دورماندگی – داستان کوتاهی از شهرزاد سلطان

دورماندگی – داستان کوتاهی از شهرزاد سلطان

دکتر شهرزاد سلطان – ونکوور – پسرتونه؟ چه مهربون! آب می‌ریزه پشت سرتون تا به سلامت برید و برگردید. آره، پسرم خیلی مهربونه! پسرم آب ریخت پشت سرم و من اشکام رو! پسرم، قول بده همیشه خوب باشی! زنده باش و زندگی کن!  – برادرمه. – به‌سلامتی خارج تشریف می‌برید؟ – بله، کانادا. – به‌به بهترین کارو می‌کنید. قبلاً هم اونجا بودید؟ – مامانم بوده، ولی من اولین بارمه دارم می‌رم. – خوشا به سعادتتون،…

بیشتر بخوانید