دنیای من و آدم کوچولوها – فرصت تجربهٔ زندگی

رژیا پرهام – تورنتو

دیروز با بچه‌ها داستان می‌ساختیم، به این‌صورت که من اولین جمله را می‌گفتم و هر کسی یک جمله به داستان اضافه می‌کرد. داستان‌ها خوب پیش می‌رفتند تا اینکه یکی از بچه‌ها در ادامهٔ یکی از داستان‌ها گفت: «… و مادر پسر کوچولو مریض شد و مرد!» 

دخترک چهارساله که تا آن لحظه به همهٔ جملات می‌خندید، بیشتر از بقیه یکه خورد، کمی فکر کرد و بعد شروع کرد به پرسیدن سؤالات مختلفی دربارهٔ مرگ. که چرا آدم‌ها می‌میرند؟ که من یا تو کِی می‌میریم؟ می‌شود اصلاً نمیریم؟ و… 

باورها یا نگاه پدر و مادر دخترک به مرگ را نمی‌دانستم که بر اساس آن جواب بدهم و نمی‌دانستم که از نظر آن‌ها دخترشان آمادهٔ شنیدن جواب هست یا نه. نهایتاً بهتر دیدم سؤالاتش بی‌جواب نمانند و سعی کردم با کوتاه‌ترین جملات، واقعی‌ترین و قابل درک‌ترین پاسخ‌ها را به او بدهم.

وقتی مادرش از راه رسید، ماجرا را برایش تعریف کردم و توضیح دادم که به‌نظر من تجربهٔ دخترک در زمینهٔ مرگ کم نیست؛ از مرگ برگ‌ها تا مورچه‌ای که دیروز زیر پای دوستش مرد، از مرگ آدم‌های توی فیلم‌ها و داستان‌ها تا نظراتِ کلی بزرگ‌ترها… و من بر اساس دانسته‌های خودش به او جواب دادم.

مادرش لبخند زد و گفت: «مرگ بخش مهمی از زندگی‌یه و وقتی دخترک با شنیدن یه جمله یا داستان یا به‌هر دلیلی سؤالی می‌پرسه، یعنی اون‌قدر بزرگ شده که آمادگی برخورد و آشنایی اولیه با واقعیت‌های اون زمینه رو داره، پس ممنونم که جواب دادی. انتظار برای بزرگ‌تر شدن او یا حواله دادنش به آینده، فقط باعث گیج شدن و درگیری فکری‌ش می‌شه که کمکی هم بهش نمی‌کنه… و در مورد باورها، نظر من اینه که باید به دخترک جوابی واقعی ورای باور من داده بشه، چرا که قرار نیست باورهای من باورهای او رو بسازن، حداقل من و همسرم چنین انتخاب خودخواهانه‌ای نداریم. باورهای او رو باید واقعیت‌ها و تجاربش بسازند، زندگی دخترک سهم اوست، نه ما!»

حرف‌هایش جالب بود، گفتم: «بابت نکته‌های خوبی که گفتی، ممنون و چه خوش‌شانسه دخترک که فرصت گران‌بهای تجربهٔ زندگی رو داره.»

ارسال دیدگاه