دنیای من و آدم کوچولوها – علتِ دختربودن!

دنیای من و آدم کوچولوها – علتِ دختربودن!

رژیا پرهام – تورنتو چند دقیقه پیش دو تا از دخترهای مهد کودکم مشغول صحبت بودند. دختر کوچولوی سه‌ساله از دوست سه‌سال و نیمه‌اش پرسید: «مامان تو دختره یا پسر؟» دخترک با اطمینان جواب داد: «دختر!» دوستش پرسید: «چطور؟» دخترک با لحنی مطمئن، طوری‌که بهترین پاسخ را می‌داند، جواب داد: «چون مامانم پسر نیست!»

بیشتر بخوانید

دو شعر جدید از فرشته وزیری‌نسب

دو شعر جدید از فرشته وزیری‌نسب

دکتر فرشته وزیری‌نسب – آلمان ۱ امروز یکشنبه است از آن گاه‌های بی‌گاه که هیچ قطاری از روی تنهایی آدم‌ها رد نمی‌شود. این مسافر بازی آخر یک ساعتی می‌شود که بر سکوی سکوت منتظر ایستاده و هیچ قطاری نیامده ریل‌ها را نگاه می‌کند بیلبوردهای تبلیغاتی را نگاه خستهٔ خانه‌ها را و دست‌های بی‌چمدانش را بی‌حوصله در جیب‌های مختلف فرو می‌کند. چطور می‌توان دوباره به آن دو حفرهٔ خالی برگشت؟ به آن گلدان‌های خشک به آن…

بیشتر بخوانید

دو شعر جدید از سعید جاوید

دو شعر جدید از سعید جاوید

سعید جاوید – آمریکا از بس که… از بس که ابر نمی‌بارد، یعنی، از بس که اصلاً، ابر نیست که ببارد، از بس که آسمان، سفت و خشک ایستاده است، و نمی‌گذرد، از بس که خشم، در دندان‌ها، فشرده می‌شود، و نمی‌جوشد، از بس که این خیل، این جماعت خاموش، هی بغض می‌کند و نمی‌خروشد، از بس که کوچه‌های شهر، سر در گوش هم، در پیچ و تاب مرموزشان، هی سال‌های سال، پچ و پچ کرده‌اند،…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – تدریس تضمینی «زبان ایرانی»

دنیای من و آدم کوچولوها – تدریس تضمینی «زبان ایرانی»

رژیا پرهام – تورنتو امروز برخلافِ معمول، دخترک ایرانی و سه‌سالهٔ مهدکودکم با من به زبان فارسی صحبت کرد. دوست چهار ساله و نیمهٔ کانادایی‌اش نگاهی به او انداخت و پرسید: «نمیدونستم می‌تونی به زبان دیگری هم صحبت کنی، چه زبانی بود، زبان مادری خودت؟»  دخترک جواب داد: بله، «زبان ایرانی» دوستش با حسرت آهی کشید و گفت: خوش به حالت، کاش من هم زبان ایرانی بلد بودم. دخترک کمی فکر و گفت: بگو «سلام»، دوستش…

بیشتر بخوانید

یک روز گرم تابستان – داستان کوتاهی از فرزانه ابراهیمیان

یک روز گرم تابستان – داستان کوتاهی از فرزانه ابراهیمیان

فرزانه ابراهیمیان – ایران آفتاب لم داده بود وسط آسمان. تنبل شده بود و حال و حوصلهٔ جمع و جور کردن خودش را نداشت. هرم گرمایش کف حیاط را گرم کرده بود. چند گلدان یاس روی لبهٔ حوض خودنمایی می‌کرد و فوارهٔ کوچکی زیبایی حوض آبی وسط حیاط را دو چندان کرده بود. آفتاب گرم به عطر یاس چندان اجازهٔ خودنمایی نمی‌داد، اما کیفِ شمعدانی‌ها کوک و رویشان گل انداخته بود؛ زیباتر شده بودند و…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – هیچ‌وقت آخرِ داستان کسی را خراب نکن!

دنیای من و آدم کوچولوها – هیچ‌وقت آخرِ داستان کسی را خراب نکن!

رژیا پرهام – تورنتو معمولاً برای انتخاب کتاب یا کتاب‌هایی که روزانه توی مهدکودک می‌خوانیم، رأی می‌گیریم و هر کتابی که طرفدار بیشتری داشته باشد، خوانده می‌شود. چند روز پیش کتاب «پسر جنگل» انتخاب شد. همهٔ کوچولوها موافق خواندن کتاب بودند غیر از یک دختر خانوم چهارساله که با جدیت مخالفت می‌کرد. مردد بودم چه کنم. در ابتدا تصمیم گرفتم کتاب پرطرفدار دیگری را جایگزین کنم و خواندنِ «پسر جنگل» را به زمان دیگری موکول کنم….

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – راه حلی برای مرگ!

دنیای من و آدم کوچولوها – راه حلی برای مرگ!

رژیا پرهام – تورنتو «پدربزرگ فوت شده!» این خبر مهم پسرک برای دوستانش بود. و توضیحی کوتاه که: «آدم‌ها وقتی مریض می‌شن، به بیمارستان می‌رن و بعد با کمک دکترها می‌میرن! مثل پدربزرگ!» دخترک چهارساله گفت: «ولی مادربزرگ من که مریض شد، به بیمارستان رفت، توسط یه دکتر عمل (سرگِری! و نه سرجِری) شد، بعد نمرد و حتی خوب هم شد!» پسر کوچولو کمی فکر کرد و گفت: «بعضی دکترها خوبن، بعضی‌ها بد! مثلاً دکتر پدربزرگ…

بیشتر بخوانید

چند شعر از کوچر ابوبکر، شاعرهٔ معاصر کرد ساکن ونکوور

چند شعر از کوچر ابوبکر، شاعرهٔ معاصر کرد ساکن ونکوور

برگردان: خالد بایزیدی (دلیر) – ونکوور کوچر ابوبکر در سال ۱۹۸۸ در کردستان ایران زاده شد، اما در سن پنج‌سالگی به‌همراه خانواده‌اش ایران را ترک کرد و در شهر سلیمانیهٔ کردستان عراق ساکن شد در همان‌جا نیز رشد و نمو یافت. دنیای کودکی‌اش همچون همهٔ کودکان کُرد سرشار از رعب و وحشت و ترس بود و ذهنش مملو از سؤال‌های بسیاری دربارهٔ جنگ، کشتار، خون‌ریزی و مذهب و آئین. از همان مقطع ابتدایی خواندن را…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – اندر مزایای آرام شمردن

دنیای من و آدم کوچولوها – اندر مزایای آرام شمردن

رژیا پرهام – تورنتو پای دخترک خراش کوچکی برداشت. بدون آنکه حرفی بزند بغض کرد و گوشه‌ای نشست. دوست صمیمی‌اش که سعی می‌کرد تعادلش را برای نگه داشتن تاج تولد چهار سالگی‌اش روی سرش حفظ کند، آمد و کنارش نشست. خیلی آرام گفت: «می‌خوای راز یه معجزه رو بهت بگم؟» و بدون آنکه منتظر جواب بشود، ادامه داد: «وقتی ناراحتی یا درد داری، باید یه کار مهم بکنی. چشمات رو ببندی و از یک تا ده…

بیشتر بخوانید

شعر طنز: بی‌اعتنا به تحریم

شعر طنز: بی‌اعتنا به تحریم

سعید ناظمی – ایران ما که در کار خود ریا نکنیم پس به تحریم اعتنا نکنیم ما پی کار خود رها کردیم بهتر این فیل را هوا نکنیم روز روشن شنای زیرآبی سوی مقصد ولی شنا نکنیم جان چین از قماش ایرانی جامه‌ای را به تن قبا نکنیم گرچه تحریم دستمان بسته‌ست دست‌بسته چرا دعا نکنیم چون به اعمال ما خدا داناست صبح تا شب خدا، خدا نکنیم در زمین راه خود بپیماییم هیچ پرواز…

بیشتر بخوانید
1 36 37 38 39 40 64