مژده مواجی – آلمان کوچینگ شغلی را که شروع کردیم، اصلاً حواسش به کارمان نبود. تمرکز نداشت. زیر ماسکی که بسته بود، چهرهٔ سبزهٔ او با تهریشش پنهان بود. فقط دو تا چشم قهوهایرنگِ مضطرب دیده میشد. از او پرسیدم: – اتفاقی افتاده است؟ با صدایی آرام و غمناک گفت: – امروز که سوار مترو بودم و میخواستم بیایم، مأمور کنترل بلیت وارد شد. بلیت با تخفیفم را که نشانش دادم، کارتِ مجوزِ تخفیفم را خواست….
بیشتر بخوانیدمژده مواجی
پروژهٔ اجتماعی (۶۷) – پناهجوی خوب و پناهجوی بد
مژده مواجی – آلمان هر چه برایش دنبال کلاس رایگان زبان آلمانی ب-۱ مخصوص پناهجویان میگشتم، بینتیجه بود. انگار برای آنها که اقامتشان پادرهواست، قحطی کلاس زبان آمده باشد. مراجعم شش سال است که از اوکراین فرار کرده و به آلمان پناه آورده است. هنوز وضعیت اقامتش معلق است. – وقتی که زادگاهم، دونتسک، که منطقۀ روسنشین است اعلام استقلال کرد، بیشتر ترس برم داشت که تأثیر بدتری روی قبولی پناهندگیام داشته باشد. ماسکش را آهسته…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۶۶) – کار اجباری
مژده مواجی – آلمان همکارم با کلافگی وارد اتاق کارمان شد. تماس تلفنی طولانی با مرکز کاریابی خستهاش کرده بود. – سر در نمیآورم، چرا کارمند مرکز کاریابی اصرار دارد به مراجعم کاری بدهد که او اصلاً به آن علاقه ندارد. رو به او کردم و پرسیدم: – چه کاری؟ – کار در انبار. چون در حال حاضر نیاز به اشتغال در این کار زیاد است. مراجعم در سوریه سالها تجربهٔ کار حسابداری را دارد. هر…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۶۵) – سیگنال فلافلهای ترد و تند
مژده مواجی – آلمان از وقتی که زبان آلمانی را تا مقطع ب-۲ تمام کرده بود، خانهنشینشدن کلافهاش میکرد. سالها مغازهداری در سوریه و قبل از آن کار گارسونی، وقت سرخاراندن برایش نگذاشته بود. از روزی که او را میشناسم، تردید داشت که در آلمان مشغول به چه کاری شود. مدتی از کار در انبار حرف میزد. به محل کارمان میآمد تا برایش درخواست بنویسم. درخواستنوشتن را کاری پر دردسر میدید و فلسفهاش این بود: «والله،…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۶۴) – دوشنبۀ دلگیر
مژده مواجی – آلمان اولین روز هفته در حالت معمولی چنگی به دل نمیزند. بعد از دو روز تعطیلی آخر هفته، روز کاری شروع میشود و باید یواشیواش وارد هفتۀ جدید شد، مانند گرمشدنِ آهستهآهستهٔ موتور ماشین در زمستان، این اولین روز هفته طور دیگری شروع شد. به سراغ ایمیلهای انباشهشدۀ دوشنبه رفتم. ایمیلهایی که چند روز گذشته به صندوق ایمیل سرازیر شده بودند. مشغول خواندن آنها که شدم، تلفن زنگ زد. اسمش را روی صفحۀ…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۶۳) – بار دیگر اروپا
مژده مواجی – آلمان علیرغم آشفتگیاش سر وقت به برنامهٔ کوچینگ شغلی رسید. آشفتگیاش را در چشمهای آبیِ نگرانش میشد دید. موهای بلندِ صافِ بلوندش را که روی پُلیور صورتیرنگش ریخته بود، مرتب کرد و روی صندلی نشست. موبایلش را با کمی تردید از توی کیف دستیاش درآورد و روی میز گذاشت. قبل از اینکه کارمان را شروع کنیم، از او پرسیدم: «چه خبر از اوکراین؟ امروز تمام اخبار در این مورد است.» دستهایش را در…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۶۲) – وحشت از رسوایی
مژده مواجی – آلمان وارد اتاق کارم شد و چترش را که قطرههای باران از آن میچکید، گوشهای گذاشت. احوالپرسی کردیم. پالتوش را که آویزان میکرد، گفت: – چه هوای سرد و بارانیای. از پنجره نگاهی به آسمان یکدست خاکستری و تیره انداختم. – دلم نور خورشید میخواهد و گرما. خندید و با روحیهای خوب کیف دستیاش را باز کرد. دفتر یادداشت و تعداد زیادی کاغذ از کیفش بیرون آورد. با ذوق گفت: – ببینید چقدر…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۶۱) – واژهٔ سوزندهٔ اسید
مژده مواجی – آلمان همکارم میگوید: – چه مُراجع کوشایی داری. فعالبودنش انگیزهٔ کاری ما را بالا میبرد. مراجعم صبح زود ساعت هشت، مثل همیشه سرِ وقت به جلسهٔ کوچینگ شغلی آمد. کمتر مراجعی تمایل به حضور در چنین ساعتی دارد. اکثراً ساعت نُه بهبعد را ترجیح میدهند. وارد اتاق که شد، ماسکش را برداشت، کاپشنش را آویزان کرد، دامن پشمیاش را مرتب کرد و روی صندلی روبرویم نشست. از آشپزخانه برای هر دومان قهوه آوردم…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۶۰) – باورنکردنیها
مژده مواجی – آلمان صبح با شروع کار مثل همیشه وقتی که کامپیوتر را روشن کردم، اول به سراغ خواندن ایمیلهایم رفتم. اولین ایمیل را که خواندم، باورم نشد. چشمهایم را بازتر کردم و دوباره آن را خواندم. جواب ایمیلی بود که روز قبل به ادارۀ کار نوشته بودم. در ایمیل نوشته بودم، مراجعِ افغان، زنی است تشنهٔ یادگیری و نیاز به حمایت دارد تا در جامعۀ جدید، در آلمان، خودش را پیدا کند. یعنی به…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۵۹) – دیدگاه مثبت و منفی زندگی در آلمان
مژده مواجی – آلمان وقتی چیزی برای ازدستدادن نداری، به سختترین کارها دست میزنی بیآنکه به عاقبتش فکر کنی. راه میافتی و با نُه تا فرزند از کردستان عراق از اسکانهای پناهجویان کشورهای مختلف گذر میکنی تا به آلمان برسی. او هم هیچی برای ازدستدادن نداشت. فقط و فقط میخواست که از دست داعش فرار کند. با نُه تا فرزند که کمسنترینشان شش ساله و بزرگترینشان بیست و شش ساله بود. مانند تیمی یکدست و منسجم…
بیشتر بخوانید