کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – تاریکی دلهره‌آور

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – تاریکی دلهره‌آور

مژده مواجی – آلمان آن شب، بالاخره فیلم دراکولا را در سریال خانهٔ وحشت، با هیجان تماشا کردم. هنوز تلویزیون نداشتیم. براى دیدن فیلم، به خانهٔ خواهرم فاطى، که شب‌ها روبه‌روی تلویزیون بساط تخمه و میوه پهن بود، می‌رفتم. نردبان‌هایی چوبى دیوار بلند مشترک خانهٔ قدیمى‌مان را به خانهٔ خواهرم فاطى که همسایهٔ دیوار به دیوار ما بود، مرتبط و در واقع راه را کوتاه مى‌کردند. از درهای منزلمان برای رفتن به خانهٔ یکدیگر استفاده نمی‌کردیم….

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – سینما سینما

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – سینما سینما

مژده مواجی – آلمان «هفتهٔ بعد با هم فیلم را می‌بینیم.» پدرم هنگام برگشت از سینما به خانه می‌گفت. خواهر‌ها و برادرهایم مشتاق رفتن به سینما بودند. پدرم هر فیلمی‌ را که در سینمای بوشهر به نمایش گذاشته می‌شد، دو بار می‌دید. بار اول خودش می‌دید و می‌سنجید که برای سن بچه‌هایش مناسب است. بار دوم با آن‌ها به سینما می‌رفت. بچه‌ها بزرگ‌تر که شدند، خودشان می‌توانستند برای دیدن فیلم تصمیم بگیرند. من که بچه بودم…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – دو دوچرخه‌سوار از دو نسل در آلمان

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – دو دوچرخه‌سوار از دو نسل در آلمان

مژده مواجی – آلمان دوازده سال پیش اوایل پاییز که در آلمان شروع فصل اجرای تئاتر است، با دخترم که چهارساله بود، به تئاتر رفتیم. تئاتر سفید برفی و هفت کوتوله. برنامه‌ای از یک گروه تئاتر کودک که سبکی خاص داشت. قصه‌خوانی همراه با اجرای صامت هنرپیشگان و همراهی موزیک. محل اجرای تئاتر آشنا نبود. زودتراز خانه بیرون رفتیم که وقت کافی برای پیدا کردن محل آن داشته باشیم. به نزدیک آدرس اجرای نمایش که رسیدیم،…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – نوستالژی

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – نوستالژی

مژده مواجی – آلمان با دیدن دستگیرهٔ در کافه، یک لحظه احساس کردم  دارم وارد عطاری می‌شوم. وقتی که می‌خواستم دستگیره را فشار بدهم، ناخودآگاه دستهٔ هاون را گرفتم. بدون توجه به اینکه در کافه شیشه‌ای‌ست، به‌یاد کوبهٔ درهای قدیمی بوشهر افتادم. اما، دستهٔ هاون به آن وصل بود.

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – موش صحرایی، پسرم و من

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – موش صحرایی، پسرم و من

مژده مواجی – آلمان پنج تا موش صحرایی توی قفس این‌ور و اون‌ور وول می‌خوردند و هر از گاهی نگاهی به ما می‌انداختند که در کلاس درس به صحبت‌های خانم سیمرمن معلم کلاس سوم دبستان پسرم در جلسهٔ اولیاء و معلم گوش می‌دادیم. خانم سیمرمن در حالی‌که خودکارش را در دستش می‌چرخاند، نگاهی به موش‌ها انداخت و گفت: «این‌ها تمام مدتی که در درس علوم مبحث پستانداران را داشتیم، با ما همکاری کرده‌اند. همه با…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – قاب رؤیا

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – قاب رؤیا

مژده مواجی – آلمان در راهرو محل کار عکس‌های شاغلان در قاب‌های آبی‌رنگ به دیوار آویزان شده‌اند. یکی پس از دیگری. همراه با جمله‌ای «شخصی و سلیقه‌ای» در زیر عکس‌هایشان. آلینا، همکار مهربانم، کار مرا راحت کرد و مشغول آماده کردن قاب عکسم شد. همین‌طور که روبه‌روی کامپیوتر نشسته بود، پرسید: «چه جمله‌ای بنویسم؟» گفتم: «رؤیاهای خود را دنبال کن!» لبخندی زد و جمله را پسندید. کمی از رؤیا، شهامت و امید… صحبت کردیم و…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – تاکسی شبانه

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – تاکسی شبانه

مژده مواجی – آلمان ۱ هنگامی‌ که از همنشینی گرم با لاله و دخترش در کافهٔ دلفین بوشهر که از راه دور به دیدنم آمده بودند، جدا شدم، حدود ساعت ده شب بود. پیاده‌رو کنار دریا پر از مهمانان نوروزی بود و از خیابان صدای بوق، موزیک و ولوله مردم شنیده می‌شد.از یکی از کارکنان کافه خواهش کردم برایم تاکسی تلفنی سفارش بدهد. چند لحظه‌ای کنار خیابان ایستادم تا سر و کله تاکسی پیدا شد….

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – آرامش قبل از خواب

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – آرامش قبل از خواب

مژده مواجی – آلمان پدرم به برادر و خواهرهای بزرگ‌ترم می‌گفت: «شب، قبل ازخوابیدن بچه‌هایتان، با آن‌ها جر و بحث نکنید، تا با آرامش بخوابند.» به پسرم در تولد هشت سالگی‌اش کتاب «قصه‌های ملا نصرالدین» به زبان آلمانی را هدیه دادیم. با اینکه قبل از خواب، به تنهایی کتاب می‌خواند، با آمدن این کتاب، دوست داشت که برایش خوانده شود تا با هم بخندیم و بعد به خواب برود. قصه‌های ملا نصرالدین سال‌ها آرامش قبل…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – زبانی به نام «بوق»

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – زبانی به نام «بوق»

مژده مواجی – آلمان تهران شهری‌ست که خواب ندارد. در هر ساعتی از شبانه‌روز شلوغی خاص خود را دارد. شهری پیچیده که گنجایش کمِ خیابان‌ها به ترافیک و «بوق» دامن زده است. تهران بدون صدای همهمه و «بوق» خودروها غیرقابل‌تصور است. بوق، که به‌نحوی گوشه‌ای از فرهنگ رانندگی است، هر نوعش مفهومی خاص دارد: – سلام – خداحافظ – راه باز کن – بزن کنار – کجا می‌ری؟ (تاکسی) – بجنب – دارم میام –…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – چهرهٔ آبی عشق

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – چهرهٔ آبی عشق

مژده مواجی – آلمان در جمعه‌بازار محله، گل «فراموشم مکن (سرده)» نگاهم را به‌طرف خودش کشید. گل کوچک آبی‌رنگ با چشم‌های زرد که آمدن بهار را خبر می‌دهد و از قرار، نامش در اکثر زبان‌ها به همین معنی‌ست. برا ی مثال به انگلیسی می‌شود؛ Myosotis) forget-me-nots) در افسانه‌های آلمانی در مورد نام‌گذاری گل گفته می‌شود که دو دلداده در کنار رودخانه‌ای که این گل‌ها در آنجا روئیده بوده، قدم می‌زدند. معشوق اشتیاقش را به گل‌ها…

بیشتر بخوانید
1 16 17 18 19 20 21