پسری که نمی‌خواست هجده‌ساله شود – داستان کوتاهی از زهره بختیاری

پسری که نمی‌خواست هجده‌ساله شود – داستان کوتاهی از زهره بختیاری

زهره بختیاری – ونکوور پدر: «این پسرعصبانی که می‌شه، هیچ‌کس جلودارش نیست.» مادر: «اما، تو دلش هیچی نیست. خیلی مهربونه بچه‌ام.» پدر :«گاهی از در دروازه تو نمیاد و گاهی از سوراخ سوزن هم رد می‌شه.» مادر: «مال سنشه. تو سن بلوغه! دست خودش نیست. بزرگ‌تر که بشه، درست می‌شه.» پدر: «قبول. اما آخه این کارهائی‌که می‌کنه عاقبت نداره.» * * * * * با صدای بازشدن در آهنی از خواب پرید و آخرین چرتش…

بیشتر بخوانید

لالایی و عشق دریایی

لالایی و عشق دریایی

حمیدرضا یعقوبی – ونکوور پری دریایی در افسانه‌های بسیاری از فرهنگ‌های جهان، از تمدن آشوریان تا بابل و یونان باستان وجود دارد. در بعضی افسانه‌های اروپایی آمده است که پری دریایی توانایی برآورده‌کردن آرزوهای انسان‌ها را دارد. حوريان‌ دريا را ديده‌ام‌ كه‌ برای يكديگر نغمه‌سرايی می‌كنند ‌ گمان‌ نمی‌برم‌ كه‌ آن‌ها برای من‌ نغمه‌سرايی كنند، ‌ من‌ آن‌ها را ديده‌ام‌ كه‌ سوار بر گردهٔ امواج رو به‌ دريا تاخته‌اند ‌ و زلفان‌ سفيد امواج‌ را…

بیشتر بخوانید

شاه می‌بخشه و شاه‌قلی نمی‌بخشه

شاه می‌بخشه و شاه‌قلی نمی‌بخشه

جوالدوز هستم دامت برکاته لاله‌زار آخرین روز‌های لاله‌زاری‌ش رو طی می‌کرد؛ آخرین روز‌های تئاتر نصر و تئاتر پارس رو، سینما متروپول و سینما رکس، سینما رویال، سینما کریستال و سینما ونوس رو. آخرین روز‌های بو و مزهٔ ساندویچ تخم‌مرغ پخته با نون بُلکی و دوغ شیشه‌ای گازدار رو داشت طی می‌کرد. آخرین روزها برای اینکه همهٔ اون خیابون داشت بوی سیم برق و لامپ و کلید و پریز می‌گرفت، البته که الان کاملاً گرفته و…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – طنین فریاد از کوچه‌های بوشهر تا کلیسایی ارتدوکس در هانوفر

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – طنین فریاد از کوچه‌های بوشهر تا کلیسایی ارتدوکس در هانوفر

مژده مواجی – آلمان پدر و مادرم می‌گفتند: «دنیا دیدن، بهْ از خوردن است.» هنگامی‌ که پانایوتا، دوست یونانی‌ام، به‌عنوان خاله‌خواندهٔ پسربچه‌ای دوساله از بستگانش، مرا برای مراسم غسل تعمید دعوت کرد، از دعوتش استقبال کردم. «دنیا دیدن، بهْ از خوردن است!» غسل تعمید در کلیسایی ارتدوکس در هانوفر. اسفند ماه بود. زمستان کوله‌بارش  را می‌بست و لنگان‌لنگان راهیِ رفتن بود. کلیسای ارتدوکس‌ها پنجره‌های ارسی زیبایی داشت که شیشه‌های رنگی‌اش نوری خیره‌کننده به فضا می‌بخشید….

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – چگونه به آن که دوستش داریم، بگوییم که دوستش داریم!

دنیای من و آدم کوچولوها – چگونه به آن که دوستش داریم، بگوییم که دوستش داریم!

رژیا پرهام – ادمونتون کادوی کریسمس امسال دخترک برایم متفاوت از هر سال بود. یک کارت قرمز خریداری‌شده (به‌جای کارت هر سال که کاردستی دخترک بود) و یک کاردستی آدم‌برفی (به‌جای هدیهٔ هر سال که معلوم بود کلی بابتش هزینه می‌شد)، دخترک برایم توضیح داد: «چون مامی‌ کارش رو از دست داده، بهتره تا جایی که می‌شه صرفه‌جویی کنیم. به‌خاطر همین امسال برای همهٔ اون‌هایی که برامون مهم‌اند، هدیه درست کردیم.» بدن آدم‌برفی لنگه جورابی‌ست…

بیشتر بخوانید

روزبه‌خیر – شعری از ادنان چاکر

روزبه‌خیر – شعری از ادنان چاکر

ادنان چاکر (Adnan Çakır) – شاعر تُرک برگردان: دکتر محرم آقازاده – ونکوور روزبه‌خیر به دوستان روزبه‌خیر به آنانی که برای آمیختن عشق با عشق راهی شده‌­اند روزبه‌خیر به روشنایی‌بخشی خورشید روزبه‌خیر به خورشیدی که دنیا را رنگ‌آمیزی می­‌کند روزبه‌خیر به خفتگان، کوشندگان و کوچندگان روزبه‌خیر به آنان که می­‌خندند و می­‌گریند روزبه‌خیر به آنان که کم آورده‌اند روزبه‌خیر به آنان که کینهٔ خصم را در دل می‌­پرورند روزبه‌خیر به زیبادلان و دریادلان روزبه‌خیر به…

بیشتر بخوانید

نقطهٔ سرخ – داستان کوتاهی از فرزانه کرم‌پور

نقطهٔ سرخ – داستان کوتاهی از فرزانه کرم‌پور

فرزانه کرم‌پور چراغ سردر ساختمان خاموش بود. دست توی کیف برد و دنبال کلید گشت. گربه‌ای از روی دیوار با صدای خفه‌ای جلوی پاش پرید. به در تکیه داد و خیس عرق شد. چشم‌های سبز گربه در تاریکی درخشید. دستگیرهٔ در را گرفت، در را جلو کشید و کلید را در قفل چرخاند. پا به راهرو گذاشت و در آخرین لحظه به کوچه نگاه کرد. تابلوی رستوران سر خیابان، با نور زرد و سرخ و…

بیشتر بخوانید

جوالدوز – مالکیت معنوی

جوالدوز – مالکیت معنوی

جوالدوز هستم دامت برکاته توی همون روزای دانشجویی بدجوری به پیسی خوردم. سعی می‌کردم توی رشتهٔ خودم یا لااقل نزدیک به رشتهٔ خودم کار کنم و پول در بیارم، اما برای ورود به سینما و تولید فیلم، هنوز خیلی راه باقی بود. باید شناخته می‌شدم و مهم‌تر از همه اینکه می‌آموختم و تجربه می‌کردم و دیده می‌شدم. برای همین دیدم این‌جوری نمی‌شه، باید هر کاری می‌شه کرد. دل رو به دریا زدم و تلاش برای…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – عاشقِ زن‌ها

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – عاشقِ زن‌ها

مژده مواجی – آلمان فنجان بزرگ قهوه را با دو دستم گرفته‌ام. گرمایش از نوک انگشت‌هایم آرام‌آرام می‌لغزد و خودش را به دستم می‌رساند. کافه با گرمای مطبوعش پر از کسانی است که از سرمای بیرون فرار کرده‌اند. نگاهش به‌‌رویم سنگینی می‌کند. کنارم نشسته است. سرم را به طرفش برمی‌گردانم. چشمانش آبی است، رنگ اقیانوس. به من خیره شده است و بی‌توجه به هر چه در اطرافش می‌گذرد. دستش را به‌طرفم دراز می‌کند، شالم را…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – گردش‌های عصرانه

دنیای من و آدم کوچولوها – گردش‌های عصرانه

رژیا پرهام – ادمونتون یک روز صبح با بچه‌ها در مورد برنامهٔ غروب صحبت می‌کردیم. یکی از آن‌ها دستش را زیر چانه‌اش گذاشت، آهی کشید و با لب و لوچهٔ آویزان گفت: «امروز قراره با مامانم برای خرید مواد غذایی به فروشگاه کاسکو بریم. بُرینگ (کسالت‌آور)…» دیگری با شوق و ذوق گفت: «من و مامانم امروز دِیت داریم و قراره عصر آیکیا تریپ داشته باشیم! به هر دو ما خوش می‌گذره.» شکل‌های هندسی و رنگ‌های…

بیشتر بخوانید
1 119 120 121 122 123 135