چیزی که می‌خواستم بگویم…

داود مرزآرا – ونکوور

سرش را خم می‌کند و با نگاهی مهربان می‌پرسد، «مطابق معمول؟» و من در حالی‌که می‌خندم، پلک‌هایم را بر هم می‌گذارم و لیندا می‌فهمد که همان غذای مورد علاقه‌ام را می‌خواهم. هر زمان که بار خلوت می‌شود، می‌آید روبه‌رویم می‌نشیند تا کمی خستگی درکُند.

حالا دیگر مثل هفته‌های اول، لیندا برایم غریبه نیست. شش ماهی می‌شود که به آنجا می‌روم. خودمانی‌تر شده‌ایم. وقتی دو پِیک به‌ دستم می‌دهد، انگار دغدغه‌ها وغصه‌ها، در پسِ ذهنم خاموش می‌شوند؛ اینکه پدر در انتظار دیدنم به خواب رفت و دیگر بیدار نشد، اینکه مادر برای دیدنم روزشماری می‌کند، اینکه از ترس اوین، شوق درآغوش‌کشیدن‌اش درذهنم کم‌رنگ می‌شود .

مشروب وغذا را در خانه هم می‌توانم بخورم. اما انگار معتادِ او شده‌ام و دلم برای آن موهای کوتاه و بلوند تنگ می‌شود.

می‌پرسم: «تنها هستی؟»

«آره، با دوست پسرم مایک به هم زدم.»

نه من از او می‌پرسم چرا، و نه او از من سؤال مشابهی می‌کند. فقط می‌پرسد:

«موقع رفتن، می‌خوای برات تاکسی صدا کنم؟» انگار حس می‌کند که مست کرده‌ام.

«پیاده آمده‌ام و پیاده هم برمی‌گردم.» حس می‌کنم نگرانی‌اش از رانندگی‌ام کم می‌شود. آن‌وقت تلفن دستی‌ام را می‌گیرد وشماره‌اش را در آن وارد می‌کند.

«حالا ما تلفن همدیگر رو داریم. زنگ می‌زنم تا مطمئن شم سالم به خونه رسیده‌ای.»

همین که می‌رود تا بقیۀ پول صورت‌حساب را بیاورد، مثل همیشه بدون معطلی از آنجا خارج می‌شوم. سرم را بالا می‌گیرم تا نسیمی که از روی اقیانوس بلند شده پلک‌های خمارم را از هم باز کند. نزدیک خانه، لیندا زنگ می‌زند. از توجهش تشکر می‌کنم. می‌گوید:

«فردا کار نمی‌کنم، می‌خوای فردا عصر جایی همدیگه رو ببینیم؟»

«حتماً» و در کافی‌شاپی که هر دو می‌دانیم کجاست قرار می‌گذاریم.

لیندا، زیبا و قدبلند با پیراهنی آستین‌رکابی و گلدار که از بالایش شانه‌های عسلی‌اش بیرون آمده‌، از میان میزهای به‌هم چسبیدهٔ کافی‌شاپ راهش را به‌سویم باز می‌کند. ذرات عطرش، مثل پروانه در هوا پخش می‌شود.

صندلی را برایش عقب می‌کشم تا بنشیند. و همان‌طور که می‌روم تا با دو فنجان قهوه برگردم، به خودم می‌گویم: «بی‌عدالتی نیست این‌همه زیبائی را به این زن داده‌اند.»

هوا محشر است. انگار آسمان ته‌ماندۀ افق را ریخته است در قدح بزرگی و دارد ذره‌ذره سرخی‌اش را سرمی‌کشد.

«می‌خوای قدم بزنیم؟»

«چرا که نه.»

قهوه‌مان را می‌خوریم و از کافی‌شاپ می‌زنیم بیرون. لیندا کیفش را می‌اندازد روی دوشش. دستش را می‌اندازد زیر بازویم و شانه‌به‌شانهٔ هم پیش می‌رویم. دلم می‌خواهد ساعت‌ها در کنارش راه بروم. به اندازهٔ تمام غروب‌هائی که تنها راه رفته‌ام.

«دوست داری بریم شام بخوریم؟»

«غذای ایرانی دوست داری؟»

«عاشق‌شم، پیاده بریم.»

«من غروب آسمونو خیلی دوست دارم. آخه می‌دونی؟ غروب، خداحافظی رو برام تداعی می کنه.»

«صبح چی؟»

«صبح، برام مثل یه دیدار جدیده. البته به‌شرطی که هوا ابری نباشه.»

و با خنده‌ای شیرین بازویم را فشار می‌دهد.

داستان کوتاه چیزی که می‌خواستم بگویم. نوشتهٔ داود مرزآرا نویسندهٔ ایرانی ساکن ونکوور

لیندا با شامش دو لیوان شراب می‌نوشد و من دوغ سفارش می‌دهم. بعد از شام لیندا یک ذره دوغی را که ته لیوانم بود سرمی‌کشد. لیوان را بالا می‌گیرد و انگار که کمی شنگول باشد، بلند می‌گوید: «دوغ»، از این کلمه خوشش می‌آید و تکرار می‌کند، «دوغ».

لیوان خالی را می‌گذارد روی میز. وقتی از رستوران خارج می‌شویم، بالاگرفتنِ لیوان و صمیمی‌بودنِ رفتارش در ذهنم باقی می‌ماند.

«از تو یاد گرفتم – باور می‌کنی؟ امروز تا کافی‌شاپ پیاده اومدم.»

«خونه‌ات نباید زیاد دور باشه.»

«منو که برسونی، می‌فهمی.» و بابت شام تشکر می‌کند. توی راه انگار که یادش آمده باشد،

«دیشب بهت گفتم که با دوست پسرم قطع رابطه کرده‌ام؟…»

«آره، ولی نگفتی برای چی!»

احساس کردم چیزی ریخت توی چشم‌هایش و نگاهش را غمگین کرد.

جلوی یکی از خانه‌های یک‌طبقه می‌ایستیم و لیندا سوت بلندی می‌کشد. سگ کوچولوی پشم‌آلوی سفیدی جلویمان ظاهر می‌شود. پارس می‌کند و دمش را تکان می‌دهد. لیندا چارلی را بغل می‌کند و او سر و صورت لیندا را با اشتیاق می‌لیسد. به راهمان ادامه می‌دهیم و پنجاه متر جلوتر،…

«رسیدیم . می‌خوای نقاشی‌هامو ببینی؟»

سؤالش یک سؤال معمولی نبود. به‌نظرم دعوتی عاشقانه آمد.

«حتماً، چرا که نه.»

«هر وقت لازم بشه سگمو می‌ذارم پیش شارلوت. شارلوت دوستمه، از زمان دبیرستان. اونم همین‌طور. یه روز مایک بهم گفت از شارلوت خوشش میاد…»

آسانسور ما را به طبقهٔ سوم، فضای باز و خلوت آپارتمان لیندا می‌رساند. سگ را زمین می‌گذارد و او با قدم‌های تیز و ریز به‌سمت یکی از اتاق‌ها می‌دود. چشمانم روی دیوارها دنبال تابلوی نقاشی‌ست. از حالتم می‌فهمد کنجکاوی‌ام از چیست.

«بعداً نقاشی‌هامو بهت نشون می‌دم. همون روزی که مایک رو انداختمش بیرون، گذاشتم‌شون تو انباری.»

دستم را می‌گیرد و مرا به بالکن می‌برد. نور چراغ برق از بالای تیرها ریخته است روی سر درخت‌ها. لحظاتی مرا تنها می‌گذارد و بعد با لباس نرم و خنک خانه و دو لیوان خالی و شیشهٔ شرابی در بغل برمی‌گردد. آن‌ها را می‌گذارد روی میز. و خودش روی صندلی ولو می‌شود.

در حالی‌که لیوان‌ها را پر می‌کنم، می‌پرسم: «گفتی دوست پسرت همسایتو دوست داشت؟»

لیندا موهایش را از پشت چنگ می‌زند. انگار گرمش شده باشد، تمام بدنش را در اختیار نسیمی می‌گذارد که داشت رد می‌شد.

«من هم از این خونه انداختمش…»

حرفش را تمام نمی‌کند. لیوان شرابش را برمی‌دارد سرمی‌کشد. در حالی‌که نگاهش به خیابان است، می‌گوید: «شارلوت هم دماغشو سوزوند. جواب رد بهش داد. حیوونِ کثافت.»

در خیرگیِ چشمانش به خیابان، سرم را برمی‌گردانم. میان تاریک روشنای پیاده‌رو، مردی را می‌بینم که به‌سمت ساختمان پیش می‌آید. سرش را بالا گرفته و ما را در تیررس نگاهش قرار داده است… لیندا شارلوت را تحسین می‌کند و من دلم می‌خواهد برای یک‌بار هم که شده، او را ببینم.

با نزدیک‌شدنِ مرد، لیندا صدایش را بلند می‌کند. به‌طوری‌ که آن مرد به‌راحتی آن پائین، می‌تواند حرف‌هایش را بشنود.

بلند می‌شود و لیوان شراب نیمه‌پرِ مرا سرمی‌کشد. انگار قدم‌های آن مرد است که در سینهٔ لیندا می‌زند. نفسی تازه می‌کند.

سرش را از بالای نردهٔ بالکن دولا می‌کند و لیوان خالی شراب و «این مرتیکه رو می‌بینی؟»، هر دو را به پائین پرتاب می‌کند.

صدای شکستن شیشه در فضا می‌پیچد و به دنبالش سکوتی ملال‌انگیز بالا می‌آید.

با چهره‌ای بی‌حال می‌نشیند. هر دو ساکت می‌مانیم. مرد که به جلوی در رسیده است، داد می‌زند: «لیندا…»

لیندا جوابش را نمی‌دهد. همان‌طور با موهای چنگ‌زده سرش را به زیر انداخته است.

به تاریکی آسمان خیره مانده‌ام. احساس می‌کنم پاهایم خشک شده و راه‌رفتن بلد نیستم. کوهِ تنم روی صندلی افتاده است.

فکر می‌کنم در آپارتمان باز شد و لیندا آرام از کنارم رد شد و به درون رفت. مردی که چند لحظه قبل وارد شده است، باید مایک باشد. لیندا را بغل می‌کند و به یکی از اتاق‌ها می‌برد و پشت سرشان در با صدای تقّی بسته می‌شود.

صدای بسته‌شدن در انگار مرا از خواب پرانده باشد، می‌بینم لیندا سرش را بالا گرفته است و به من نگاه می‌کند. با لبخندی کم‌رنگ بلند می‌شود، جلو می‌آید و دستم را می‌گیرد. دستش بی‌حال است. می‌خواهم چیزی بگویم، اما زبانم نمی‌چرخد. فقط به‌همراه آن دست که مثل فرمانی مرا با خود می‌کشد، از بالکن خارج می‌شوم.

عکس داود مرزآرا توسط محمد فضلعلی

ارسال دیدگاه