رژیا پرهام – تورنتو اولین روز کاریِ بعد از سفرم به کوبا، دخترک چهارسالهٔ مهد کودکم با چند تکه کاغذی که داخل پاکتی بود، آمد. اولین حرفش این بود که دلش برایم تنگ شده بود. پاکت را باز کرد و چند نقاشی قشنگی را که کشیده بود، به من نشان داد. همگی تصاویری بودند از من خودش و ساحل کوبا، و توضیح داد که «توی این نقاشیها دوتایی «ریلکس» کردهایم!» بعد از توضیحات کاملش در مورد…
بیشتر بخوانیدهنر و ادبیات
شمسیداموس و گوی بلورینش – تأثیرات ماهگرفتگی
طالعبینی دوهفته! سلام و صد سلام به همهٔ فرزندان گل و بلبلم، حالتان چطور است، مادر؟ تابستان خوش میگذرد؟ قبل از اینکه سراغ گوی بلورینم بروم، باید بگویم همانطور که خبر دارید تازگیها ماهگرفتگی بود. این ماهگرفتگی روی طالع شما توی این دو هفته تأثیراتی میگذارد. اگر لولهٔ خانهتان گرفت یا سرتان درد گرفت و کلاً هر چیزی که به گرفتن ربط دارد، مربوط به گرفتن ماه است. اما نگران نباشید. عین برق و باد…
بیشتر بخوانیدعاشقانههایی از خالد بایزیدی (دلیر)
از مجموعه شعر «باران عشق»، انتشارات ایران جام – تهران، ۱۳۹۳ خالد بایزیدی (دلیر) – ونکوور ۱ اگر لمس تن تو گناه است من عاشقانه آن گناه را دوست دارم و نوید آن آتش جهنم را نیز… ۲ من هرگز تسلیم هیچ جنگی نشدم اما بهگاهِ رقصِ تن مرمرینت برای بهدست آوردن یک وجبش چون سربازی خسته از جنگ بدون هیچ نبردی تسلیمت شدم ۳ تو را که بوسیدم من به جاری شدن رودخانهٔ عسل…
بیشتر بخوانیدخانم معلمی که منم – اسراری از جنس فلان و بهمان
فرزانه بابایی – ایران روز دوشنبه، مدرسه نرفته بودم. کاری پیش آمده بود که باید در منزل میماندم؛ همان حس عدم اجبار برای صبح زود بلند شدن، خودش کافیست تا کارها روی روال پیش برود، گر چه از صبح علیالطلوع بیدار بودم و مشغول هزار و یک کاری که ماه اسفند برای همه رقم میزند. همین چند دقیقه پیش خانمی از اولیای دانشآموزانم که رابط من با بقیهٔ اولیاست، برایم پیام دادند که: «سپهر از مدرسه…
بیشتر بخوانیدهمسایگان (۶) – توهم
مژده مواجی – آلمان وقتی که خانم و آقای روکهمن، همسایههای طبقهٔ زیرین آپارتمان ما، به خانهٔ سالمندان منتقل شدند، آپارتمانشان مدتها خالی ماند. خانم صاحبخانه نیز که همسنوسال آنها بود، همزمان با انتقال آنها فوت کرد. آپارتمان را دکتر خانوادهاش به ارث برد. دکتر آنقدر به او رسیدگی کرده بود و قربان صدقهاش رفته بود، که خانم صاحبخانه هر چه اموال داشت به او داد. در واقع بهجز دکتر خانواده کسی را نداشت که وارثش…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – آدمبزرگِ خوب
رژیا پرهام – تورنتو دخترک چهارسالونیمهٔ مهدکودکم میگوید: «آدمبزرگ خوب کسیست که بعد از اونکه یه اتفاق بد افتاد، نگه: I told you so! (من که بهت گفته بودم!)، بیاد و من رو توی بغلش بگیره و بگه: Are you Ok? I love you and I don’t want to see you are sad… (خوبی؟ من دوستت دارم و نمیخوام ناراحتیت رو ببینم… )» گفتم: «بله خانوم، حق با شماست. کاش همهٔ ما آدمبزرگها به حرفهای شما…
بیشتر بخوانیدونکوور از داخل ترن هوایی (۱۷) – مردی در گذر زمان
مجید سجادی تهرانی – ونکوور ماه قبل گالری هنر ونکوور۱ از طرح نهایی ساختمان جدیدش که قرار است در زمینی به مساحت ۳۰۰ هزار فوت مربع در تقاطع خیابانهای کمبی و وستجورجیا و در نزدیکی آمفیتئاتر ملکه الیزابت۲ ساخته شود، پردهبرداری کرد. طرحی مدرن و کاربردی که در معماری آن از چوب و شیشه بهعنوان مصالح اصلی استفاده شده است. بهنظر میرسد کمکم داریم به موعد خداحافظی گالری هنر از ساختمان نئوکلاسیکش که بیش از صد…
بیشتر بخوانیدشمسیداموس و گوی بلورینش – نورافشانی ماه
طالعبینی دوهفته! سلام و صد سلام به بچههای عزیز من. حال و احوالتان چطور است؟ مادر جان، این دو هفته انرژی ماه زمین را تحت تأثیر خودش قرار داده است. بنابراین در این دو هفته احوالات شما هم مثل ماه نورانی است. حالا شاید گاهی تکهٔ کوچک ابری بیاید و جلو ماه را بگیرد، اما خیلی زود راهش را کج میکند و میرود پی کارش. اگر تخته كنار دستتان است، حتماً دو سه بار به…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – هیچکس خانهاش را ترک نمیکند
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران دختر جوان با مادرش سوار ماشین میشوند. بیست و یکی دو ساله بهنظر میرسد. اخم کرده است. فراتر از اخم، بغض دارد. مادر میگوید: «عالم و آدم آرزو دارند شرایط تو را داشتند، آنوقت تو برای من بغض کردهای. انگار داری میروی قربانگاه. انگار داری میروی شکنجهگاه. انگار نه انگار که داری به یکی از بهترین و مرفهترین کشورهای دنیا…
بیشتر بخوانیدهمسایگان (۵) – در جستوجوی خاموشی گورستان و هدیهای نامنتظر
مژده مواجی – آلمان «تعجب میکنم که شما با دو تا بچه بهجای زندگی کردن در خانهای ویلایی، به آپارتمان اسبابکشی کردهاید.» این را با لحنی جدی در اولین روز ورودمان به ساختمان و آشنایی با هم، گفت. بعد از احوالپرسی و معرفی خودمان. خانم هرمن از اولین ساکنان ساختمان بود. اولین نسلی که با دو تا دختر کوچکش در خانهٔ نوساز دههٔ شصت میلادی زندگی کرده بودند. از آن زمان پنج دهه گذشته بود. در…
بیشتر بخوانید