پروژهٔ اجتماعی (۹۲) – طبقه‌بندی قضاوت در ذهن

پروژهٔ اجتماعی (۹۲) – طبقه‌بندی قضاوت در ذهن

مژده مواجی – آلمان سعیده مُراجع افغان، سلام کرد و دست‌ داد. مدت‌ها بود که پیش نیامده بود با مراجعان دست بدهم. کرونا تأثیرات خودش را گذاشته است. روبه‌روی هم نشستیم. احوالپرسی کردم: «حال شما چطور است؟»  نیم‌نگاهی به من کرد و با صدای آرامی گفت: «هوش و حواس که ندارم. به مشاوره و دکتر اعصاب می‌روم. البته من همیشه نگران بقیهٔ افراد خانواده، دوست و آشنا هستم و خودم را از یاد می‌برم.» سعیده کیف…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۹۱) – دستمزد، ساعتی یک یورو

پروژهٔ اجتماعی (۹۱) – دستمزد، ساعتی یک یورو

مژده مواجی – آلمان صدای روناک، مراجع زن کُرد سوری، پشت تلفن هیجان‌زده بود: «می‌توانم امروز پیش شما بیایم؟ وقت دارید؟»  پرسیدم: «چیزی پیش آمده؟» با همان هیجان جواب داد: «نامه‌ای از ادارۀ کار برایم آمده که باید به شما نشان بدهم.» به ساعتم و تقویم روی میزم نگاه کردم و گفتم: «همین الان وقت خوبی است.» ده دقیقه‌ای نگذشته بود که به دفترم آمد. روبه‌رویم نشست و بی‌آنکه کاپشنش را بیرون بیاورد، نامه را از…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۹۰) – هجی‌کردن نیمه‌بلندِ «سکس‌تراپی»

پروژهٔ اجتماعی (۹۰) – هجی‌کردن نیمه‌بلندِ «سکس‌تراپی»

مژده مواجی – آلمان تازگی کارِ کوچینگِ شغلی‌ام کم شده است و در کنار آن به کار در پروژۀ دیگری هم مشغولم. در یکی از محله‌های شهر هانوفر که مهاجرهای زیادی در آن زندگی می‌کنند، به کارهای مربوط به مهاجرهای ۲۷ سال به بالا در مورد ادغام در آموزش و کار می‌پردازم. در این میان افرادی هم مراجعه می‌کنند که خواسته‌هایی کاملاً متفاوت دارند و به آنجا می‌آیند تا بپرسند به کجا باید مراجعه کنند. در…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۸۹) – زبان آشپزخانه

پروژهٔ اجتماعی (۸۹) – زبان آشپزخانه

مژده مواجی – آلمان مُراجعِ کُردِ سوری، روناک، با جعبه‌ای فلزی که در دست داشت وارد اتاق شد. موهای صاف قهوه‌ای‌رنگش را از پشت بسته بود. رنگ رژ لبش همرنگ پلیور صورتی‌رنگش بود. لبخندی زد و گفت: «شیرینی سوری برای شما به‌مناسبت روز جهانی زن؛ خودم و خواهرم با هم درست کردیم.» با دیدن آن غافلگیر شده بودم. تشکر کردم و سر جعبه را برداشتم. شیرینی‌هایِ رولتی کرم‌رنگی که با پودر پسته تزئین شده بودند. با…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۸۸) – شانسی که دو بار به در می‌زند

پروژهٔ اجتماعی (۸۸) – شانسی که دو بار به در می‌زند

مژده مواجی – آلمان روزی که اسد برای کوچینگ شغلی آمد، متوجه شدم که مدت‌زمانی طولانی نیاز دارد تا وارد بازار کار شود. اسد برای کارکردن ساخته شده. در افغانستان و ایران به‌جای مدرسه‌رفتن، از کودکی، نوجوانی و جوانی تا آمدن به آلمان فقط کار کرده بود. در طول مشاوره‌‌هایی که با اسد داشتم، مشخص بود که اگر محیط کار با روحیهٔ خیلی حساس او جور باشد، با شوق زیادی کار می‌کند. شش ماه پیش هم‌زمان…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۸۷) – مرتب‌کردن پازلِ زندگی

پروژهٔ اجتماعی (۸۷) – مرتب‌کردن پازلِ زندگی

مژده مواجی – آلمان ذهنِ محترم با صدها برنامه‌ها و آرزوهای پراکنده پر شده بود. مثل تکه‌های پخش‌شدهٔ پازلی که سر جای خود نبودند. همان‌طور که فکر می‌کرد ۳۸ سالش است و زمان زیادی برای جبران دوران ازدست‌رفته در زندگی‌اش را ندارد، مرتب تکرار می‌کرد: «خانواده‌ام در افغانستان از مدرسه بیرونم آوردند. ۱۳ سالگی شوهرم دادند و تا به خودم آمدم، شش تا اولاد گیرم آمد. حالا که در آلمان هستم، دوست دارم در جامعه فعال…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۸۶) – جنگ مادر و دختر

پروژهٔ اجتماعی (۸۶) – جنگ مادر و دختر

مژده مواجی – آلمان مدت‌زمان تعیین‌شده برای کوچینگ شغلیِ‌ محترم، چند ماهی بود که تمام شده بود، اما هنوز با من ارتباط داشت چون مقطعی از کلاس زبان آلمانی که قرار بود در آن شرکت کند، پیدا نمی‌شد. در واقع برایش کلاس پیدا می‌کردم، اما با برنامۀ او جور در نمی‌آمد. برای او که خانواده‌ای بزرگ و رسیدگی به آن‌ها را داشت، صبح زود سرِ کلاس حاضرشدن، آسان نبود. ترجیح هم می‌داد کلاس از خانه‌اش زیاد…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۸۵) – سخنرانی ناتمام کشیش

پروژهٔ اجتماعی (۸۵) – سخنرانی ناتمام کشیش

مژده مواجی – آلمان مراجعم، شمس، را بعد از تعطیلات کریسمس در شهر دیدم. احوالپرسی کردیم. در چند جلسۀ پایانی کوچینگ شغلی به‌دلیل سرماخوردگی شرکت نکرده بود و با تماس تلفنی از او با خبر بودم. از بدشانسی مریضی‌اش با جشن «روزۀ اِزی» کردهای ایزدی‌ در ماه آذر هم‌زمان شده بود. او مثل همیشه تمیز و مرتب لباس پوشیده بود. موهای سیاه صاف نیمه‌بلندش را روی شانه‌اش ریخته بود. از او پرسیدم: «چه خبر؟» با خوشحالی…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۸۴) – یک روز کاریِ متفاوت

پروژهٔ اجتماعی (۸۴) – یک روز کاریِ متفاوت

مژده مواجی – آلمان کامپیوتر را خاموش کردم، در اتاق کار را بستم و آمادهٔ رفتن به مؤسسۀ زبان شدم. گوگل مپس حدود پانزده دقیقه مسیر راه را محاسبه کرده بود. با احتمال چراغ‌قرمزهای پیش‌بینی‌نشدهٔ چهارراه‌ها، نیم ساعت زودتر حرکت کردم. با همکارم گودرون ساعت ۱۱ روبروی در ورودی آنجا قرار گذاشته بودیم. او با ماشین بود و من با دوچرخه. برای تبلیغ کوچینگ شغلی‌مان به یکی از کلاس‌های زبان آلمانی مقطع ب۲ می‌رفتیم تا شاگردها…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۸۳) – عاشقی در زمان تفرقه

پروژهٔ اجتماعی (۸۳) – عاشقی در زمان تفرقه

مژده مواجی – آلمان صدای زنگ درِ محل کار را شنیدم، بلند شدم و به‌ طرف در رفتم. شمس از شیشۀ در ورودی پیدا بود. تا مرا دید، دست تکان داد و لبخندی بر لبش نشست. در را که باز کردم، دست‌هایش را زیر مایع ضدعفونیِ‌ای که کنار در ورودی قرار داشت‌، گرفت و به‌ هم مالید. – قبل از شروع کوچینگ شغلی از آشپزخانه دمنوش می‌آورم. برای هردومان دمنوش رازیانه در فنجان ریختم. از او…

بیشتر بخوانید
1 3 4 5 6 7 21