پروژهٔ اجتماعی (۹۶) – اولین تجربهٔ کاری تلخ

مژده مواجی – آلمان

سارا با چهره‌ای خموده وارد دفتر کارم شد تا در قرار کوچینگ شغلی خود شرکت کند. تا آن زمان در جلسات انفرادی سعی کرده بودم او را متوجه نقاط قوت و ویژگی‌هایش کنم و برای بازگشت به محیط کار، اعتمادبه‌نفس او را تقویت کنم. از زندگی او چیز زیادی نمی‌دانستم. اعتمادی از قبل بین هر دومان ایجاد شده بود، اما من منتظر جزئیات بیشتری در مورد زندگی شغلی او بودم. تنها چیزی که می‌دانستم این بود که سارا مردد بود دورۀ تکمیلی ببیند یا دوباره به سر کار برگردد. گاهی در صدای سارا ترس حس می‌شد. ترس از چه چیزی؟ این را نمی‌دانستم. 

سارا کاپشنش را درآورد و با تنشی که در خود داشت، روی صندلی روبه‌رویم نشست. سر صحبت را با او باز کردم: «دربارهٔ خودت بیشتر بگو! در مورد تحصیل و تجربۀ شغلی‌ات.»

با چشمان درشت سیاهش نگاهی به من انداخت و با صدایی لرزان شروع به صحبت کرد: «من در رشتهٔ مهندسی ارتباطات در دانشگاه علوم کاربردی هانوفر تحصیل کردم. سپس با اشتیاق برای شرکت‌های مختلف درخواست کار دادم. تا اینکه یکی از شرکت‌‌ها مرا برای مصاحبه دعوت کرد و در آنجا مشغول به کار شدم.»

مکثی کرد و با لحنی مطمئن گفت: «من می‌خواهم همه‌چیز را به شما بگویم.» و آهسته ادامه داد: «من در پروژه‌ای شرکت کردم که معاونِ رئیس، مسئول آن بود.»

سارا با حالتی عصبی دست‌هایش را در هوا تکان داد و گفت: «هر بار که او کنار میزم می‌آمد تا چیزی را برایم توضیح دهد، آن‌قدر نزدیک من می‌ایستاد و سرش را آن‌قدر به من نزدیک می‌کرد که گرمای نفسش صورتم را لمس می‌کرد. ما یک دفتر مشترک داشتیم. همیشه به بهانه‌های مختلف سر میز من می‌آمد و آن‌قدر نزدیک من می‌ایستاد که گرمای بدنش را حس می‌کردم. من با احساس ناراحتی خودم را کنار می‌کشیدم. گاهی که به جلسات بیرون از دفتر می‌رفتیم، مجبور می‌شدم سوار ماشین او شوم. صندلی جلو می‌نشستم. هر بار که دنده عوض می‌کرد، دستش را به پایم می‌مالید، بعد دستم را می‌گرفت، به من می‌چسبید و با اینکه خود را کنار می‌کشیدم، باز ادامه می‌داد. راستش را بخواهید، چون او رئیس من بود، از او می‌ترسیدم. یک‌بار بعد از جلسه‌ای خارج از محلِ کار، در حالی‌که داشتیم برمی‌گشتیم، ماشین را متوقف کرد، دستم را گرفت و از من خواست تا با او به خانه‌اش بروم. من رد کردم. او مرا در آغوش گرفت و سعی کرد ببوسدم. خودم را از دستانش جدا کردم و از ماشین پیاده شدم و فرار کردم. نفسم بند آمده بود، چند بار به عقب نگاه کردم تا ببینم دنبالم می‌آید یا نه. نمی‌دانم چگونه به خانه رسیدم. فردای آن روز تمام توان و جرئتم را جمع کردم و پیش رئیس شرکت رفتم. از معاونش شکایت کردم. چقدر ساده‌لوح بودم. فکر می‌کردم رئیس قطعاً مرا باور می‌کند و از من حمایت می‌کند. اما او حتی بدون اینکه بخواهد با من صحبت کند، مرا اخراج کرد. حرفم نمی‌آمد و در شوک بودم. وقتی موضوع را به مادر و خواهرم گفتم، آن‌ها من را متهم کردند که احتمالاً به‌گونه‌ای رفتار کرده‌ام که معاون به خودش اجازه داده مرا مورد آزار جنسی قرار دهد.»
سارا موهای صاف مشکی‌اش را از روی صورتش پس زد و با چشمانی غمگین از پنجره به بیرون خیره شد و ادامه داد: «من هرگز در زندگی‌ام این‌قدر احساس تنهایی نکرده بودم. از آن موقع درست خوابم نمی‌برد و می‌ترسم. شکایت کیفری علیه او نیز یک گزینه بود، اما وقتی که حتی خانواده‌ام هم مرا باور نمی‌کنند؟»

سارا در افکارش غرق مرور تجربیات مشمئزکننده‌ای بود که تحمل کرده بود. سپس دوباره به خودش آمد وقتی به او پیشنهاد کردم: «چطور است برای قدم اول آموزش‌های بیشتر دربارهٔ خشونت جنسی ببینی و دوباره درخواست کار بدهی. آنجا تبادل تجربیات، ابراز وجود و حمایت‌های دیگر هم هست.»

به چشمانم نگاه کرد و سری به نشانۀ تائید تکان داد و گفت: «هرچه من بیشتر خودم را آموزش بدهم، احتمال اینکه کسی در محل کار مرا آزار دهد، کمتر می‌شود.»

همین‌طور که کاپشنش را می‌پوشید، آرام با خودش گفت: مطمئن‌تر و بااعتمادبه‌نفس‌تر، و آرام در حالی‌که در مورد اولین قدم افکاری در سر داشت، دفتر را ترک کرد.

ارسال دیدگاه