مژده مواجی – آلمان پنج تا موش صحرایی توی قفس اینور و اونور وول میخوردند و هر از گاهی نگاهی به ما میانداختند که در کلاس درس به صحبتهای خانم سیمرمن معلم کلاس سوم دبستان پسرم در جلسهٔ اولیاء و معلم گوش میدادیم. خانم سیمرمن در حالیکه خودکارش را در دستش میچرخاند، نگاهی به موشها انداخت و گفت: «اینها تمام مدتی که در درس علوم مبحث پستانداران را داشتیم، با ما همکاری کردهاند. همه با…
بیشتر بخوانیدمژده مواجی
کوچهپسکوچههای ذهن من – قاب رؤیا
مژده مواجی – آلمان در راهرو محل کار عکسهای شاغلان در قابهای آبیرنگ به دیوار آویزان شدهاند. یکی پس از دیگری. همراه با جملهای «شخصی و سلیقهای» در زیر عکسهایشان. آلینا، همکار مهربانم، کار مرا راحت کرد و مشغول آماده کردن قاب عکسم شد. همینطور که روبهروی کامپیوتر نشسته بود، پرسید: «چه جملهای بنویسم؟» گفتم: «رؤیاهای خود را دنبال کن!» لبخندی زد و جمله را پسندید. کمی از رؤیا، شهامت و امید… صحبت کردیم و…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – تاکسی شبانه
مژده مواجی – آلمان ۱ هنگامی که از همنشینی گرم با لاله و دخترش در کافهٔ دلفین بوشهر که از راه دور به دیدنم آمده بودند، جدا شدم، حدود ساعت ده شب بود. پیادهرو کنار دریا پر از مهمانان نوروزی بود و از خیابان صدای بوق، موزیک و ولوله مردم شنیده میشد.از یکی از کارکنان کافه خواهش کردم برایم تاکسی تلفنی سفارش بدهد. چند لحظهای کنار خیابان ایستادم تا سر و کله تاکسی پیدا شد….
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – آرامش قبل از خواب
مژده مواجی – آلمان پدرم به برادر و خواهرهای بزرگترم میگفت: «شب، قبل ازخوابیدن بچههایتان، با آنها جر و بحث نکنید، تا با آرامش بخوابند.» به پسرم در تولد هشت سالگیاش کتاب «قصههای ملا نصرالدین» به زبان آلمانی را هدیه دادیم. با اینکه قبل از خواب، به تنهایی کتاب میخواند، با آمدن این کتاب، دوست داشت که برایش خوانده شود تا با هم بخندیم و بعد به خواب برود. قصههای ملا نصرالدین سالها آرامش قبل…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – زبانی به نام «بوق»
مژده مواجی – آلمان تهران شهریست که خواب ندارد. در هر ساعتی از شبانهروز شلوغی خاص خود را دارد. شهری پیچیده که گنجایش کمِ خیابانها به ترافیک و «بوق» دامن زده است. تهران بدون صدای همهمه و «بوق» خودروها غیرقابلتصور است. بوق، که بهنحوی گوشهای از فرهنگ رانندگی است، هر نوعش مفهومی خاص دارد: – سلام – خداحافظ – راه باز کن – بزن کنار – کجا میری؟ (تاکسی) – بجنب – دارم میام –…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – چهرهٔ آبی عشق
مژده مواجی – آلمان در جمعهبازار محله، گل «فراموشم مکن (سرده)» نگاهم را بهطرف خودش کشید. گل کوچک آبیرنگ با چشمهای زرد که آمدن بهار را خبر میدهد و از قرار، نامش در اکثر زبانها به همین معنیست. برا ی مثال به انگلیسی میشود؛ Myosotis) forget-me-nots) در افسانههای آلمانی در مورد نامگذاری گل گفته میشود که دو دلداده در کنار رودخانهای که این گلها در آنجا روئیده بوده، قدم میزدند. معشوق اشتیاقش را به گلها…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – زیباترین خانه
مژده مواجی – آلمان جملهای دلنشین روی شیشهای بر دیوار آجری ساختمانی که سمیناری در آن برگزار میشد، نوشته شده بود؛ قبل از در ورودیاش: «زیباترین خانه، خانهای است که درش به روی همه باز است.» با یکی از مسئولان آنجا در مورد این جمله و اینکه ضربالمثلی مشابه آن در ایران داریم، همصحبت شدم. گفت: «این جمله از فرهنگ ایرانی و داستانهای هزارویک شب منشأ میگیرد!»
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – سیر و سیاحت
مژده مواجی – آلمان در صف طولانی تحویل بارِ فرودگاه بودیم که همصحبت شدیم. از اتریش، شهر زالتسبورگ، با قطار به فرانکفورت آمده بود تا با تور گردشگری ۲۵ نفرهای عازم ایران شود. – از دوران بچگی دوست داشتم ایران را ببینم. همیشه قصههای هزارویک شب مرا بهیاد ایران میانداخت. حالا دیگر دو تا پسرهایم بزرگ شدهاند. هر چند با پدرشان که آلزایمر دارد، زندگی میکنم و احتیاج به مراقبت دارد، با اینحال تصمیم گرفتم…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – بچهْ بِروک
مژده مواجی ـ آلمان لباس مورد علاقهام را با چشم برهمزدنی به تن کردم. لباس قرمزرنگی که در پهلوی چپ آن گل آفتابگردان گلدوزی شده بود. گلی که میخندید. مادرم نگران آمادهشدن من نبود. چون در عروسی، عزا، مهمانی یا برای خرید، همین لباس را میپوشیدم. راهی خرید هفتگی در مرکز شهر بودیم، تا که کماج گرم تازه از تنور درآمده بگیریم و من هم آبنباتهای رنگی چوبی. با هم از کوچه بهطرف خیابان اصلی…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – دزدان خیرهچشم محله
مژده مواجی – آلمان سرم بیحرکت بود و تنها چشمهایم تند و تند کلمهها و سطرهای کتاب را یکی بعد از دیگری میبلعید. رمانی را شروع به خواندن کرده بودم که مرا با خودش میکشید. صفحات کتاب را منتظر نمیگذاشتم… گاهگاهی صداهایی میشنیدم. مادرم داشت مرغهای کوپنی را تمیز میکرد. مرغهایی که بعد از ساعتها انتظار در صف خریده بود. اوایل جنگ بود و خیلی از آذوقهها کوپنی شده بود. «من میروم نانوایی. مرغها در…
بیشتر بخوانید