برگردان: غزال صحرائی – فرانسه روزهای لختی و رخوت روزهای باران روزهای آینههای خردشده عقربههای گم گشته روزهای پلکهای بسته به روی کرانهٔ دریاها… ساعات همشکل، همانند روزهای اسارت و ذهن من که هنوز میدرخشید به روی برگها، به روی گلها و ذهن من که همانند عشق عریان است و ذهن من که فراموش میکند سر صبحگاه را فرود آورد و پیکر عبث و مطیعاش را به تماشا بنشیند با اینهمه من زیباترین چشمهای جهان را…
بیشتر بخوانیدهنر و ادبیات
تکههای تراشخوردۀ گذشته یا یادآوری تاریخ مذکر -نگاهی به داستان «اثر انگشت»، نوشتهٔ محمدرئوف مرادی
تکههای تراشخوردۀ گذشته یا یادآوری تاریخ مذکر نگاهی به داستان «اثر انگشت»، نوشتهٔ محمدرئوف مرادی نشر مهری/ لندن/ ۲۰۱۶ محبوبه موسوی اگر گذشته را مثل شیء بلورین تراشخوردهای روی کاغذ سفید به زمین زنیم تا تکههایش را به روایت درآوریم، در هر تکه، ردی از خود را بر آن خواهیم دید. شاید حتی اثر انگشت خود را. موضوع این نیست که آن گذشتهٔ بازگوشده چقدر داستان حال خودمان است، حرف بر سر ناخودآگاه و تاریخ…
بیشتر بخوانیدراهحل آدم کوچولوها برای مشکلات آدم بزرگها
رژیا پرهام – ادمونتون امروز بعدازظهر مادر یکی از بچههای مهدکودک تماس گرفت و عذرخواهی کرد که دیرتر از معمول دنبال دخترش خواهد آمد. از آنجایی که خانم منظمی است، امیدوار بودم اتفاق بدی نیافتاده باشد. وقتی رسید، چهرهاش گرفته بود، سلامی کرد و قبل از اینکه حرف دیگری بزند بغضش ترکید و زد زیر گریه. من و دخترک چهارسالهاش که اصلاً منتظر چنین برخوردی نبودیم، زل زدیم به ایشان. همانطور که من فکر میکردم…
بیشتر بخوانیدخانم هیچ – داستان کوتاهی از مریم اسحاقی
دکتر مریم اسحاقی – ایران (۱) سوئیچ را که میچرخانم، خانم هیچ میآید مینشیند کنارم و در ماشین را گرومب میبندد و میگوید: «حالم بهم میخوره از سر و ریختت! مانتوی دیگهای نداشتی تنت کنی؟ مانتوی کوتاه میپوشیدی، راحتتر نبودی؟» میگویم: «توی محیط کار؟ آخه اون برای بیرونِ شهره.» ابرو بالا میاندازد و لب و لوچهاش را آویزان میکند: «تو هم با این حرفا! میدونی مشکلت چیه؟ همهش توی قید و بند اینی که دیگران…
بیشتر بخوانیددر ساعت پنج عصر، سرود رفتن و رفتن
حمیدرضا یعقوبی – ونکوور «ساعت پنج» با تاريكی شامگاه عجين میشود و سنگينی حضور آن لحظه، آبستن یک تراژدی. درست در ساعت پنج عصر، تنها مرثیهای برای «ایگناسیو سانچز مخیاس» نبود، حکایت رفتنِ خودش نیز بود، پیشگوییای غریب، اما نه در قبای پُرزرقوبرق یک ماتادور، که با لباسی ساده در گرانادا، زادگاهش – شهر اسطورهای کولیان ایبیزیا – و وداعی غریب با زندگی، چون کولیای گمنام، شاعری کولی، هر چند برخی ناقدانِ ادبی بر این…
بیشتر بخوانیدمعرفی کتاب- باغْگذر اثر مارگریت دوراس
مسعود لطفی – ایران در باغْگذرِ مارگریت دوراس، مردی دورهگرد به همراه چمدانش و دخترِ جوانی که کلفت است، بی آنکه بدانند چرا، شاید تنها برای اینکه حرف بزنند و در زمان وقفه و مکثی بیاندازند، حتی در اوج مصیبتِ ناشی از گفتوگو، نشستهاند بر صندلیِ مکانی مشجر و عمومی. دختر، کودکِ خانوادهای را که برایشان کار میکند با خود آورده. کودک مشغولِ بازی است و فقط هرازگاهی وقفهای در گفتوگوی آن دو میاندازد؛ کودکی…
بیشتر بخوانیدجوالدوز – هویت جعلی
جوالدوز هستم دامه برکاته در شمارههای قبل قصهٔ رسیدن خونوادهمون به بندرعباس رو براتون گفتم. زندگی تو بندر تا سال ۱۳۶۷ ادامه داشت، یعنی تا تمومشدنِ جنگ ایران و عراق. درست چند ماه بعد از قطعنامهٔ ۵۹۸، به درخواست پدر، حکم انتقال به شهر شیراز امضا شد تا بهقول خودش دوران بازنشستگیش اونجا شروع بشه. قبل از مهاجرت به شیراز، مسئلهٔ خونه و مسکن رو حل کرد و تا رسیدیم شیراز تو خونههای سازمانی ارتش…
بیشتر بخوانیدداستانک جدید و منتشرنشدهای از رضا کاظمی: مرغ دریایی
رضا کاظمی – ایران نشسته بود پشت میز، نگاهش از پنجره راه کشیده رفته بود تو آسمان؛ خیره به نقطهای مبهم. سیگارش هم تو جاسیگاری بَرا خودش دود میکرد. هنوز تو آسمان بود که صدایی شبیه برخورد سنگریزه و فلز کشیدَش آوردش پایین، و دوباره بُرد و نشاندش پشتِ میز. سیگارش به فیلتر رسیده، خاموش شده بود. صدای سنگریزه مقطَّع و یکبَند تکرار میشد. انگار کسی روی شیشه ضرب گرفته باشد. از جاش پا شد،…
بیشتر بخوانیدریاضت – شعری از گونتر گراس
در اوایل دههٔ ۵۰ میلادی آدرنو در مقالهٔ «نقد فرهنگ و جامعه» نوشته بود: «بعد از آشویتس، نوشتن شعر بربریت است». گونتر گراس در دههٔ ۶۰ در شعر زیر میکوشد تا به او پاسخی مناسب بدهد و چگونگیِ زیستن و شعرنوشتن را در عصری توصیف کند که دنیا دیگر در آن سیاه یا سفید نیست، بلکه خاکستری است. گراس در شمارهٔ ۹ روزنامه «تسایت» بهتاریخ ۱۹۹۰ در این مورد میگوید: «از آنجایی که من خود…
بیشتر بخوانیدشعر آقای محمدطاهر پیک برای «همیاری»
آقای محمدطاهر پیک از خوانندگان نشریه در مشهد، ما را مورد لطف فراوان قرار دادهاند و این شعر را بههمراه «خسته نباشید» به مدیران و مجریان جریدهٔ همیاری در کانادا [عینِ کلامِ مهرآمیز ایشان است]، تقدیم کردهاند. گرچه خود را شایستهٔ این میزان تعریف و ستایش نمیدانیم، شرط ادب حکم کرد با چاپ شعر ایشان، اندکی قدردانِ محبتشان باشیم. شنیدهام که در اقلیم سبز کانادا شدهاست چشمهای از عشق و عاشقی جاری نه چشم…
بیشتر بخوانید