مژده مواجی – آلمان قدمتی به اندازهٔ عمر بشریت دارد. انعکاسی از وقایع زندگیاند که غالباً بهصورت غیرقانونی کشیده میشوند، خود را در معرض دید همگان میگذارند و همیشه جنجالبرانگیز بودهاند.
بیشتر بخوانیدمژده مواجی
کوچهپسکوچههای ذهن من – آدمکهای عاشق
مژده مواجی – آلمان در حین قدم زدن با دخترم در مرکز شهر وین، به یک چراغ قرمز عابر پیاده رسیدیم. چراغی که شهرداری وین برای جلب توجه و بالا بردن سطح امنیت گذاشته است؛ چراغی کاملاً متفاوت. دو آدمک زن و مرد قرمز. دو تا عاشق گُرگرفته با ضربان قلب بالا که انتظار میکشیدند. انتظار وصال. ما هم به چراغ خیره شده بودیم که سبز شود و بقیهٔ داستان را دنبال کنیم. عشاق با قلبی…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – درخت سخنگو
مژده مواجی – آلمان درخت گل ابریشم از سه طرف با نخلها احاطه شده بود. طرف چهارم اما با کمی فاصله، روبهروی پلههای طویل سیمانی خانهٔ قدیمیمان بود که به طارمهٔ جنوبی وصل میشد. گل ابریشم با قد و قامت بلندش در میان نخلها طنازی میکرد، گلهای سفید مایل به زرد با تارهای ظریفش خوشبوکنندهٔ صبحگاهی بودند، تنپوش سبزش سایهٔ پهن خود را به زمین میانداخت و از همه مهمتر اینکه او سخنگو بود. اما فقط…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – تاریکی دلهرهآور
مژده مواجی – آلمان آن شب، بالاخره فیلم دراکولا را در سریال خانهٔ وحشت، با هیجان تماشا کردم. هنوز تلویزیون نداشتیم. براى دیدن فیلم، به خانهٔ خواهرم فاطى، که شبها روبهروی تلویزیون بساط تخمه و میوه پهن بود، میرفتم. نردبانهایی چوبى دیوار بلند مشترک خانهٔ قدیمىمان را به خانهٔ خواهرم فاطى که همسایهٔ دیوار به دیوار ما بود، مرتبط و در واقع راه را کوتاه مىکردند. از درهای منزلمان برای رفتن به خانهٔ یکدیگر استفاده نمیکردیم….
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – سینما سینما
مژده مواجی – آلمان «هفتهٔ بعد با هم فیلم را میبینیم.» پدرم هنگام برگشت از سینما به خانه میگفت. خواهرها و برادرهایم مشتاق رفتن به سینما بودند. پدرم هر فیلمی را که در سینمای بوشهر به نمایش گذاشته میشد، دو بار میدید. بار اول خودش میدید و میسنجید که برای سن بچههایش مناسب است. بار دوم با آنها به سینما میرفت. بچهها بزرگتر که شدند، خودشان میتوانستند برای دیدن فیلم تصمیم بگیرند. من که بچه بودم…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – دو دوچرخهسوار از دو نسل در آلمان
مژده مواجی – آلمان دوازده سال پیش اوایل پاییز که در آلمان شروع فصل اجرای تئاتر است، با دخترم که چهارساله بود، به تئاتر رفتیم. تئاتر سفید برفی و هفت کوتوله. برنامهای از یک گروه تئاتر کودک که سبکی خاص داشت. قصهخوانی همراه با اجرای صامت هنرپیشگان و همراهی موزیک. محل اجرای تئاتر آشنا نبود. زودتراز خانه بیرون رفتیم که وقت کافی برای پیدا کردن محل آن داشته باشیم. به نزدیک آدرس اجرای نمایش که رسیدیم،…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – نوستالژی
مژده مواجی – آلمان با دیدن دستگیرهٔ در کافه، یک لحظه احساس کردم دارم وارد عطاری میشوم. وقتی که میخواستم دستگیره را فشار بدهم، ناخودآگاه دستهٔ هاون را گرفتم. بدون توجه به اینکه در کافه شیشهایست، بهیاد کوبهٔ درهای قدیمی بوشهر افتادم. اما، دستهٔ هاون به آن وصل بود.
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – موش صحرایی، پسرم و من
مژده مواجی – آلمان پنج تا موش صحرایی توی قفس اینور و اونور وول میخوردند و هر از گاهی نگاهی به ما میانداختند که در کلاس درس به صحبتهای خانم سیمرمن معلم کلاس سوم دبستان پسرم در جلسهٔ اولیاء و معلم گوش میدادیم. خانم سیمرمن در حالیکه خودکارش را در دستش میچرخاند، نگاهی به موشها انداخت و گفت: «اینها تمام مدتی که در درس علوم مبحث پستانداران را داشتیم، با ما همکاری کردهاند. همه با…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – قاب رؤیا
مژده مواجی – آلمان در راهرو محل کار عکسهای شاغلان در قابهای آبیرنگ به دیوار آویزان شدهاند. یکی پس از دیگری. همراه با جملهای «شخصی و سلیقهای» در زیر عکسهایشان. آلینا، همکار مهربانم، کار مرا راحت کرد و مشغول آماده کردن قاب عکسم شد. همینطور که روبهروی کامپیوتر نشسته بود، پرسید: «چه جملهای بنویسم؟» گفتم: «رؤیاهای خود را دنبال کن!» لبخندی زد و جمله را پسندید. کمی از رؤیا، شهامت و امید… صحبت کردیم و…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – تاکسی شبانه
مژده مواجی – آلمان ۱ هنگامی که از همنشینی گرم با لاله و دخترش در کافهٔ دلفین بوشهر که از راه دور به دیدنم آمده بودند، جدا شدم، حدود ساعت ده شب بود. پیادهرو کنار دریا پر از مهمانان نوروزی بود و از خیابان صدای بوق، موزیک و ولوله مردم شنیده میشد.از یکی از کارکنان کافه خواهش کردم برایم تاکسی تلفنی سفارش بدهد. چند لحظهای کنار خیابان ایستادم تا سر و کله تاکسی پیدا شد….
بیشتر بخوانید