کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – ساعت ۱۹:۳۰، مارش ایرانی

مژده مواجی – آلمان

۱۰ اردیبهشت ماه، به یاد برادرانم افسر وظیفه، محمدعلی مواجی (بوشهر ۱۳۳۴-خرمشهر ۱۳۶۱) و درجه‌دار وظیفه، محمدحسن مواجی ( بوشهر ۱۳۳۷-خرمشهر ۱۳۶۱)

خانم روستوک در یک آپارتمان قدیمی دههٔ ۱۹۲۰ میلادی زندگی می‌کرد. خانه‌ای که نمای بیرونی آن ویژگی خاص معماری آن دوره را داشت. سطحی برآمده و فرورفته با آجرهای قهوه‌ای تیره‌رنگ، پنجره‌های بزرگ سفید مشبک و درِ ورودی چوبی بزرگ قهوه‌ای.

ما طبقهٔ بالای او زندگی می‌کردیم. خانم روستوک، علی‌رغم سن هشتاد و چند ساله‌اش، قبراق بود. قدی متوسط داشت، با موهای کوتاه مجعد سفید، صورتی گرد با چشمانی آبی که با عینکی قهوه‌ای رنگ احاطه شده بود. تازه تصمیم گرفته بود که دوچرخه‌سواری را به‌دلیل احتیاط کنار بگذارد. رشتهٔ موسیقی خوانده بود و تمام عمرش پیانو تدریس کرده بود. پسرم آخرین شاگرد او بود. بی‌جهت نبود که شخصیتی باز داشت؛ او دنیا‌دیده بود، با تجاربی خاص. به کشورهای زیادی سفر کرده بود، حتی ایران. مشتاق هند بود و در سن هشتادسالگی ساز هندی «سیتار» را یاد گرفته بود. بی‌تحرکی و سکون را نمی‌شناخت و سرشار از زندگی بود. عشق و ناکامی‌اش را با تمام وجود تجربه کرده بود و سال‌ها بود که با دنیای موسیقی‌اش زندگی می‌کرد.

اگر شبی هوس شب‌نشینی می‌کرد، مرا صدا می‌زد که با هم گپ بزنیم. کف چوبی اتاق پذیرایی‌اش با فرش‌های ایرانی و هندی مزین شده بود. گوشه‌ای از آن پیانو قرارداشت که بر روی آن تعدادی از سازهای کشورهای مختلف را گذاشته بود. کنار پیانو مبل مخملی با طرح‌های خاکستری و قهوه‌ای بود که من همیشه بر روی آن می‌نشستم. خانم روستوک بر روی یک صندلی راحتی می‌نشست و با جام شرابی که در دستش بود، با اشتیاق از کشورهایی که دیده بود، تعریف می‌کرد و من هم با خاطرات او به دور دنیا سفر می‌کردم. ملموس‌ترین خاطراتش برای من، سفرش در دوران دانشجویی با هم‌کلاسی‌هایش به ایران بود. به تهران، اصفهان و شیراز سفر کرده بود. عکس‌ها و نقشه‌های این سه شهر را نگه داشته بود. با لبخند از رفتنش به شاه چراغ با چادر تعریف می‌کرد.

با هم از جنگ هم صحبت می‌کردیم. از چهرهٔ زشت و کریه آن. از برادرهایمان می‌گفتیم؛ عزیزان ازدست‌رفته‌مان. برادرش در جنگ جهانی دوم قربانی فاشیسم شده بود. وقتی به او گفتم که برادرم علی موسیقی «مارش ایرانی» از یوهان اشتراوس را خیلی دوست داشت، با ذوق به طرف قفسهٔ کتاب‌هایش رفت و نُت آن را پیدا کرد.

او که هر روز از ساعت ۱۹ تا ۱۹:۳۰ پیانو می‌زد، از آن به بعد ساعت ۱۹:۳۰ به یاد علی «مارش ایرانی » را می نواخت تا من در طبقه‌ای بالاتر به آن گوش کنم. او مرا در آن لحظه با خاطراتم به خانهٔ قدیمی‌مان می‌برد که علی و حسن کنار رادیو ضبط aiwa نشسته بودند و رادیو پیک گوش می‌کردند، مارش ایرانی پخش می‌شد و علی با اشتیاق ریتم آن را زیر لب زمزمه می‌کرد و دست‌هایش را تکان می‌داد. من هم در کنارشان دست‌هایم را زیر چانه گذاشته بودم و با شیفتگی به آن‌ها نگاه می‌کردم. با شیفتگی!

ارسال دیدگاه