پروژهٔ اجتماعی (۷۳) – مهاجرت‌های بی‌انتها

مژده مواجی – آلمان

مراجعم در حین کوچینگ شغلی ناگهان موضوع را به جهت دیگری کشاند و پرسید:
– از کشور دانمارک خیلی برای زندگی‌کردن تعریف می‌کنند. این را از بستگانمان شنیدم که آنجا زندگی می‌کنند. شما چه فکر می‌کنید؟

برایش از کشور دانمارک و کلاً کشورهای اسکاندیناوی، سیستم زندگی آنجا، مدرسه و هرچه می‌دانستم، تعریف و تمجید کردم، البته به‌جز آب‌وهوایش. آن‌چنان با دقت گوش می‌داد که احساس کردم کنجکاوی‌اش جدی‌تر از این حرف‌ها است و بوی گریز و فرار از اینجا را می‌دهد. 

او مدت‌ها بود که درگیری ذهنی داشت و انعکاس آشفتگی‌اش در جلسات کوچینگ شغلی محسوس بود. زنی آرام بود که سرش به زندگی‌اش گرم بود، اما این اواخر آرامشش خیلی به‌هم خورده بود. در طی مهاجرت‌هایش به تعداد فرزندانش هم افزوده شده و به شش تا رسیده بود. دو تا از ازدواج اولش و چهار تا هم از ازدواج دومش. در شهر آشناها، اقوام افغان و همسر اول دوروبرشان بودند و همه از حال هم خبر داشتند. اختلافات هم از همین کنارِهم‌بودن‌ها پا گرفته بود. مانند تکه‌ای از افغانستانِ پرآشوب. نفرت و کینه‌ها جمع شده و مانند غده‌ای بزرگ یک‌باره ترکیده بود. بدترین حالت وحشتناکی که می‌توان تصور کرد، یعنی تلاش برای ازبین‌بردنِ یکدیگر. تلاش همسر اول برای قتل او و فرزندان خودش.

با تعجب پرسیدم:
– مگر خیال مهاجرت دارید؟

شال سرخابی‌رنگش را مرتب کرد و گفت:
– چرا که نه. 

– مهاجرت‌های قبلی شما چطور بود؟

انگار که دلش می‌خواست سر صحبت از دوران گذشته را باز کند، با زبان دری تعریف کرد:
– افغانستان ناآرام بود. با دلهرۀ مداومی که در کابل داشتیم، کوله‌بارمان را بستیم و راهی پاکستان شدیم. آن زمان یک فرزند داشتم. مدتی آنجا بودیم و از آنجا خیلی خوشم نمی‌آمد. همه‌جا زباله ریخته بود. از ترس مریض‌شدن، دوباره وسایلمان را جمع کردیم و راهی ایران شدیم. به کرمان رفتیم. خیلی آنجا را دوست داشتم. زبان همدیگر را می‌فهمیدیم و دوست و آشناهای زیاد پیدا کردیم. از بچه‌گی به مدرسه‌رفتن علاقه داشتم. در کرمان به مدرسهٔ نهضت سوادآموزی رفتم. البته به اسم یک نفر دیگر؛ در ایران به ما شناسنامه نمی‌دادند. چند سال به مدرسه رفتم، ولی به‌همان دلیلی که گفتم، درنهایت مدرکم به اسم خودم نمی‌بود. ولش کردم. دوست نداشتم که زحمتم ضایع ‌شود. فرزندانم هم مشکل نداشتنِ شناسنامه پیدا کردند. هیچ کار قانونی‌ای نمی‌شد انجام داد. به فکر مهاجرت بعدی افتادیم؛ مهاجرت به آلمان. این یکی خیلی سخت بود. اما انگار آدم به‌مرور به جابه‌جایی عادت می‌کند. مدتی در ترکیه بودیم‌ تا اینکه با کشتی راهی آلمان شدیم. چه مسیرهای سختی که طی کردیم تا اینجا رسیدم و الان حدود ده سالی است که اینجا هستیم. 

تُن صدایش غمگین شد و به فکر فرو رفت. 

برای او مهاجرت‌های پی‌درپی شده بود گریز از کشوری به کشور دیگر، مانند اجاره‌نشینی که مدام خانه عوض می‌کند.

ارسال دیدگاه