بدرود انسانِ مهربان

این مطلب در شمارهٔ ۱۹۵ رسانهٔ همیاری، یادنامهٔ استاد محمد محمدعلی، منتشر شده است. برای خواندن سایر مطالب این یادنامه اینجا کلیک کنید.

تیا فهیمی والا – ونکوور

به استاد نازنینم، محمد محمدعلی 

برای این روزها. درست لحظهٔ بیدارشدن من و شهر. آن لحظه‌ای که نبودنش قبل از من در من و در شهر بیدار می‌شود. 

یادتان می‌آید؟ 

روزی تمام فعل‌های آمدن را به هزار زبان دنیا ترجمه کردیم؟ 

آنجا که میان خنده‌های شما، آمدن به زبان مادری گُم شد.

اکنون، شما رفته‌اید و من با خودم می‌گویم کاش من زمان بودم، شما پیچک باغچهٔ من. 

گاه خواب مرا با خود می‌برد. بیدار که می‌شوم. انگار دیروز است. کلمات از شهر آویزان‌اند. آویزان به طوری‌که شاخه‌های آویزان با انگورهای آویزان آزادانه تاب بخورند. چون جفت‌های آویزانی متمایل. با نوسان، بلاتکلیفی و عدم اطمینان. زمان مرا به عقب می‌کشد.

یادتان می‌آید؟ روزی که جاودانگی را چون دانه‌ای لطیف می‌کاشتید؟ 

آنچه جاودانه می‌شود، باور است، و نه انسان. 

انسان اسیر می‌شود. می‌بازد. فراموش می‌شود. 

لیک باور، بعد از هزاران سال، هنوز می‌تواند. جهانی را تغییر دهد. جاودانه است. گلوله‌ناپذیر. نه می‌توان بوسیدش، و نه می‌توان در آغوشش کشید. درد نمی‌کشد و خون‌ریزی نمی‌کند. 

می‌خواهم به شما قولی بدهم. که فرزند ما جنگنده خواهد شد، و فرزند فرزند ما نیز. تا صد سال، این طایفه شکست‌ناپذیر است. 

گویی باید راه‌های بهتری وجود داشته باشد برای توصیف لحظه‌های سخت. که تو را ببرد، آنجا که «کلمه» وجود ندارد. نمی‌دانم بعد از نسل شما، چه کسی مشعل دوست‌داشتن و آزادگی را نگاه می‌دارد. ولی می‌دانم، اگر انسان، انسان بماند، این کلام‌ها، این گفت‌وگوها، سال‌ها بعد نیز درک خواهد شد. 

من تمام تلاشم را می‌کنم تا این نور را، درون این بطری کوچک، برای چند ثانیه‌ای بیشتر روشن نگاه دارم. که امروز این باور نیست که دلتنگش‌ام. این انسان است. 

زمان خم می‌شود. هر بار که نیامدی. دوباره دیروز شد. روزت را می‌بوسم. و جهانت را. و خودت – که در آن غوطه‌وری. 

بدرود انسانِ مهربان.

ارسال دیدگاه