دنیای من و آدم کوچولوها – پزشکان آرایشگر

دنیای من و آدم کوچولوها – پزشکان آرایشگر

رژیا پرهام سه نفر از بچه‌های مهدکودکم مشغول بازی با لوازم پزشکی بودند، یکی از آن‌ها نگاهی به من انداخت و گفت: «رژیا، می‌خواهی مریض ما باشی؟» پیشنهاد بیمارِ سه خانم‌دکترِ فسقلی بودن عالی بود! بعد از اینکه فشار خون گرفتند، چسب زدند و به ضربان قلب گوش دادند. بعد هم رفتند اسباب‌بازی‌های روی میز کوچک آرایش را برداشتند و مشغول شانه‌کردن موها و آرایش صورتم شدند. با خنده گفتم: «چه بیمارستان باصفایی دارید! آرایشگرید…

بیشتر بخوانید

گفت‌وگو با مهدی م. کاشانی

گفت‌وگو با مهدی م. کاشانی

حدود دو ماه قبل فرصتی پیش آمد تا با مهدی کاشانی نویسندهٔ جوان ساکن تورنتو که تا دوسال پیش ساکن شهرمان ونکوور بود، به بهانهٔ رونمایی کتاب جدیدش «شکراب و داستان‌های دیگر» گفت‌وگویی داشته باشیم که شما را به خواندن آن دعوت می‌کنم. همچنین توجه شما را به لینک‌های خرید نسخه‌های چاپی و الکترونیکی این کتاب از آمازون – در انتهای این گفت‌وگو– جلب می‌کنم. سیما غفارزاده آقای کاشانی، پیش از همه ممنونم که باوجود…

بیشتر بخوانید

شش داستانک از مهدی گنجوی

شش داستانک از مهدی گنجوی

مهدی گنجوی، داستان‌نویس و شاعر ساکن تورنتوست. پیش از این مجموعه داستان «آموزش پارانویا» از وی منتشر شده است و از مجموعه شعرهایش‌ می‌توان به «غریبه‌هایی که در من زندگی می‌کنند» اشاره کرد. نوشته‌های او در وب‌سایت‌هایی ازجمله رادیو زمانه، ناممکن، شهروند، مانی‌ها و سه‌پنج منتشر شده است.   ۱. رازها یک پاپ‌کورن بزرگ شما را به مهمانی دوستانش دعوت کرده است. شما نمی‌دانید چه لباسی برای این مراسم بپوشید. آیا باید کت و شلوارتان…

بیشتر بخوانید

رونمایی از کتاب شعر جدید هادی ابراهیمی

رونمایی از کتاب شعر جدید هادی ابراهیمی

فریده نقش در اردیبهشت سال ۱۳۳۳ در رشت زاده شد. نخستین شعر او در سال ۱۳۵۱ در مجلهٔ نگین چاپ شد. سپس در مجله‌های فردوسی، گیله مرد، دفترهای هنر وادبیات، شهروند و گردون اشعارش را به‌چاپ رساند. نزدیک به ۲۵ سال است که هفته‌نامهٔ شهروند را اداره می‌کند و سردبیر شهروند (سایت شهرگان) می‌باشد. هادی ابراهیمی رودبارکی در تلاش‌های پیگیرش برای تعالی و پیشبرد فرهنگ و ادب ایران برگزارکنندهٔ برنامه‌های هنری و فرهنگی بسیار زیادی…

بیشتر بخوانید

جوالدوز – طلاق

جوالدوز – طلاق

توجه فرمایید در مطلب این شماره، هرگونه تشابه اسمی اتفاقی بوده و به فرد خاصی اشاره‌ نشده است. دوستان عزیز، جوالدوز هستم، دامت برکاته. در مورد مادر و پدرم که قبلاً براتون گفتم. یکی از شاخصه‌های این نسل از آدما، پدیدهٔ مهمی به نام احترام به همدیگه بود. نه اینکه همه این‌جوری رفتار کنن، اما درصد بالایی از آدمای اون نسل از این شاخص بهره می‌بردند. پدرم ارتشی بود اما یاد ندارم که تو خونه…

بیشتر بخوانید

می‌میرد که در جغرافیای تو زاده شود- شعری تازه از فرزانه بابایی

می‌میرد که در جغرافیای تو زاده شود- شعری تازه از فرزانه بابایی

شبیه زنی، که نمی‌داند کیست. موهای سیاه را، از شانه‌اش کنار می‌زند.   نگاه می‌کند؛ به کشیدگی دست‌ها به ساق‌های پا و قبل از کشف زن و زمین توی شهر راه می‌رود.   چیزی از سرانگشت‌ها از مفهوم لمس و انقباض‌های مکرر تن نمی‌داند!   شهر خیره شده؛ به هلالِ ماه، در پهلوها سفیدی منتشر در ران‌ها و خواب و خواهشی، که زن را بازگردانده است.   صدایی پنجه به ماه می‌کشد درد در تن‌اش می‌پیچد،…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – کارِ شخصی

دنیای من و آدم کوچولوها – کارِ شخصی

رژیا پرهام دخترک بی‌مقدمه می‌گوید: Razhia, the day you were on your trip, I badly missed you.‎ (رژیا، روزی که سفر رفته بودی، بدجوری دلم برات تنگ شده بود.) بغلش می‌کنم و تشکر می‌کنم. می‌گوید: There wasn’t any chance I could come with you?‎ (هیچ راهی نداشت که من هم بتونم همراهت بیام؟) می‌گویم، متأسفانه نه. دلیلش را می‌پرسد. می‌گویم: I had some work to do.‎ (کارهایی داشتم که باید انجام می‌دادم.) کنجکاوی‌اش (فضولی‌اش) گل…

بیشتر بخوانید

تقلید – شعر جدیدی از اصلان قزل‌لو

تقلید – شعر جدیدی از اصلان قزل‌لو

اصلان قزل‌لو – ایران   خالی می‌شود شب از صدا، از روز. ساعت دیواری، بی‌شرمانه در تلاش است تیک‌تاکِ کفش پاشنه‌بلند زنی را تقلید کند، که در غربت خیابان‌های شهر، درهای بسته می‌شمارد؛ از پنجره‌های نیمه‌باز، زخمی می‌شود؛ و زنگ هیچ دری یارای افشای این راز ندارد. صدا خالی می‌شود از شهر درها باز، پنجره‌ها رها ساعت‌ها، دنبال زن‌های دیگری هستند تا صدای پایشان را تقلید کنند.     

بیشتر بخوانید

سی سال غیاب

سی سال غیاب

علیرضا روشن آقا بهرام رشدیه در هشتاد سالگی به عشقش رسید. گلین‌ خانم، معشوقهٔ آقا بهرام، که پیرزنی بیوه‌ شده بود و لنگ‌لنگان از کنار کوچه عصا می‌زد و می‌رفت از عابربانک حقوق بازنشستگیِ شوهر متوفایش را بگیرد، سال ۱۳۲۲ با استوار ارتشی به نام کریم تفنگچی ازدواج کرده بود، اما سه سال بعد درست در روز ۲۱ آذر ۱۳۲۵ شوهرش همراه قوای ارتش به آذربایجان اعزام شد و در درگیری با اعضای فرقهٔ دموکرات…

بیشتر بخوانید

چیزی که می‌خواستم بگویم…

چیزی که می‌خواستم بگویم…

داود مرزآرا – ونکوور سرش را خم می‌کند و با نگاهی مهربان می‌پرسد، «مطابق معمول؟» و من در حالی‌که می‌خندم، پلک‌هایم را بر هم می‌گذارم و لیندا می‌فهمد که همان غذای مورد علاقه‌ام را می‌خواهم. هر زمان که بار خلوت می‌شود، می‌آید روبه‌رویم می‌نشیند تا کمی خستگی درکُند. حالا دیگر مثل هفته‌های اول، لیندا برایم غریبه نیست. شش ماهی می‌شود که به آنجا می‌روم. خودمانی‌تر شده‌ایم. وقتی دو پِیک به‌ دستم می‌دهد، انگار دغدغه‌ها وغصه‌ها،…

بیشتر بخوانید
1 59 60 61 62 63