مرگِ تولد – داستان کوتاهی از زهره بختیاری‌زادگان

مرگِ تولد – داستان کوتاهی از زهره بختیاری‌زادگان

زهره بختیاری‌زادگان – ونکوور تقدیم به شورا   – جوخه! آماده! هدف! آتش! … و سکوت هشت‌ماهه بودم که با نعرهٔ فرماندهٔ جوخهٔ اعدام از خواب شیرین جنینی پریدم. با فرمانِ «آتش» و شلیک جوخهٔ اعدام، مرگ متولد شد. شب‌ها وقتی هیاهویی نبود، صدایش پر می‌شد در گوشم. شاید آوازی برایم می‌خواند. سرم پر می‌شد از صدای آرامَش، و تنم جان می‌گرفت از نوازش دست‌های جوانش. شلیک کردند، و صدای برخورد گلوله‌… جان داشتم هنوز…

بیشتر بخوانید

چشم‌هایش – داستان کوتاهی از زهره بختیاری‌زادگان

چشم‌هایش – داستان کوتاهی از زهره بختیاری‌زادگان

زهره بختیاری‌زادگان – ونکوور با صدای گریه و نالهٔ دردناکش به خودم آمدم. با در اتاق بازی می‌کرد که انگشتش رفته بود لای آن. در آهنی برای خودش هیولایی بود، با یک دریچهٔ قفل‌دار در بالا، جایی روبه‌روی صورت یک آدم با قد معمولی و شکافی در پایین حدود صورت بچهٔ یک‌ساله. فقط به‌اندازهٔ جابه‌جاکردن یک بشقاب غذا. «شکاف در» برایش سرگرم‌کننده بود. وقتی مادر با او بازی نمی‌کرد، آنجا خودش را مشغول می‌کرد. با…

بیشتر بخوانید