بمب‌باران؛ شعری از محمدرضا عبادی صوفلو

محمدرضا عبادی صوفلو – ایران

 

شب از چشم‌ها ریخت

و صبح به آسمان نرسید.

آخرین نفسی که قبل از خواب گرفته بود… 

مثل دود در ریه‌هایش شکست.

 

زنگ خانه صدا زد

بلند بلند بلندتر.

در را باز کرد

نزدیک آمد

ملحفه را رویش کشید و کنارش خوابید.

 

در، چهارچوب را بوسید

و با چشمی که به پایین دوخته بود

خداحافظی کرد.

نزدیک شد

و سرش را روی ملحفه گذاشت.

 

موزائیک‌ها سرد شدند

و آخرین نفس را

از ریه‌های آپارتمان بیرون دادند.

 

کرم‌ها با دف و سنتور

از پله‌ها بالا آمدند.

جشن شروع شده بود

و خانه

قبل از اینکه موشک‌ها پیدایش کنند

آخرین خانه‌ای بود که در شهر زنده مانده بود

ارسال دیدگاه