مژده مواجی – آلمان ساعت یازده صبح وقتِ کوچینگ شغلی داشت. زنگ درِ محل کار را که زد به پیشوازش رفتم. در را باز کردم، در حین احوالپرسی دستهایش را با مایع ضدعفونیکننده که کنار در گذاشته شده بود، تمیز کرد و بعد با هم وارد اتاق کارم شدیم. چهرهٔ سبزهرویش را که ذرهای شادابی در آن دیده نمیشد، ریش کوتاه سیاهی پوشانده بود که تکوتوکی هم موهای سفید در آن به چشم میخورد. از چشمهای…
بیشتر بخوانیدمژده مواجی
پروژهٔ اجتماعی (۴۷) – درِ باز خانواده و رفاقت
مژده مواجی – آلمان برگهای را روبرویش روی میز گذاشتم. کنار آن چسب و بریدههای کوچک کاغذی که طرحهای مختلفی رویشان کشیده شده بودند؛ طرحهایی که نشانگر خانواده، رفاقت، تفریح، پول، مسافرت، تفریح، تغذیه،… بودند. برنامۀ کوچینگ شغلیمان این بود که بریدههای کوچک کاغذی را به ترتیب ارزشی که در زندگیاش دارند، روی کاغذ بچسباند. اول از همه، طرح خانواده توجهش را جلب کرد. آن را برداشت و روی کاغذ چسباند. مادر کُرد عراقی که شش…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۴۶) – کُشتن زیتون
مژده مواجی – آلمان اخبار را که میخواندم، چشمم به روی اخباری از شهر کردنشینِ سوریِ «عفرین» متوقف شد. مجدداً به آنجا حمله شده بود. مانند دفعات پیش، بارها و بارها. جنگی که خبر از پایانش نیست، مملو از تلفات انسانی و خسارات مادی، و از دست دادن پیدرپی دلبستگیهای زندگی. اخبار بمباران عفرین ذهن مرا به اتاق مشاورهام برد. برای مراجعم که از همان حوالی میآمد، رزومه مینوشتم. روبرویم نشسته بود، با چهرهای جدی که…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۴۵) – پرهیز از تشکیل جامعهٔ موازی*
مژده مواجی – آلمان کُرد عراق بود و با خانوادهٔ پرجمعیتش از دست قصابان داعش فرار کرده بود. تلاش کردیم زبان همدیگر را بفهمیم. باید با زبانی خیلیخیلی ساده و شمرده با او به آلمانی مکالمه میکردم. گاهی نیز با حرکت دست و پا مفهوم رسانده میشد. مدت کوتاهی به پایان مشاورهٔ کوچینگ شغلی مانده بود. قبل از آن، مکالمه برایش مثل آبخوردن بود. او در ساعات مشاوره با همکار مراکشیام عربی صحبت میکردند. چون همکارم…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۴۴) – مدیریت در فرار و در قرار
مژده مواجی – آلمان در کوچینگ شغلی که تازگی با او شروع کردهام، هر بار که کلمات آلمانی را درست متوجه نمیشود، اول سعی میکنم مترادفی برای آن پیدا کنم و یا با کلمات سادهتر توضیح دهم. گاهی نیز معادل فارسی را میگویم. کلماتی که به کردی یا عربی شبیهاند. زبان آلمانی را بد صحبت نمیکند، اما با نوشتن و خواندن کمی مشکل دارد. جلسۀ قبل به او گفته بودم که چند کلمه روی کاغذ بنویسد…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۴۳) – تلاش برای همزیستی
مژده مواجی – آلمان بهنظر میآمد مسئول خانهٔ سالمندان تا حالا کمتر با مهاجران سروکار داشته است. این را از برخوردش در تماس تلفنیای که با هم داشتیم، احساس کردم. پرسیدم: – دو تا از مراجعانم که پیش شما تقاضای کارآموزی برای مراقبت از سالمندان کردهاند، منتظر خبر و تماسی از طرف شما هستند. – من به هر دو تلفن زدم. هیچکدام در دسترس نبودند. منتظر بودم با دیدن شمارهام به من زنگ بزنند، اما خبری…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۴۲) – ردِ پای حوصله و تشویق
مژده مواجی – آلمان با ورودش در کوچینگ شغلی، تردید داشتیم که آیا او میتواند با سطح زبان آلمانیاش ارتباط کلامی با همکار آلمانیام، گودرون، برقرار کند. هنگامی که افکارمان با این موضوع دستوپنجه نرم میکرد، قرار شد که همکار مراکشیام در مواقع ضروری به کمک مُراجع سوری بیاید و مفاهیم را برایش توضیح دهد. در اتاق کار روبروی مانیتور نشسته بودم و کارهای نوشتنی اداری را انجام میدادم. مُراجعم در واتساپ پیام گذاشته بود…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۴۱) – رنگ سبز اعتمادبهنفس
مژده مواجی – آلمان وارد محل کارمان که شد، اول مایع ضدعفونیکننده را به دستهایش مالید و بعد در اتاق کارم روی صندلی آنطرف میز روبرویم نشست. مثل همیشه بلوز گشادی را روی شلوارش انداخته بود و روسری سفیدی به سر داشت. پرسیدم: – نوشیدنی گرم میخوری یا سرد؟ – قبل از آمدن با صبحانه قهوه نوشیدهام. متشکرم. – حتماً مثل همیشه بخش جداییناپذیر صبحانهات، مخلوط زعتر و روغن زیتون بود که روی نان مالیدی؟…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۴۰) – تردید در کودکآزاری
مژده مواجی – آلمان خودش هم نمیدانست که ایرانی است یا افغان. از مادر و پدری افغان در ایران بهدنیا آمده بود. افغانستان که میرفت و کارش به ادارهجات میافتاد، به او مانند ایرانی نگاه میکردند و در ایران مانند افغان. میخواستم برایش رزومه بنویسم. از او راجع به مقطع تحصیلیاش در مدرسه پرسیدم. موهای قهوهای نیمهبلندش را که تا پایین شانههایش میرسید، کنار زد. چهرۀ گرد و سبزهرویش بیشتر نمایان شد. گفت: – دوازدهساله بودم…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۳۹) – کلنجار با اعتقادات مذهبی
مژده مواجی – آلمان تصاویر متعددی با موضوع استرس و بحران را که بهصورت کارت بودند، روی موکت خاکستری کف دفتر کار چیدم. به او گفتم: – کدامیک از این تصاویر جلب توجهات میکند؟ نگاهی به آنها انداخت. روی تصویری که سیم خاردار بود، درنگ کرد. پرسیدم: – به چه فکر میکنی؟ – به گذر از مرزها، به فرار از جنگ در سوریه. جنگ، جنگ، جنگ… صحبت از جنگ که میشود، زبانمان بند میآید. آنقدر دردناک…
بیشتر بخوانید