چشم‌هایش – داستان کوتاهی از زهره بختیاری‌زادگان

زهره بختیاری‌زادگان – ونکوور

با صدای گریه و نالهٔ دردناکش به خودم آمدم. با در اتاق بازی می‌کرد که انگشتش رفته بود لای آن. در آهنی برای خودش هیولایی بود، با یک دریچهٔ قفل‌دار در بالا، جایی روبه‌روی صورت یک آدم با قد معمولی و شکافی در پایین حدود صورت بچهٔ یک‌ساله. فقط به‌اندازهٔ جابه‌جاکردن یک بشقاب غذا. «شکاف در» برایش سرگرم‌کننده بود. وقتی مادر با او بازی نمی‌کرد، آنجا خودش را مشغول می‌کرد. با بزرگ‌ترهای اتاق قایم‌باشک بازی می‌کرد. وزنِ در چقدر بود؟ نمی‌دانم. اما در مقایسه با انگشت ظریف و کوچکش انگار یک تن وزن داشت. ناله‌اش از ته دل و جگرخراش بود. مثل وقتی که گرسنه، تشنه و تب‌دار می‌نالید. هنوز دندان‌هایش در نیامده بود. غذای بی‌رمق، نپخته و بدمزه با آن‌همه کافور را نمی‌توانست بخورد. شیر می‌خواست که نبود. اصلاً نبود. شیر من هم خشک شده بود.

قهوه سرد شده و من هنوز دارم آن را هم می‌زنم.

گفت: «گذشت!»

گفتم: «چی؟ زندگی؟»

گفت: «نه. ساعت ۸. بعد از ۸ آسانسور شلوغ می‌شه.»

و هر دو می‌خندیم. بازی با کلمات را دوست دارم. من کجا بودم و او کجا؟ اما راست می‌گفت داشت دیرم می‌شد. برای صبحانه بیش از این وقت ندارم. باید به‌موقع به سر کارم برسم. سپتامبر و روز اول مدارس، آسانسور و خیابان‌ها شلوغ‌تر از روزهای معمولی. اگر بخواهم به‌موقع برسم، باید بجنبم.

دختر کوچولوی بانمکی با چشم‌های کشیده از توی آئینهٔ آسانسور به من زبان در می‌آورد و می‌خندد. آزاده خم شد و از زیر چشم‌بند به من خندید. سعی کرد چشم‌بند را از روی صورتم بردارد. دستش را گرفتم و مانع شدم. شاید فکر می‌کرد دارم با چشم‌بند قایم‌باشک‌بازی می‌کنم. اگر نگهبان‌ها بدون چشم‌بند مرا می‌دیدند، دردسر می‌شد. وقتی بلندگو صدایم کرد، بچه را با خودم بردم. با چشم‌بند، چادر و دمپایی پلاستیکی بزرگی که لبهٔ جلویش از دو طرف پاره شده بود، بغل‌کردنش خیلی سخت بود. 

چشم‌هایش از توی آئینه خیلی آشناست. درست مثل چشم‌های اوست، وقتی‌که مرا از زیر چشم‌بند نگاه می‌کرد. نمی‌دانم چه حسی داشت. شاهد خیلی چیزها بود که من با چشم‌بند نمی‌توانستم ببینم ولی او می‌دید. 

بلندگوی آسانسور با خش‌خشی می‌گوید: «این فقط یک آزمایش است برای تمرین آتش‌نشانی.»

بلندگو اسمم را صدا کرد و گفت: «با حجاب به دفترِ بند»

از جا پریدم. ساکم را بیرون ریختم. پیژامهٔ مخصوص بازجویی را پوشیدم. پاچه‌هایش را توی جوراب‌هایم کردم. به‌سرعت چشم‌بند را از دور چادرِ تاشده باز کردم. مقنعه از لای چادر افتاد. آن را کشیدم سرم و زیر چانه محکمش کردم. کش چادر را انداختم زیر موهای دم‌اسبی و چشم‌بند را روی آن بستم. بعدازظهر مردادماه خیلی گرم است، اما چاره‌ای نبود باید حسابی خودم را می‌پوشاندم. دوست نداشتم با اولین حرکت غیرمنتظره غافلگیر بشوم، به‌خصوص که بچه‌به‌بغل هم توانایی مانور کمتری داشتم. خیلی عجله کردم، چیزی برای بچه بر نداشتم. تقریباً مطمئن بودم زود برمی‌گردم. 

بعدازظهر پنجشنبه، ساعت کار اداری شعبهٔ بازجویی به پایان می‌رسید و تا شنبه صبح تعطیل بود. پس زود برمی‌گشتم. همه به سر خانه و زندگی‌شان می‌رفتند و ما هم در بند به تعطیلات، و انتظار شنیدن صدای بلند‌گو را نداشتیم.

بوی بدی توی آسانسور پیچید. مادرش با خجالت خندید و گفت همین الان عوضش کردم.

– چند وقتشه؟

– یک سال و نیم.

– مهدکودک می‌ره؟

– بله.

– عیبی نداره. اونجا دوباره عوضش می‌کنی. 

با شنیدن صدای اذان مغرب صدا کردم: «برادر. بچه ام را باید عوض کنم.» صدایی نشنیدم. یواشکی سرم را بالا آوردم و به‌سرعت به چپ و راست نگاه کردم. همیشه دنبال چنین فرصتی بودم. راهرویی دراز و باریک بدون پنجره با نور سفید مهتابی روشن بود. غیر از من و آزاده هیچ‌کس نبود. از فرصت استفاده کردم و دوباره نگاه کردم. شمردم؛ ۱، ۲، ۳… سمت راست ده تا ورودی باریک بود که چند تا از آن‌ها پردهٔ برزنتی داشت. پس همیشه از این پرده رد می‌شدم وقتی می‌رفتم توی سلول انفرادی. سنگین و بدبو. احتمالاً آن‌هایی که پرده نداشتند بندهای مردها بودند. 

مطمئن شدم هیچ‌کس آنجا نیست. از خستگی روی زمین ولو شدم و آزاده هم روی پاهایم نشست. تا آن‌موقع بغلش کرده بودم. حس کردم پاهایم داغ شد. از زیر چشم‌بند نگاه کردم. زرد و آبکی. خیلی بدبو بود. 

دوباره صدا کردم: «برادر!» و مطمئن شدم کسی آنجا نیست.

دوباره سرم را بالا آوردم و سمت چپ راهرو را نگاه کردم. همان سمتی که خودم نشسته بودم. اتاق‌های بازجویی!

تازه راه‌رفتن را شروع کرده بود و خیلی دوست داشت راه برود. من هم ولش کردم برود. جای پاهایش را از زیر چشم بند می‌دیدیم. هر قدمی که برمی‌داشت نقش زردرنگ پاهای کوچک برهنه‌اش را بر روی زمین می‌دیدم. مانعش نشدم. گذاشتم راحت باشد. شاید این گندکاری باعث می‌شد ما را برگردانند به بند عمومی.

صدایی مردانه و عصبانی گفت: «تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟ اینجا رو به گوه کشیدی. بلند شو. دنبالم بیا.» 

رد پایش را از زیر چشم‌بند دنبال کردم. پیدایش کردم. دستم را از پشت حلقه کردم دور کمرش و بغلش کردم. از زیر چشم‌بند پوتین‌ها را دنبال کردم. سعی کردم جا نمانم. فکر کردم داریم برمی‌گردیم بند عمومی. اما نه. صدای بازشدنِ در و هوای تازه‌ای که به مشامم رسید، باعث شد بی‌اختیار سرم را بالا بیاورم. با یک پس‌گردنی گفت: «سرت رو بیار پایین.» بچه‌به‌بغل سکندری خوردم و به داخل پرت شدم. با شنیدن صدای بسته‌شدن در، چشم‌بندم را برداشتم. توی هواخوری بودیم. اندازهٔ سلول‌های انفرادی بود. چند ماهی که توی انفرادی بودم، یک بار که اجازه دادند بروم حمام، از پنجره اینجا را دیده بودم. آسمان پیدا بود. به‌جای سقف میله داشت. 

ستاره‌ها در آسمان سیاه شب می‌درخشیدند و خنکی خوبی به صورتم می‌خورد. آسمان پناهگاه کُلَک‌چال، اردوهای یک‌هفته‌ای مدرسه، زیر همین آسمان بود. بوی گوه را فراموش کردم. باورکردنی نبود، اما اسم بچه‌ها را فراموش کرده بودم. وقتی اصرار می‌کردند بنویس، هیچ‌چیز یادم نمی‌آمد. 

جانی برای بچه نمانده بود تا گریه کند. دوروبرَم را نگاه کردم. چند تا پتوی سربازی سیاه، زبر، خونی، استفراغی و یک شیر آب که به دیوار چسبیده بود. لباس‌های بچه را در آوردم. شیر خیلی به زمین نزدیک بود و نمی‌شد بچه را زیرش برد. سعی کردم با مشت آب بردارم و او را بشویم و با مقنعهٔ خودم بدنش را پوشاندم. با مشتم بهش آب دادم. 

دریچه باز شد و صدایی گفت: «چشم‌بندت رو بزن.» بعد در باز شد. چند تا نوار بهداشتی انداخت روی زمین و در را بست.

– یعنی با این‌ها چکار کنم؟…  

لباس‌هایش را با آب شستم و در هوا چرخاندم تا آبش را بگیرم. آب به صورت آزاده می‌پاشید و می‌خندید. صدای خنده‌اش جانی تازه به من داد. لباس‌ها را به هم گره زدم و یک سر آن‌ها را به میله‌های دریچه بستم و سر دیگر را به میله‌های پنجرهٔ حمام. ای‌کاش به‌جای هواخوری می‌رفتیم به حمام. 

دوباره دریچه باز شد و صدا گفت: «چشم‌بندت رو بزن.» در باز شد و یک پاکت سه‌گوش شیر انداخت داخل و در را بست. با دندانم پاکت را سوراخ کردم؛ سوراخ ریزی روی یکی از گوشه‌های پاکت. چند پتو را زیرمان پهن کردم و چند تا را هم برای روانداز نگه داشتم.

شب‌های کوهستان حتی در مردادماه هم سرد است. کنارش خوابیدم و دستم را گذاشتم زیر سرش. پاکت شیر را به دهان گرفت و بی‌رمق شروع به مکیدن کرد. خیلی زود خوابش برد. با اذان صبح هر دو بیدار شدیم. آفتاب خیلی زود طلوع کرد و روشنایی نشانِ شروع روز دیگری بود. شب، طولانی و سختی بود.

– ای کاش ما رو زودتر به بند بفرستند. چرا وقتی شعبه تعطیله، ما باید اینجا باشیم. 

دوباره دریچه باز شد و صدا گفت: «چشم بندت رو بزن.» در باز شد. یک سینی روی زمین، تکه‌ای نان و پنیر، یک لیوان پلاستیکی قرمز دسته‌دار چایی کافوردار و یک شیر پاکتی سه‌گوش را گذاشت و رفت. لباس‌های آویزان سایبان خوبی بودند، اما نه سرِ ظهر.

در زدم و با صدای بلند چندین بار صدا کردم: «برادر!» 

کسی جواب نداد. هیچ صدایی نمی‌آمد. گوشم را به در چسباندم ترددی نبود. خطبه‌های نماز جمعه از بلند‌گو پخش شد و بعد نماز جماعت.

دوباره دریچه باز شد و صدا گفت: «چشم بندت رو بزن.» در باز شد. بوی گند و تعفن پتوها و مدفوع در زیر آفتاب ظهر مردادماهِ اوین غوغایی به پا کرده بود.

در را که باز کرد گفت: «اَه، چه بوی گندی. چه غلطی می‌کنی اینجا.» 

– التماس کردم بذار بریم بند. بچه در این گرما مریض شده، اسهال گرفته.

یک سینی، دو ملاقه آش در قسمت فرورفتهٔ آن، یک تکه نان و یک لیوان پلاستیکی قرمز دسته‌دار چایی کافوردار، یک شیر پاکتی سه‌گوش و سه تا پوشک بچه. چقدر دست‌ودل‌باز! احتمالاً خودش بچه داشت و فرق نوار بهداشتی و پوشک را می‌دانست. اما عمراً بچه‌اش را عوض کرده باشد. بدون لاستیکی که نمی‌شود از پوشک استفاده کرد. همه را روی زمین گذاشت و رفت. هر وعده که غذا می‌آوردند صدا عوض می‌شد و من برایش توضیح می‌دادم که مرا برای بازجویی صدا کرده‌اند، اما کسی با من حرف نمی‌زند چون شعبهٔ بازجویی تعطیل است و بازجو رفته خانه‌اش.

گرما هر دو ما را بی‌حال کرده بود و تنها امیدم شیر آب بود. سر و صورت و بدن بچه را دائماً می‌شستم و سعی می‌کردم دمای بدنش را پایین بیاورم. دستم را زیر شیر آب گرفتم و یادش دادم چطور از دستم آب بخورد. 

روز، گرم و شب، سرد بود. دوباره تاریکی و دوباره صدای اذان. صدای دریچه و سینی غذا. یک لیوان پلاستیکی قرمز دسته‌دار چایی کافوردار. شبی دیگر بدون پاسخ. دوباره صدای اذان. طلوعی دیگر و صدای دریچه و سینی غذا. یک لیوان پلاستیکی قرمز دسته‌دار چایی کافوردار و صبحی دیگر.

صبح شنبه و سروصداهای روزهای کاری شعبهٔ بازجویی. دوباره دریچه باز شد و صدا گفت: «چشم‌بندت رو بزن.» در باز شد، اما این‌بار گفت: «این خودکار رو بگیر دنبالم بیا.» بچه‌به‌بغل پوتین‌ها را دنبال کردم. 

گفت: «روی نیمکت بشین.»

یک پوتین دیگر آمد و پرسید: «کدام بند هستی؟»

جواب دادم: «بند ۳ بالا»

گفت: «دنبالم بیا.»

. . . 

با چشم‌های کشیده و خندانش می‌گوید: «بای. شی یو.»

برایش بوسه‌ای می‌فرستم: «سی یو، مای لاو.»

ارسال دیدگاه