پروژهٔ اجتماعی (۵۶) – آینۀ رؤیا در عکس

مژده مواجی – آلمان

ماسکش را که برداشت، لبخندی بر لبش نمایان شد. موهای بلندش را پشت سرش بسته بود و با چشم‌های آبی‌رنگش مشتاق کندوکاو در چهرۀ مراجعان بود. یک ساعتی می‌شد که پشت‌سرهم از مراجعان اداره‌مان عکس می‌گرفت. عکس‌هایی حرفه‌ای برای رزومه‌شان. او را به اداره دعوت کرده بودیم که در روز بازدید و معرفی پروژه‌های اجتماعی‌مان به عموم، یکی از نکات جذاب آن روز برای بازدیدکنندگان باشد. مراجعم را به اتاقی که برای عکاسی تدارک دیده بودیم، بردم. عکاس دوربین بزرگ عکاسی‌اش را روی میز گردی که دورش نشسته بودیم، گذاشت. به او گفتم:
– مراجعم دارد زبان آلمانی یاد می‌گیرد و ترجیح می‌دهم که هنگام عکاسی برای بهترفهمیدنِ شما، همراهی‌اش کنم.

– چه شغلی را دوست داری که در آینده داشته باشی.

او با ذوق گفت:
– همیشه دوست داشتم مهماندار هواپیما شوم یا در شرکت‌های هواپیمایی کار کنم.

قبلاً گفته بود که در افغانستان آرزوهایش بر باد رفته و علی‌رغم تشنه‌بودن به یادگیری‌، در مدرسه او را از کلاس درس بیرون آورده و در نوجوانی عروسش کرده بودند. 

عکاس با چابکی از روی صندلی بلند شد، دوربینش را در دست گرفت و گفت:
– بیا روی صندلی کنار میزِ کار کنار پنجره بنشین، یک دستت را روی میز بگذار و در یک دست دیگر خودکار بگیر. تصور کن که در فرودگاه کار می‌کنی و کار مسافران را راه می‌اندازی.

مراجعم به‌طرف میزِ کار رفت و روی صندلی نشست. عکاس دوربین را روی سه‌پایه‌اش تنظیم کرد و بعد به‌طرف او رفت و یقهٔ پولیور سیاه‌رنگش را مرتب کرد. به‌طرف دوربین آمد، نور لامپ‌های بزرگ عکاسی را به‌طرف او چرخاند و شروع کرد به پشت‌سر‌هم عکس‌گرفتن:
– لطفاً کمی سرت را به‌طرف من بچرخان. آفرین. حالا سرت را بالاتر بگیر. به خودت افتخار کن. وای چقدر چشم‌هایت می‌درخشند. چه اعتمادبه‌نفسی در تو دیده می‌شود. به رؤیایت فکر کن. به شغلی که همیشه دوست داشتی. خوب لبخند می‌زنی. عکس‌ها عالی شدند. حالا بیا روبروی تابلو بزرگ سفیدرنگ، تا در حالت ایستاده هم از توعکس بگیرم.

مراجعم هر لحظه ذوق‌زده‌تر می‌شد. عکاس به او ماژیک سیاه رنگی داد و گفت:
– تو دوست داری که در جمع کار کنی. یک کلمه را به زبان خودت روی تابلو بنویس. 

مراجعم نوشت: «مردم». خط سیاه، پولیور سیاه و توربانِ سیاهش با سفیدی تابلو کنتراست داشت.
– کمی به‌طرف من بچرخ. راست‌تر بایست. لبخند. عالی شد.
اشتیاق مراجعم پایانی نداشت. اتاق را که ترک می‌کردیم، عکاس با صدای بلند گفت:
– به رؤیاهات فکر کن. 

ارسال دیدگاه