ایران پس از مهسا – روایت شاهدان عینی: برزخ

بر اساس روایتی از ایران، پیاده‌سازی: ترانه وحدانی – ونکوور

سه ماه پیش بود که خواهرش هراسان تلفن کرد و گفت دستگیرش کرده‌اند. وسط یک مرکز تجاری. جلو چشم همه. انگار که بخواهند عضوی از کارتل یا یک مجرم خطرناک را دستگیر کنند. نزدیک‌ترین دوستم است. همان روز صبح با هم حرف زدیم. نه فعال سیاسی بود و نه کار خاصی کرده بود. مستند‌ساز است و فقط چهار تا پست و استوری در اینستاگرام گذاشته بود. مثل تمام مردم. واکنشی عادی و طبیعی که هر شهروندی وقتی فاجعه‌ای یا ظلمی در کشورش رخ می‌دهد، از خود بروز می‌دهد. اما او را به‌خاطر همین واکنش طبیعی وسط یک مرکز خرید دستگیر کردند. 

صبحش به من تلفن زده بود. تولد مادرش بود. مدت‌ها پس‌انداز کرده بود تا یک گوشی هوشمند برای او بخرد. می‌خواست به او یاد بدهد چطور عضو شبکه‌های اجتماعی شود. مادرش گفته بود دلش می‌خواهد این روزها در شبکه‌های اجتماعی باشد و مثل بقیه مردم بتواند واکنش نشان دهد. هشتگ بزند. اعتراض کند. گفته بود من پیرم. پای رفتن در خیابان را ندارم. اما می‌توانم در اینستاگرام فریاد بزنم از این همه بیداد و ظلمی که دارد بر ما می‌رود. بعد از کشته‌شدن نیکا، سارینا و مهرشاد و خدانور و…  مادرش گفته بود دارم خفه می‌شوم. یا با همین پای علیلم می‌روم وسط خیابان و گلوله می‎‌خورم، یا زودتر به من یاد بدهید چطور می‌توانم در فضای مجازی فریاد بزنم و اعتراض کنم. 

او و خواهرش پول‌هایشان را روی هم گذاشته بودند تا آرزوی مادرشان را تحقق دهند. صبحش به من تلفن زد و گفت با این قیمت‌های سرسام‌آور نمی‌داند آیا می‌توانند با پولی که دارند گوشی درست و درمانی برای مادرش بخرند یا نه. می‌خواستند آن شب کیک کوچکی بخرند و مادرش را که هفتادساله می‌شد، خوشحال کنند. می‌گفت مادرم از صبح تا شب پای ماهواره نشسته و یک بند گریه می‌کند. مدام می‌گوید از خودم شرم دارم که زنده‌ام و این دسته‌گُل‌ها دارند پرپر می‌شوند. از خودم شرم دارم که نمی‌توانم پابه‌پایشان بروم توی خیابان. می‌گفت به مادرم گفته‌ام مادر چرا تو شرم داری؟ مگر تو مسبب این‌همه ظلم هستی؟

حالا آن شب قرار بود کمی حال و هوای مادرشان را عوض کنند. به من گفت تو هم مادرت را بردار و بیا. به مادرم تلفن زدم. گفت من هم می‌روم و هدیه‌ای می‌خرم. گفتم بهتر است هر چقدر می‌خواهیم هزینه کنیم، بگذاریم روی پول خرید گوشی. به دوستم گفتم و بسیار خوشحال شد.

ساعت سه بعدازظهر بود. کمی خسته بودم. گفتم بخوابم تا برای شب سرحال باشم. تازه چشمم گرم شده بود که موبایلم زنگ خورد. جواب دادم. خواهرش از آن‌طرف خط با صدایی گریان گفت که دستگیرش کرده‌اند. گفت وسط مرکز خرید بودیم. ناگهان دو مرد آمدند توی صورتمان. به او گفتند باید با آن‌ها برود. سر و صدا کرد و گفت شما چه کسی هستید. توجه مردم جلب شد. مرد کارتش را نشان داد؛ مأمور وزارت اطلاعات. گفتند بهتر است مقاومت نکند و با زبان خوش همراه آن‌ها برود. 

تمام تنم یخ کرد. حس کردم زیر پایم یک گودال عمیق کنده‌اند و با سر افتاده‌ام توی آن. حس کردم دارم به‌سرعت هر چه تمام به پایین سقوط می‌کنم. مگر چکار کرده بود؟ اصلاً گیرم حرفی هم زده باشد. آدم را به‌خاطر عقاید سیاسی‌اش باید وسط یک مرکز خرید، انگار که یک مجرم سابقه‌دار است، دستگیر کنند؟

از آن به‌بعد لحظات کش‌دار و کُشندهٔ ما شروع شد. شب همه رفتیم پیش مادرش. تولدی که قرار بود دردی از درد مادرش کم کند، به‌لطف مأموران وزارت اطلاعات تبدیل به یکی از تلخ‌ترین شب‌های زندگی مادرش شد. تلخ‌ترین تولدی که می‌توانست داشته باشد. آن‌قدر بی‌قراری کرد که ناگزیر شدیم به او مسکن تزریق کنیم تا بخوابد. دو روز بعد تماس گرفت و گفت در اوین است. فقط در حد یک تماس چند‌ثانیه‌ای با خواهرش، که بگوید زنده است، که بگوید آن‌قدر به سرش ضربه نزده‌اند تا بمیرد. از آن پس تمام طول هفته را به انتظار آن تماس‌های چندثانیه‌ای می‌ماندیم. اینکه فقط تلفن بزند و بفهمیم دارد نفس می‌کشد. بفهمیم زنده است. شبی که اوین را آتش زدند، مادرش با پای برهنه دوید میان خیابان. کارش کشید به بیمارستان. قلبش تاب نیاورد و چند روز در سی‌سی‌یو بستری شد. وقتی دو روز بعد تماس گرفت، مادرش کمی آرام شد.

اجازهٔ وکیل‌گرفتن نداشت. اجازهٔ تلفن‌زدن بیش از چند ثانیه آن‌هم یک‌بار در هفته نداشت. در آن زمان بود که فهمیدم برزخ واقعی چیست. دانستم استیصال چیست، اینکه هیچ کاری نتوانی بکنی. از آن‌طرف خودم هم هر لحظه در هراس این بودم که به سراغم بیایند. مادرم روزی چند بار تلفن می‌زد و کافی بود جواب تلفن را ندهم. تا مرز دیوانگی پیش می‌رفت. صدای آسانسور که می‌آمد، منتظر بودم در خانه‌ام را بشکنند و بیایند دستگیرم کنند. هراسی که می‌دانم این روزها بیشتر مردم ایران با آن دست و پنجه نرم می‌کنند. برادرم ساده‎‌‌انگارانه می‌گفت مگر تو چه‌کار کرده‌ای که دستگیر شوی؟ جواب می‌دادم تو چقدر ساده‌ای. مگر دوستم کاری کرده بود؟ این‌ها نیاز به دلیل ندارند. خودشان برایت دلیل می‌تراشند. روال این است که می‌روند تحقیق می‌کنند و بعد طرف را می‌گیرند و بازجویی می‌کنند، اما دوستم را بی‌هیچ دلیل و تحقیق و اخطار قبلی گرفته بودند. نمی‌دانم پشت این قضیه چه بود، می‌خواستند برایش پرونده‌سازی کنند یا چه. به‌هرحال کار این‌ها همین است؛ پرونده‌سازی.

نقاشی از افروزه افشین⁩
نقاشی از افروزه افشین⁩

حالا دو هفته است که دوستم با قرار وثیقه یک‌میلیاردتومانی آزاد شده است. یک‌میلیارد تومان قرار وثیقه برای چند استوریِ اعتراضی. به‌خدا که هر جای دنیا چنین چیزی بگویی، خنده‌شان می‌گیرد جز کشورهایی که شبیه خودشان‌اند. اما از وقتی آمده، آدم دیگری شده است. می‌گوید خودم آمدم اما دلم را آنجا پیش بچه‌هایی که ماندند، جا گذاشتم. جان‌های عزیزی که پشت آن میله‌ها مانده‌اند و هیچ گناهی ندارند جز مطالبهٔ بدیهی‌ترین حقوق یک انسان. جرمی ندارند جز اعتراض به ظلم. معلوم نیست توی زندان چه غذاهایی به خوردشان داده‌اند. از روزی‌که آمده مدام از درد معده می‌نالد. می‌گوید در غذا را که باز می‌کردیم بوی گَندش می‌زد زیر دماغمان. به‌خاطر شرایط فوق‌العاده کثیف آنجا دچار بیماری پوستی شدید شده بودم. به‌خاطر ضعف شدید نمی‌توانستم راه بروم. همه‌جا بوی تعفن می‌داد. گفتم درد دارم باید دکتر بروم. خارش پوست اذیتم می‌کند. مراقب آمد، به من گفت هیچ‌چیزیت نیست و ادا در نیاور. ما کلک‌های شما را بلدیم. مرا منتقل نکردند دکتر. درد شدیدی داشتم ولی فقط روزی فقط یک ژلوفن می‌توانستم دریافت کنم.

خیلی وقت‌ها ترجیح می‌دادیم غذا نخوریم و گشنه بمانیم یا از فروشگاه زندان یک بسته نان و پنیر را به ده برابر قیمتِ بیرون بخریم. می‌گفت این مدتی که زندان بودم، خرجم به‌اندازه پنج برابر بیرون‌بودن بود. آنجا همه‌چیز را باید بخری. آن هم به ده برابر قیمت. حتی مواد شوینده و بهداشتی. به‌دروغ می‌گویند زندانیان را دکتر می‌بریم. مرا بهداری هم نمی‌بردند، چه برسد به دکتر. خانمی را به سلول من آورده بودند که دچار حمله‌های شدید می‌شد، قلبش ناراحت بود و فشارش مدام می‌افتاد. واقعاً حالش بد بود. بعد از کلی مشت‌زدن به در، می‌آمدند در را باز می‌کردند… اصلاً خیلی کم دکتر می‌بردند. سیستمشان افتضاح است. نه بهداشتی و درمانی و نه رسیدگی‌ای.

می‌گفت شکنجه مگر فقط جسمی است؟ اینکه ساعت‌ها بازجویی شوی. عزیزانت تهدید شوند. جرم‌های نکرده را به تو ببندند. تهدیدت کنند به اعدام، به حبس‌های طولانی. اینکه مدام صدای فریاد بچه‌هایی را که توی خیابان دستگیر شده‌اند و دارند کتک می‌خورند، بشنوی. این‌ها اگر شکنجه نیست، پس چیست؟ من دیگر نمی‌توانم مثل آدم زندگی کنم. همه‌اش دلم آنجاست. پیش آن بچه‌ها. تا اعتراض می‌کردیم هم، به ما به‌زور قرص خواب می‌دادند. 

این یکی از هزاران حکایت آدم‌هایی است که در زندان با شرایط سخت و وحشتناک سر می‌کنند. دوست من می‌گفت باز شرایط من نسبت به آن‌هایی که توی خیابان دستگیر می‌شدند، خیلی بهتر بود. مطلقاً به آن‌ها رحم نمی‌کردند. می‌گویم: «یک آدمی رفتی، یک آدم دیگر برگشتی. دیگر خودت نیستی.» جواب می‌دهد: «آدم وقتی از زندان بیرون می‌آید، چیزهایی در آنجا دیده که بعد از آزادی دیگر نمی‌تواند آن‌ها را نبیند. سنگینی‌ِ چیزهایی که دیده تا ابد روی دوشش است.»

ارسال دیدگاه