رژیا پرهام – ادمونتون، کانادا آنروز صبح وقتی پدر دخترک او را به مهدکودک آورد گفت، دخترش پیراهن زیبای تولدش را آورده و میخواهد آنرا تنش کند. گفتم چه خوب! بعد از خداحافظی با پدر، همزمان که دخترک چکمهها و کاپشن و شلوارِ مخصوصِ برفش را درمیآورد، از من پرسید: Razhia, you can’t wait to see my pink beautiful fancy dress, right? (رژیا، نمیتونی صبر کنی تا پیراهن صورتی قشنگ و رویاییام رو ببینی، درسته؟)…
بیشتر بخوانیدادبیات
سروِ قامت ستودنی ادب و فرهنگ ایران
حمیدرضا یعقوبی «… در این سفرها یکی پیش میافتاد و به دورترین نقطه راهنماییام میکرد. یکی مرا تعزیهخوان میدانست، دیگری گنجگیر میخواند، چهارمی میگفت که برای خرید زیرخاکی آمده است، پنجمی مرا مأمور ادارهٔ اوقاف میدید و از کمیِ زائر و نذر و نیاز مینالید… خلاصه که «هر کسی از ظن خود شد یار من». دو سه بار کار به گفتوگو و مجادله و مخامصه کشید، به ژاندارمری پناه بردم… در سفر قلعه رودخان از…
بیشتر بخوانیدیوما- شعر جدیدی از کافیه جلیلیان
کافیه جلیلیان – تورنتو یوما*، هنوز شهرتفزده از مويههای تو بیتاب است آن روزِ سياه عبا به سر کشيدی سرمه به چشم کل زدی حجله بستی تنهای سرد سه سروِ جوانت را زيرِ نخلهای سربريده چال کردی يوما، غرش تانکها کاتيوشاها تکتيرهای دور و سايههای ترسناک اجنبی بر خانهها ضجهٔ «يا ولدی»ات کمر شهر را شکست يوما، بیزمان، بیروايت مرگ زندگی درچشم خونیات، فرياد شد غزل، ترانه نوحهکنان، بر درگاه خانهٔ گِلیات باريد يوما، ديگر…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – حساسیت
رژیا پرهام ادمونتون – کانادا خواهر دوازدهسالهٔ دخترک در یکی از گردشهای مدرسه به مکانی رفته بود که سگهای بیسرپرست را نگهداری میکنند. چند روز بعد، پدر دخترک زودتر از معمول بهدنبالش آمد و گفت، یک «سورپرایز» برای او دارد. یک سگ یکسالهٔ خوشگلِ سفید و مشکی! موضوع صحبت دخترک تغییر کرد. دائم از عضو جدید خانواده میگفت. از کارها و شیطنتهایش. از خوشحالی خواهرش که یک کار خوب انجام داده و … اواسط ماه…
بیشتر بخوانیدشنبهها
علیرضا غلامی شیلسر شنبه دو سال از ازدواجمان میگذرد. دیگر رمقی برای ادامهٔ زندگی مشترکمان ندارم. کاش او نبود. چه میشد بلایی بر سرش میآمد. سرطان، تصادف، نوع مردنش مهم نیست، فقط شرش کم میشد. دیروز وقتی زن همسایه را دیدم، فهمیدم که دیگر زنم را دوست ندارم. قیافهٔ همسرم بیروح و فاقد هرگونه شادیِ واقعیست. اما در عوض زن همسایه پر از نشاط و انرژی است. کاش میشد زنم میمرد. لبخند زن همسایه را…
بیشتر بخوانیدیادی از سال بلو (Saul Bellow)
حمیدرضا یعقوبی به بهانهٔ پنجم آوریل ۲۰۰۵ میلادی – روز وداع همیشگیِ سال بلو – ادای احترامی و یادی… به گفتهٔ فیلیپ راث (Philip Roth) نویسندهٔ آمریکایی، ستون ادبیات قرن بیستم آمریکا توسط دو نفر بنا نهاده شده است؛ ویلیام فاکنر و سال بلو. این دو در کنار هم هرمان ملویل (Herman Melville)، ناتانیل هاوثورن (Nathaniel Hawthorne) و مارک تواینِ (Mark Twain) قرن بیستماند. اصل و نسب به مردمان سن پترزبورگ داشت، اما زادهٔ شهر…
بیشتر بخوانیدکارگاه داستاننویسی، کارگاه ترجمه
سُلماز لکپور بههمراه سردبیر نشریه، خانم سیما غفارزاده برای تهیهٔ گزارش به کارگاه داستاننویسیِ استاد محمد محمدعلی در خانهٔ فرهنگ و هنر ایران رفتهایم. کارگاه در اتاقی نسبتاً بزرگ برگزار میشود؛ جایی که دیوارهای آن به تابلوهای خطاطی زیبایی، کارِ گروه خوشنویسی خانهٔ فرهنگ و هنر ایران، مزیّن است. میز بزرگ میان اتاق با تکههایی از رومیزیهای سنتی پوشیده شده و ظرفهایی پر از شیرینیهای ایرانی روی آن قرار دارد. فضای اتاق و خصوصاً بویی…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها
رژیا پرهام ادمونتون – کانادا دخترک چهارساله همه صبحها را با شادی خبری ساده و خوب شروع میکند! ولی خبر امروز او کمی متفاوت بود. بعد از گفتن صبحبهخیر با لحنی ذوقزده ادامه داد Guess what, Razhia? We all are humans! (فکر کن چی، رژیا! ما همه انسانیم!) نمیدانستم چه بگویم. با لبخند گفتم، بله هستیم. پدرش که متوجهِ تعجبم شده بود، تعریف کرد که، من و همسرم سعی میکنیم هر روز یک رفتار خوب…
بیشتر بخوانیداشعاری جدید از ساناز داودزادهفر
دو شعر منتشرنشده* از ساناز داودزادهفر – ایران درگیریِ ما سرِ آخرین گلوله بود نصیب که خواهد شد هر روز تکرار دیروزهاست آخرین گلوله قبل از خواب به زندگی شبیهتر شده تا بوسهای بعد از یک ماه ندیدنِ هم ما، تیربارانخوردههای یک نسلایم یک روز بیگلوله نخوابیدم مادرم لالاییاش صدای کلاشینکف داشت وقتی کودکیمان پیرگونه بزرگ میشد. _______________________________________________ بهجای وارداتِ کبوتر و گنجشک برای وصله به این آسمانِ سیاه بگذار کلاغهای همین اطراف…
بیشتر بخوانیدشعری جدید از اعظم داوریان
اعظم داوریان – ایران دعا کن نبندم عزیز دلم به این جادههای غریبانه دل نبُرّم دل از رخوتِ زندگی در آهنگِ خمیازههای کسل به دریای طـــوفانزده نسپرم دلم را به شوق سفر، بعد از این دعـــا کن بمانم همین کشتیِ شکسته که اینجا نشستم به گِل پیِ ماجراجوییِ سرنوشت نگردم تهِ هیچ فنجانِ فال که راضی بمانم به یک حبّه قند و نوشیدنِ چــای با عطر هل دعا کن…
بیشتر بخوانید