مژده مواجی – آلمان حصار فلزی خاکستریرنگ کنار دریاچه پر شده بود از قفل عشق؛ حصاری که عشاق به آن دخیل بسته بودند. سنتی اروپایی، که بنا به آن دلدادگان برای دلگرمی قفلی را، که اسمشان بر روی آن حک شده است، جایی میبندند و کلیدش را در آب پرتاب میکنند تا عشقشان پایدار بماند. بر روی این حصارِ دویستمتری، قفلی بود که با بقیه که کوچک، نو و براق بودند، تفاوت داشت. قفل قدیمی بزرگ…
بیشتر بخوانیدهنر و ادبیات
نقد روانشناختی رمان شازده احتجاب اثر هوشنگ گلشیری از منظر روانشناسی یونگ
سعید ناظمی – ایران شازده احتجاب رمانی انتقادی به اوضاع اجتماعی ایران در تغییر سلطنت از قاجاریه به پهلوی است. نقدی است بر نظام فئودالی ایران قدیم و تغییر شرایط ظالمانه نه توسط مردم، بلکه توسط حاکمیت جدید و البته ظهور حکومت استبدادی جدید. داستان خاطراتی است از گذشته که در عرض چند دقیقه در ذهن شازدهٔ مسلول، قبل از مرگش میگذرد. شازده خود به وضعیت موجود تن داده و بهطور حتم انسانی بیمار است….
بیشتر بخوانیدلوسییَن – داستان کوتاهی از کلود بورژکس
برگردان: غزال صحرائی – فرانسه کلود بورژکس (Claude Bourgeyx)، نویسنده و نمایشنامهنویس فرانسوی است. او در سال ۱۹۴۳ در شهر بوردو به دنیا آمد. در سال ۱۹۸۴ اولین مجموعه داستان خود را به نام «دشنامهای کوچک» منتشر کرد که در سال ۲۰۱۴ تئاتری با اقتباس از همین داستانها بهروی صحنه برده شد. از آثار این نویسنده میتوان به چند مورد زیر اشاره کرد: رمانها: – عشق در نگاه اول – شاهکار – خوشبختی مثل…
بیشتر بخوانیدشعری تازه از اصلان قزللو
اصلان قزللو – ایران قدم میزنم در خاطرات چهار فصلی که سبزها و سرخها همه، زرد شدهاند تنها، سطری سپید بر جاست در هرم نفسهایی دودآلود برمیگردم به لحظهای روشن که چهار فصل را میشود مرور کرد و در سبزترین نقطهاش به افقی خیره شد که خورشیدش در رنگینکمان نسیمی دست تکان میدهد
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – مادری بهتر
رژیا پرهام – تورنتو اتفاق جالبی که امروز رخ داد، این بود که در مورد حرفهای یکی از دختر کوچولوها با مادرش صحبت کردم. دخترکوچولویی ششساله که مادر بسیار نازنینی دارد. دخترک چند روزیست دائم گله میکند که، «مادرم برای من وقت نمیذاره. مادرم با من بازی نمیکنه و… » با مقدمهای که سراسر واقعیت بود، گفتم: «شک ندارم مادر فوقالعادهای هستید، ولی چند روزیه که دخترتون چنین احساسی دارد و ظاهراً خیلی خوشحال نیست….
بیشتر بخوانیدشعری تازه از فرزانه بابایی
فرزانه بابایی – ایران مثل تنی که دیگر تمام شده میدانم راهی برای لمس موهایت نمانده است خیالم حوالی اتاقت پرسه میزند گاهی ایستادهای در چارچوب در با همان لبخندی که سالهاست گم کردهام. از آستانه عبور میکنی ثانیهشمار ساعت از کار میافتد و من دیگر پشت هیچ دری منتظرت نمیمانم از سوراخ کلید از شکاف پایین در از کاغذهای نورگیر روی شیشه میگذرم و روی قالیچهٔ ترکمن برای همیشه چادر میزنم. من زنی ایلیاتی…
بیشتر بخوانیدامیرنعیم حسینی: آنچه بیش از همه برای من اهمیت دارد، این است که چطور قصه بگویم
گفتوگو با امیرنعیم حسینی، به بهانهٔ نمایش «رابطه به اضافه منهای یک» در ونکوور سیما غفارزاده – ونکوور با سلام خدمت شما آقای حسینی، سپاسگزاریم که فرصت گفتوگویی در اختیار ما گذاشتید. در ابتدا، بهرسم همیشه مایلایم برای آن دسته از خوانندگان ما که کمتر شما را میشناسند، کمی از خودتان و پیشینهٔ فعالیتهای هنریتان بگویید. سلام. من هم از شما ممنونام برای اینکه میدانم علیرغم همۀ گرفتاریها، وقت میگذارید و زحمت تهیۀ این گفتوگو…
بیشتر بخوانیدجوالدوز – لایکزنهای دوگانهسوز
دوستان عزیز، جوالدوز هستم، دامت برکاته. با درود به روانِ پاک و دستنخوردهٔ ایرانیان عزیز در وانفسای لغو برجام از سوی رئیسجمهور کشور دوست و برادر آمریکا و بالا و پایین رفتن دلار که البته تأثیری در هیچ چیزی نداره و اصلاً به ما چه مربوطه!… دو تا مطلب دارم سوزناک: اول: خواستم با این مقدمهٔ کوتاه برسم به این موضوع که شده از خودمون بپرسیم، اصلاً به ما چه مربوطه؟ یعنی یه چیزی باشه…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – بازی در دنیای خیالِ همبازی
رژیا پرهام – تورنتو پسرک چهرهاش متفاوت بود، پوست قهوهای تیره و موهای قهوهای، همراه خانم بلوند مسنی آمدند و روی نیمکتی که من نشسته بودم، نشستند. بابت رنگ متفاوت پوستشان شک داشتم، ولی بعد متوجه شدم مادربزرگ و نوهاند. پسر کوچولو کمی از آب لیوان دردارش سر کشید و راه افتاد، بهنظر شش-هفتساله میآمد. بر خلاف معمول عصرهای تابستان پارک شلوغ نبود. پسرک سراغ دو نفر رفت، مشغول بودند و همبازیِ او نشدند. بدون هیچ…
بیشتر بخوانیدچند شعر از رضا عباسی
رضا عباسی – ایران ۱ سالها نشست فرورفته در نخِ رنگ و گره و چشم برای بادها نقشه کشید که زیر پا بیاندازدشان مادرم پیامبر بود اما، سلیمان قالیچهسواری کرد ۲ مسخره است اعتقادی به مرزها نداشته باشی به خطهای مسخرهٔ کرهٔ زمین و پاهایت را سیاه و کبود کنند ساعتها در روز پوتینهایت در یک نقطهٔ صفر مرزی ۳ رگ رنگها را بزنید تکرار پیری که به جان شعرهایمان افتاده به جان پیراهنهایمان به…
بیشتر بخوانید