پروژهٔ اجتماعی (۸۸) – شانسی که دو بار به در می‌زند

پروژهٔ اجتماعی (۸۸) – شانسی که دو بار به در می‌زند

مژده مواجی – آلمان روزی که اسد برای کوچینگ شغلی آمد، متوجه شدم که مدت‌زمانی طولانی نیاز دارد تا وارد بازار کار شود. اسد برای کارکردن ساخته شده. در افغانستان و ایران به‌جای مدرسه‌رفتن، از کودکی، نوجوانی و جوانی تا آمدن به آلمان فقط کار کرده بود. در طول مشاوره‌‌هایی که با اسد داشتم، مشخص بود که اگر محیط کار با روحیهٔ خیلی حساس او جور باشد، با شوق زیادی کار می‌کند. شش ماه پیش هم‌زمان…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۸۷) – مرتب‌کردن پازلِ زندگی

پروژهٔ اجتماعی (۸۷) – مرتب‌کردن پازلِ زندگی

مژده مواجی – آلمان ذهنِ محترم با صدها برنامه‌ها و آرزوهای پراکنده پر شده بود. مثل تکه‌های پخش‌شدهٔ پازلی که سر جای خود نبودند. همان‌طور که فکر می‌کرد ۳۸ سالش است و زمان زیادی برای جبران دوران ازدست‌رفته در زندگی‌اش را ندارد، مرتب تکرار می‌کرد: «خانواده‌ام در افغانستان از مدرسه بیرونم آوردند. ۱۳ سالگی شوهرم دادند و تا به خودم آمدم، شش تا اولاد گیرم آمد. حالا که در آلمان هستم، دوست دارم در جامعه فعال…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۸۶) – جنگ مادر و دختر

پروژهٔ اجتماعی (۸۶) – جنگ مادر و دختر

مژده مواجی – آلمان مدت‌زمان تعیین‌شده برای کوچینگ شغلیِ‌ محترم، چند ماهی بود که تمام شده بود، اما هنوز با من ارتباط داشت چون مقطعی از کلاس زبان آلمانی که قرار بود در آن شرکت کند، پیدا نمی‌شد. در واقع برایش کلاس پیدا می‌کردم، اما با برنامۀ او جور در نمی‌آمد. برای او که خانواده‌ای بزرگ و رسیدگی به آن‌ها را داشت، صبح زود سرِ کلاس حاضرشدن، آسان نبود. ترجیح هم می‌داد کلاس از خانه‌اش زیاد…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۸۵) – سخنرانی ناتمام کشیش

پروژهٔ اجتماعی (۸۵) – سخنرانی ناتمام کشیش

مژده مواجی – آلمان مراجعم، شمس، را بعد از تعطیلات کریسمس در شهر دیدم. احوالپرسی کردیم. در چند جلسۀ پایانی کوچینگ شغلی به‌دلیل سرماخوردگی شرکت نکرده بود و با تماس تلفنی از او با خبر بودم. از بدشانسی مریضی‌اش با جشن «روزۀ اِزی» کردهای ایزدی‌ در ماه آذر هم‌زمان شده بود. او مثل همیشه تمیز و مرتب لباس پوشیده بود. موهای سیاه صاف نیمه‌بلندش را روی شانه‌اش ریخته بود. از او پرسیدم: «چه خبر؟» با خوشحالی…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۸۴) – یک روز کاریِ متفاوت

پروژهٔ اجتماعی (۸۴) – یک روز کاریِ متفاوت

مژده مواجی – آلمان کامپیوتر را خاموش کردم، در اتاق کار را بستم و آمادهٔ رفتن به مؤسسۀ زبان شدم. گوگل مپس حدود پانزده دقیقه مسیر راه را محاسبه کرده بود. با احتمال چراغ‌قرمزهای پیش‌بینی‌نشدهٔ چهارراه‌ها، نیم ساعت زودتر حرکت کردم. با همکارم گودرون ساعت ۱۱ روبروی در ورودی آنجا قرار گذاشته بودیم. او با ماشین بود و من با دوچرخه. برای تبلیغ کوچینگ شغلی‌مان به یکی از کلاس‌های زبان آلمانی مقطع ب۲ می‌رفتیم تا شاگردها…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۸۳) – عاشقی در زمان تفرقه

پروژهٔ اجتماعی (۸۳) – عاشقی در زمان تفرقه

مژده مواجی – آلمان صدای زنگ درِ محل کار را شنیدم، بلند شدم و به‌ طرف در رفتم. شمس از شیشۀ در ورودی پیدا بود. تا مرا دید، دست تکان داد و لبخندی بر لبش نشست. در را که باز کردم، دست‌هایش را زیر مایع ضدعفونیِ‌ای که کنار در ورودی قرار داشت‌، گرفت و به‌ هم مالید. – قبل از شروع کوچینگ شغلی از آشپزخانه دمنوش می‌آورم. برای هردومان دمنوش رازیانه در فنجان ریختم. از او…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۸۲) – مادربزرگ‌خوانده

پروژهٔ اجتماعی (۸۲) – مادربزرگ‌خوانده

مژده مواجی – آلمان مادری که نُه فرزند دارد و از طرف ادارۀ کار پیشنهاد کوچینگ شغلی به او داده شده، چه شغلی برایش مناسب است؟ توی خانه به‌اندازۀ کافی کار روی سرِش ریخته است. هوران با مدیریت خیلی خوبی که دارد، حواسش به تک‌تک افراد خانوادۀ بزرگش است. خانواده‌ای مهاجر از کردستانِ عراق. تا به یاد دارد همیشه از افراد خانواده مراقبت و به کارهایشان رسیدگی کرده است. چه زمانی که در خانۀ مادری و…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۸۱) – پایِ بردبارِ سخنگو 

پروژهٔ اجتماعی (۸۱) – پایِ بردبارِ سخنگو 

مژده مواجی – آلمان قبل از شروع کوچینگ شغلی برایش از آشپزخانۀ محل کار دمنوش بابونه آوردم. مدتی بود که چندین درد پیاپی گریبان‌گیرش شده بود. هموروئید، سنگ‌کلیه و کمردرد. همین‌ دردها که باعث غیبت او می‌شد، روند کاری‌مان را کمی کُند کرده بود. حالش را پرسیدم. دستی به موهای نیمه‌بلندِ سیاهِ صافش کشید و با دست دیگرش کیسۀ دمنوش را در فنجان تکان داد. چهرۀ مهتابی‌رنگش با آرایش ملایمی که داشت به‌طرف من چرخاند و…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۸۰) – سنت‌شکنِ غمگین

پروژهٔ اجتماعی (۸۰) – سنت‌شکنِ غمگین

مژده مواجی – آلمان شمارۀ ناشناسی به موبایلم دوبار زنگ زده بود و من در دسترس نبودم. تا به او زنگ زدم، پرسید: – مرا به یاد می‌آورید؟ من سمانه هستم.  قبل از اینکه نامش را بگوید، صدایش را شناختم. سورپرایز خوبی بود. – فراموشت نکردم. مدت‌هاست که از تو خبری نداشتم. با خوشحالی گفت: – مدت‌ها بود که دنبال شما می‌گشتم. شمارۀ موبایلتان را گم کرده بودم، تا اینکه چند روز پیش پیدا کردم. همیشه…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۷۹) – توفان مهسا

پروژهٔ اجتماعی (۷۹) – توفان مهسا

مژده مواجی – آلمان روی دکمۀ پرینت کلیک کردم و بلند شدم تا برگۀ چاپ‌شده را از اتاق دستگاه کپی بیاورم. یکی از همکارانم آنجا بود. کاغذهای کپی‌شده‌اش را از دستگاه برداشت و پرسید: – از ایران چه خبر؟ جلسۀ کاری‌مان تمام شد. وسایلمان را جمع کردیم که به خانه برویم. همکار دیگرم با چهره‌ای نگران پرسید: – از ایران چه خبر؟  به بازار هفتگی محله رفتم. آنجا دوستان آلمانی را دیدم، پرسیدند: – از ایران…

بیشتر بخوانید
1 3 4 5 6 7 20