بغل دستی‌اش را بجود که چرا به‌اندازهٔ کافی دموکرات نیست تا از خودش انتقاد کند و حق را بدهد به او و چرا به او به‌عنوان رهبر انقلاب اقتدا نمی‌شود و خلاصه چه و چه. راستی که آدم ودکالازم می‌شود از دست این رهبران کافه‌نشین. ودکا! راستی، از ولادیمیر چه خبر؟ چه به سر این ولادیمیر منیجر آلزایمری بدبخت آوردی تو؟ اگر تک‌خوری می‌کنی که حرامت باشد. به‌راستی که ودکای خانگی یک چیز دیگری است. گفتن ندارد که اصلاً با موجودی تو بازار قابل‌مقایسه نیست. خلاصه اینکه از تو انتظار داشتم بهم زنگ بزنی و بگویی که ولادیمیر یک شیشه خانگی‌اش را برایت آورده و حالا تو دنبال همپایی می‌گردی که کلکش را بکنی. آیا این توقع بیجایی است که آدم از یک رفیق قدیمی‌اش داشته باشد؟ امان از دست تو! ببین آدم را تا کجا‌ها می‌بری ها؟ پاک از یادم رفته بود که اصلاً راجع به چه چیزی می‌خواستم با تو صحبت کنم که همین‌طور مثل ماشینی که ترمز بریده باشد، دور گرفته‌ام. حالا هم که دوباره به‌ خاطر آوردمش، هرچه فکر می‌کنم می‌بینم نمی‌توانم.

در یک جمله خلاصه‌اش بکنم. نمی‌دانم چطوری لُب مطلب را بگویم و خودم را خلاص کنم. یعنی چیزی را که می‌خواهم بگویم شاید بشود در یک جمله خلاصه‌اش کرد اما تا آن یک جمله‌ای که اصل منظور من است از ذهنم بیاید بیرون و بنشیند روی کاغذ، انگار می‌شود یک خط در متن داستان کوتاهی که تازه بهنجار نوشته نشده. می‌شود داستانی که مبتلا به پِی‌رنگی نامتعارف شده و لاجرم ابهام و پیچیدگی در روایت می‌شود مشخصهٔ اصلی‌اش طوری‌که معنا و مضمون نوشته تا حدود زیادی بر پایۀ حدس و گمان خواننده، می‌تواند خودش را سرِ پا نگه دارد. اصلاً تو بگو شبیه هذیان‌گویی یک آدم شیزوفرنیک. شرط می‌بندم حالا که اعترافات یک ذهن پریشان را می‌خوانی، بی‌آنکه بخواهی افتاده‌ای به خنده. حتی می‌بینم که سرت را به چپ و راست تکان می‌دهی که امان از دست تو! بد نیست که؟ در چنین اوضاع و احوال غم‌زده‌ای، یکی مثل من پیدا شده که می‌تواند تو را بخنداند. معلوم است که تو یکی نباید بدت بیاید. از شیر مادر حلال‌تر، نوش جانت. اما شرطش این است که اگر از دست من دلخوری، رک و راست بیایی و به خود من بگویی. می‌دانی که من ظرفیتش را دارم. دنیا که به آخر نرسیده. به‌قول گفتنی هنوز جوانیم و جاهل. جوان و جاهل هم تا دلت بخواهد اشتباه می‌کند. حالا برای اشتباهاتشان که نباید آن‌ها را ریخت تو دریا. بنابراین، قایم‌باشک‌بازی را کنار بگذار و از مخفیگاهت بیا بیرون. بگو چه‌کار کرده‌ام که تو این‌طور از دستم رنجیده‌ای. آخر تو که به‌قول گفتنی چند تا پیراهن از امثال من بیشتر پاره کرده‌ای که نباید این‌قدر سخت بگیری. اصلاً به تو نمی‌آید که سخت‌گیر باشی آن هم با من که می‌دانی در عالم رفاقت یک موی گندیده‌ات را با صد تا از این دوستان یک‌شبه تاخت نمی‌زنم. اگر می‌خواهی برای اثباتش بیفتم به قسم‌خوردن و آیه‌آوردن و جان این و مرگ آن بگویم، می‌دانی که این‌کاره نیستم. همان‌طور که اهل تعارف و هندوانه زیر بغل کسی گذاشتن هم نیستم. باید یادت باشد که همان اول کار که صحبت ولادیمیر منیجر آلزایمری پیش آمد، من نتوانستم مثل بقیه به به‌به و چه‌چه بیفتم و برایت هورا بکشم که عجب کشفی؟ البته که ملتفت بودم چرا می‌خواهی به‌کمک او به دنیای اطرافت نگاه کنی، اما گفتم آخر کسی که دچار آلزایمر شده، چطور می‌تواند منیجر یک ساختمان بشود و آن‌وقت اوضاع ساختمان هم بدون مشکل و بسامان پیش برود؟ تازه این آدم بدون بغلی پر از ودکایش نمی‌تواند قدم از قدم بردارد. لااقل می‌کردی‌اش نظافتچی ساختمان تا باورپذیرتر بشود. تو، نگاه عاقل‌اندرسفیهی به من انداختی و گفتی، اوهووم! نگو که بهت برنخورد. خورد. بدجوری هم خورد. اما نه که تو اهل فحش و ناسزا گفتن نیستی، طبیعی بود که بگویی، اوهووم. آخ، اگر بدانی این اوهووم‌گفتنت چه بار سنگینی از فحش و ناسزا را با خودش می‌زند تو صورت طرفت؟ تازه تأثیرش بیشتر می‌شود وقتی سکوت می‌کنی و دیگر حتی یک کلمه هم نمی‌گویی. از قصد پشت‌بند ندارد. می‌دانم، تا که آدم فکرش به هرکجا که خواست برود و آنجایش شیرین تا ابد بسوزد. خلاصه اینکه اگر فکر می‌کنی فرزند پیغمبری که شبت به‌خیر! همه اشتباه می‌کنند حتی تو. راستی، فارسی‌نوشتنم بهتر شده است؟ خودم زیاد راضی نیستم. آن‌وقت‌ها که اول جلسهٔ کارگاه ما را مجبور می‌کردی که «پیرامون» این یا آن ژانر داستانی، این یا آن نویسنده و خلاصه این یا آن مکتب ادبی چند خطی، لااقل یک پاراگراف روی کاغذ بنویسیم، خوب ایامی بود. بی‌اغراق، همه راه افتاده بودیم یک‌جوری. شاید غلط غلوط هم قاطی بود اما هر چه بود، ترس ما از نوشتن به‌فارسی بعد از مدتی ریخت. اصلاً چندتایی از بچه‌ها که شده بودند یک‌پا فرهنگ لغت. دائم مشغول غلط‌گیری از این و آن بودند و چه و چه. فکرش را بکن، یک مشت آدم، پیر و جوان، زن و مرد، تو دیار غربت سبیل و سرگردان یکهو برخوردند به توِ ادبیاتچی وسط این چهارراه حوادث. یک‌جوری شدی نوح پیغمبر در دیار غربت و کارگاه داستان‌نویسی‌ات هم شد کشتی نجات برای آن تعداد آدمِ از جهنم‌ در رفته اما پشتِ در بهشت مانده. لابد الان با خودت می‌گویی که من هم شده‌ام یکی مثل آن دستۀ ابن‌الوقت که تو کار خریدوفروش بُت‌اند به یک مشت بیچارۀ بدون عزت نفس. اولاً که این‌ها حرف من نیست. واژه‌به‌واژه‌اش از دهان خانم میم در آمده بود، پیش‌تر. یادت هست رفته بودی ایران برای شرکت در نمایشگاه کتاب و چه و چه؟ ما هم دیدیم حیف است چراغ کارگاه خاموش بماند، تا برگردی. جمع شدیم دور هم و چراغش را گیراندیم مثلاً. نبودی که ببینی، همه مثل مرغ سرکنده، بی‌قرار و طپان. آنجا، خانم میم برای آرام‌کردن بچه‌ها، رفت تو فاز گریه‌گرفتن از حضار محترم و چه خوب هم گرفت. بین خودمان بماند، من که به سنگدلی شهرهٔ خاص و عامم، نتوانستم زیاد مقاومت بکنم چیزی نمانده بود که آن چهرۀ همیشه غضبناک و نفوذناپذیرم ترک بردارد، اما تا دیدم اعتبارم در خطر است از ترفند خودت استفاده کردم و بدو راهی دست‌شویی شدم. خلاصه‌اش، آنجا بود که تو شدی نسخۀ معاصر حضرت نوح. خدا کند حالا به گوش این یارو نتانیاهو نرسد که ما پیغمبرشان را بی‌چک‌و‌چانه صاحب شده‌ایم. یکهو دیدی این دیوانه افسار پاره کرد و لشکر کشید سمت ما که آهای نفس‌کش! اما حالا از شوخی گذشته، کاری که تو کردی به‌جان جفتمان، از بابابزرگ نوح هم برنمی‌آمد ها. تنها پس از گذشت یک سال، هر هفته لااقل یک داستان تازه از خود بچه‌ها داشتیم. کار تا آنجا بالا گرفته بود که دیگر مجلات محلی برای بازتاب نوشته‌های اعضای کارگاه کفایت نمی‌کرد و ردپای بعضی از آن‌ها را می‌شد در جُنگ‌های اروپا و مسابقات ادبی اینجا و آنجا دید. خُب، این کار از عهدۀ هر کسی بر نمی‌آمد که. فکر نکنی که می‌خواهم هندوانه زیر بغلت بگذارم و مثلاً تو رودربایستی بیندازمت که حالا جواب سلام ما را بالاخره بدهی. فقط می‌خواهم مثل گذشته‌ها، رک‌و‌پوست‌کنده حرف دلت را بزنی که چه شده، چرا دیگر جواب پیام‌هایم را نمی‌دهی؟ لابد چون من بالاخره داستان‌نویس نشدم و مثل بقیۀ بچه‌ها، کتاب به چاپ ندادم، با خودت فکر کردی که بهتر است خودت را از شر دوستی با من خلاص کنی و کنارم بگذاری؟ یعنی می‌خواهی بگویی همۀ حرف‌هایی که راجع به رابطۀ دوستی میان من و خودت به مجید گفته بودی، همه‌اش فقط حرف بود، باد هوا؟ باورم نمی‌شود.

زنده‌یاد محمد محمدعلی، ونکوور، کانادا - عکس از سیما غفازاده
زنده‌یاد استاد محمد محمدعلی، ونکوور، کانادا – عکس از سیما غفازاده

خلاصه‌اش که هر چه بیشتر فکر می‌کنم کمتر دستگیرم می‌شود که کجای کار می‌لنگد؟ تو که نمی‌خواهی من تا ابد بنشینم هی روزها و هفته‌ها و سال‌های رفته را مرور کنم و ذره‌بین بیندازم که کجا چه کرده‌ام که این‌طور به تریج قبایت برخورده، هان؟ چند وقت پیش تصادفی آقای گاف را دیدم. احوالت را پرسید. گفتم خوبی و سخت مشغول آماده‌کردن یک کتاب تازه برای انتشار. گله‌مند بود. می‌گفت فلانی یعنی تو، زیادی لی‌لی به لالای بعضی‌ها می‌گذاری، بی‌خود و بی‌جهت بزرگشان می‌کنی طوری که طرف، امر بهش مشتبه می‌شود که فیلیپ راث شده یا که یک سالینجرِ نوع ایرانی. گفتم تا آنجاکه من می‌شناسمش از این عادت‌ها ندارد که بی‌بُته‌ای را معتبر جلوه بدهد. لابد چیزی در آن بعضی‌ها می‌بیند که ما نمی‌بینیم. گفت یعنی می‌فرمایید ایشان علاوه بر دانش و احاطه‌اش در ادبیات، حالا علم غیب هم دارند؟ گفتم شاید! دید که آدمش را عوضی گرفته، حرفش را عوض کرد و بعد هم زود شرش را کم کرد. می‌بینی، چه آدم‌هایی دوروبر ما را پر کرده‌اند؟ طرف خشتکش را پاره کرده تا یک کتاب در بیاورد، آن‌وقت دریغ از یک خسته نباشیِ خشک و خالی. تازه شاکی هم می‌شوند که چرا یکی کتابش را به چاپ داده. یکی نیست به این غیربعضی‌ها بگوید که آخر آقای من، گر تو بهتر می‌زنی، خُب بستان بزن! راستی حرف از ساز و زدن به میان آمد. مگر تو قرار نبود من را با دوست تازه‌ات که تعلیم آواز می‌دهد آشنا کنی، چه شد؟ نکند آن‌همه تعریفت هم از صدای من، صرفاً برای دلخوش‌کردن من بوده؟ به‌جان جفتمان، اگر بفهمم که الکی خواسته بودی لی‌لی به لالای من بگذاری که دیگر نه من، نه تو. چه معنی دارد؟ بار اول که گفتی، گفتم حالا یک چیزی پراندی که اوقات خوشمان ضایع نشود، اما بعدها که چند بار دیگر از خوش‌صدابودنم گفتی و حتی از جان من هم مایه گذاشتی، گفتم لابد حقیقت دارد. یادت است که؟ خیلی خوش‌به‌حالم شد و همیشه که به یاد حرفت می‌افتادم، مثل حالا که افتادم، انگار قند توِ دلم آب می‌شود. آخر جان من، مگر جان من بادمجان است؟ به‌جان خودت، اگر الکی گفته باشی، خیلی از دستت دلخور می‌شوم. یادت است که قرار دوستی ما اصلاً بر پایهٔ راستی و درستی شکل گرفت و من جانم را گرو می‌گذارم که هرگز از این روال پا کج نگذاشته‌ام. گمان نمی‌کنم که تو نیز جز این کرده باشی، لااقل تا همین اواخر. برای همین است که فکر می‌کنم اگر سوءتفاهمی پیش آمده که گویا آمده، راهش این است که به‌قول انگلیسی‌ها فِیس‌تو‌فِیس، بنشینیم و خودمان حلش کنیم. دیگر نمی‌دانم چه بگویم. از دشمنان بَرَند شکایت به دوستان / چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟ حالا بهت بر نخورد؟ این بیت یکهو به ذهنم رسید و ازآنجاکه بنا بر پایهٔ راستی و درستی است، گفتم از حالی هم که در آنم، برایت بنویسم. حقا که این سعدی برای خودش یک دنیاست. تو این‌طور فکر نمی‌کنی؟ تشبیهات و توصیفات این آدم نظیر ندارد. راستی به یاد ندارم که تو هیچ‌وقت در جلسات کارگاه دربارهٔ داستان‌های غنایی چیزی گفتی باشی یا اگر گفتی باشی چه‌ها گفته‌ای، اما گویا یک منتقد آمریکایی به‌نام آیلین بالدشویلر آمده آن را فرموله کرده و درباره‌اش کلی داد سخن داده است. راجع به او چیزی خوانده‌ای یا شنیدی؟ امان از دست این غربی‌ها! دماغشان را می‌گیرند دستشان و اینجا و آنجا بو می‌کشند و به‌محضی که به چیز تازه‌ای برمی‌خورند، بلافاصله آن را از آن خود می‌کنند و می‌نشینند به توضیح و توصیف ویژگی‌هایش. این‌طوری می‌شوند متخصص و منتقد ادبی. چشم ما کور! ما یا اصلاً تو باغ این چیزها نیستیم یا اگر که کسی بخواهد برود تو این باغ‌ها، دست‌به‌یکی می‌کنیم و جوری زیر پایش را خالی می‌کنیم که طرف مثل سگ از کرده‌اش پشیمان می‌شود. تف سربالاست می‌دانم، اما همین است که هست. کمی که جستجو کردم دیدم از این‌گونه داستان‌های مدرنیستی چندتایی خوبش را به فارسی داریم. «جزیره» نوشتهٔ زنده‌یاد غزاله علیزاده، «ابر بارانش گرفته» نوشتۀ شمیم بهار و داستان «سلوک» دولت‌آبادی گویا از این دست داستان‌ها هستند. حالا یک وقتی که همدیگر را دیدیم می‌توانیم بیشتر در این‌باره با هم صحبت کنیم، خبرش با تو. ببین، همچین هم که فکر می‌کنی ما بیقِ بیق تشریف نداریم.

به‌هرحال، همان‌طور که گفتم می‌توانیم درباره‌اش با هم بیشتر حرف بزنیم. اصلاً می‌توانیم از دم در خانه‌ات قدم‌زنان برویم سمت کافه جِلاتو. بستنی اکبرمشتی هم مهمان من. بعدش هم می‌توانیم برویم لب اقیانوس بنشینیم و تو یک نخ بهمن کوچولو بگیرانی و من هم قول می‌دهم که در دودکردنش با تو شریک شوم. بهتر از این؟ صحبت بستنی اکبرمشتی که می‌شود، یک دنیا خاطره از آن ته ذهنم خودشان را می‌کشند بالا، می‌آیند جلوی چشمم و من بی‌اختیار می‌روم ایران، تهران، تو امیریه و بعد خیابان گرگان. شنیده‌ام که حالا میدان تجریش، تو خیابان شهرداری نرسیده به ناهید یک جایی هست که بستنی اکبرمشتی‌اش، مشتی است. تو که رفته بودی ایران، وقت کردی بروی آنجا؟ راستی هرگز به تو گفته‌ام از اینکه تو می‌توانی بروی ایران، همیشه یک عالم خوش‌به‌حالم می‌شود؟ آن اندازه که تو را می‌شناسم، تو هرگز نمی‌توانستی یک تبعیدی باشی. غم دوری از وطن برای تو از صد تا سرطان هم کشنده‌تر می‌شد آن‌وقت. گرچه، از وطن چندان خیری هم به تو نرسیده، اما باز وطن‌وطن‌کردن‌هایت ما را هم که مثلاً جهان‌وطنیم، یک‌پا وطن‌پرست کرده، از مصدق هم ملی‌تر. جالب است، حالا، یعنی همین الان آن‌قدر هوس یک نخ سیگار بهمن کوچولو کرده‌ام که نگو! کبریتش دم دستم هست، اما خود سیگارش نیست. تو هم که بسته‌بسته برایت از ایران می‌آورند، هیچ‌وقت نگفتی، یک پاکتش را بدهم به این طفلک بلکه یک وقت که هوس کرد، دم دست داشته باشد. از تو بعید است این‌همه ناخن‌خشک باشی. راستی یادم آمد، مگر قرار نبود، هزارویک‌شب را بدهی بهاره‌خانم برایم بیاورد؟ من که نگفته بودم. خودت گفتی یک سری تازه‌اش را برایت سوغات آورده‌اند و تو می‌توانی آن دو جلد قدیمی‌ات را بدهی به من. نکند دادی برایم بیاورد اما بهاره‌خانم مال خود کرده آن‌ها را؟ اگر این کار را کرده باشد که واویلا. تو که رو نداری آن‌ها را پس بگیری و بدَهی‌شان به من. دیشب اگر آمده بودی، همه‌چیز می‌توانست به خیر و خوشی تمام شود. من که با کسی تعارف ندارم، اول شما را می‌انداختم جلو و بعد خودم سر صحبت را باز می‌کردم که دزد حاضر و بز حاضر! هزارویک‌شب ما چه شد؟ نیامدی که. خوشبختانه، هر بهانه‌ای که داشته باشی نمی‌توانی بیشتر از یک هفتۀ دیگر خودت را مخفی کنی؟ عید نوروز در راه است. می‌دانم که روحیه‌ات با دیدوبازدیدهای دنیای مجازی، چندان جور نیست. مجبوری رو نشان بدهی بالاخره. باید یک جایی آفتابی بشوی. آن‌وقت من می‌دانم و تو! حالا هم این نامه را بدون گفتن تبریک عید به پایان می‌برم. نمی‌خواهم روی کاغذ حرامش کنم. باید روی گلت را ببوسم و درِ گوشت بگویم: «دوست یک‌دانۀ من، جناب استاد، عیدت مبارک! صد سال به از این سال‌ها!»

چهارشنبه، ۲۳ اسفندماه ۱۴۰۲

ارسال دیدگاه