روزی بهار آزادی خواهد رسید

نویسنده‌ای از ایران با امضاء محفوظ 

بهار رستاخیز طبیعت است. بهار دمیدن روح در کالبد خشک زمین است که آن را دوباره زنده و سرسبز می‌کند. با رسیدن بهار، طبیعت ردای سبز بر تن می‌کند. چکاوک‌ها، هزاردستان و قمریان، نغمه‌ها و سرودهای فرح‌بخش و تازه سر می‌دهند و انسان‌ها را به مهرورزی، گره‌گشایی و هم‌گرایی فرا می‌خوانند. بهار، پیام‌آور عشق و رویش است و موسم سرور و آشتی و به‌همین خاطر است که خواستنی‌ست و با آمدنش دل‌ها سرشار از سرور می‌شود و جان‌ها معرفت می‌یابد. روزهای پایانی سال خیابان‌ها رنگ و بوی دیگری دارد. همیشه دم‌دم‌های عید که می‌شود، عاشق قدم‌زدن در بازار تجریش و تماشای مردم هستم که پر از شور و شادی با تمام ظلمی که در این کشور وجود دارد به استقبال بهار می‌روند. 

در روز‌های پایانی سال گذشته نیز، حال و هوای بازار تجریش رنگ و بوی بهار گرفته و شور و نشاط را در رفت‌و‌آمد مردمی که در جنب‌و‌جوش برای خرید شب عید بودند، می‌شد دید. همه مشغول خرید بودند تا به استقبال بهار بروند؛ بهاری که یادمان می‌آورد هیچ زمستانی ماندگار نیست و خورشید از پس سیاه‌ترین ابرها طلوع خواهد کرد. یادمان می‌آورد زندگی در جریان است. این مردم عاشق زندگی‌اند و هیچ دژخیمی نمی‌تواند شور زندگی را در آن‌ها بکشد. این مردم، مردم روزهای سخت‌اند. پشت سرشان تاریخ چندهزارسالهٔ مقاومت و مبارزه است. دژخیم‌های بسیاری آمده‌ و رفته‌اند، اما «ایران» مانده است. 

فریاد‌ پسربچه‌های دست‌فروش و سبزه‌های عید در همه‌جای بازار به چشم می‌خورد؛ سمنو و سنجد و سبزه و سماق و… مردم مشغول خرید شیرینی و آجیل و چانه‌زدن‌ بودند. پدران، صبورانه خانواده را در خرید همراهی می‌کردند و سعی داشتند خاطرهٔ خوشی را از روز‌های پایانی سال ۱۴۰۲ برای خانواده رقم بزنند.

بازار پوشاک، کفش و کیف گرم بود و مردم می‌گفتند سعی دارند همان‌گونه که خانه‌هایشان را تمیز کرده اند، رختی نو به تن کنند و به استقبال سال جدید بروند.

حال و هوای بازار خوراکی‌ها هم دیدنی بود؛ آجیل، شیرینی و میوه‌های رنگ و وارنگ. سبزه و گل هم که همیشه جزء اصلی سبد خرید عیدانه است. همه‌جا پر از رنگ و شور بود، پر از بوی بهار؛ سنبل و گندم. ساعاتی قبل باران بهاری باریده بود و هوا به‌قدری پاک بود که دلم می‌خواست تمام آن اکسیژن ناب را ببلعم. ساعتی بود که تنها در همان خیابان قدم می‌زدم، اصلاً نمی‌دانستم داشتم به کجا می‌رفتم، به هیچ‌جا نمی‌خواستم برسم. می‌خواستم فقط نفس بکشم و ببینم. 

عید سال قبلش اما این کار را انجام ندادم. نه در بازار تجریش قدم زدم. نه هفت‌سین چیدم، نه شیرینی خریدم و نه دید و بازدید عید را انجام دادم. به همه گفتم من امسال عید ندارم چون عزادار جان‌های پاک ازدست‌رفتهٔ جنبش «زن، زندگی، آزادی» هستم. چطور می‌توانستم عید داشته باشم وقتی فقط چند ماه از کشته‌شدن آن‌همه جوان و نوجوان، آن‌همه انسان، آن‌همه مرد و زن می‌گذشت؟ وقتی هر روزمان با خبر دستگیری، کشته‌شدن یا اعدام شروع می‌شد… 

امسال هم دودل بودم. اما میل به زندگی در آدمی از هر چیز دیگری قوی‌تر است. به خودم گفتم: «بلند شو و بیرون بزن. به استقبال بهار برو. زندگی‌کردن، شادی و تسلیمِ اندوه‌ نشدن یکی از بهترین راه‌های مبارزه است. اینکه در برابر ظلم کم نیاوری، زندگی کنی و برای بهار آزادی آماده باشی.» 

عکس از سعید وفا، تورنتو
عکس از سعید وفا، تورنتو

اولش دل و دماغم به رفتن نمی‌رفت. اما آن‌قدر این را با خودم تکرار کردم که در نهایت بلند شدم و از در خانه بیرون زدم. به خودم گفتم امسال هفت‌سین زیبایی خواهم چید. آمدن بهار را جشن خواهم گرفت، هرچند که در دلم غم بسیار باشد. درست است که در قلبم همیشه سوگوار آن جان‌های پاک خواهم بود، اما زندگی باشکوه است و به‌قول شاعر تا شقایق هست، زندگی باید کرد. همین‌طور که قدم‌زنان می‌رفتم، به مغازهٔ صنایع دستی یکی از دوستانم رسیدم. وارد مغازه شدم. دوستم هیجان‌زده از دیدن من به استقبالم آمد. مدت‌ها بود که همدیگر را ندیده بودیم. همدیگر را بغل کردیم. بعد از حال و احوال شروع به چرخ‌زدن در مغازه کردم. محو تماشای آن‌همه رنگ و زیبایی هنر ایرانی شدم. انگار که گذشتهٔ سرزمینم را لمس می‌کردم. غرق خلاقیت و هنر ایرانی همچون میناکاری، نگارگری و نقش‌و‌نگارهای پارچه‌ها، گلیم‌های دست‌بافت، رنگ و لعاب آبگینه‌ها و ظروف مسی شده بودم. در این میان صدای بازشدن در مغازه به گوش رسید.

زنی سیاه‌پوش وارد شد. دوستم سریعاً از جایش بلند شد و به استقبالش رفت. بغلش کرد. حال و احوالش را پرسید. من چندان توجهی نکردم و به تماشای هفت‌سین‌ها مشغول بودم. انتخاب، کار سختی بود. میان آن‌همه زیبایی چشمم روی گوشواره‌های رنگارنگ طرح گلیم ثابت ماند. دلم می‌خواست می‌توانستم تمام آن گوشواره‌ها را بخرم. دوستم صدایم زد بیا، گفتم صبر کن، دارم هفت‌سین انتخاب می‌کنم. دوباره صدایم زد، با خودم گفتم یعنی چه‌کار دارد که این‌همه واجب است و نمی‌تواند صبر کند. به سمت میزش رفتم، مرا به آن خانم معرفی کرد: «ایشان خانم… مادرِ… » و اسم را که آورد، نفس در سینه‌ام حبس شد. آب گلویم را به‌سختی قورت دادم و گلویم خشک شد. باورم نمی‌شد. آن زن فرتوت و غمگین و سیاه‌پوش مادر یکی از نوجوانانی بود که در جنبش «زن، زندگی، آزادی» کشته شده بود. در آغوشش گرفتم و صورتش را غرق بوسه کردم. گفتم دیدارش چه سعادتی است. تمام آن رنگ‌های اطرافم محو شد. چگونه می‌توانستم زیبایی اطرافم را ببینم وقتی چیزی به آن زیبایی مقابلم ایستاده بود. وقتی نماد رنج و مقاومت آن‌طور باشکوه جلویم ایستاده بود. 

گویا بیشتر روزها به مغازهٔ دوستم می‌آمد. آنجا می‌نشست و غمش را با او به اشتراک می‌گذاشت. دستش را گرفتم و رفتیم در اتاقک کوچکی که انبار مغازه بود، میان ظرف و ظروف‌ها و رنگ و لعاب و گلیم و جاجیم‌ها نشستیم. موبایلش را درآورد عکس‌های دخترک زیبایش را که حالا دیگر نبود نشانم داد. اشک‌هایم راه خودشان را بلد بودند. از دخترکش برایم گفت. از اینکه چقدر عاشق زندگی بود. اینکه چه آرزوهای دور و درازی داشت. می‌خواست روان‌شناس شود. می‌خواست به آدم‌ها کمک کند. می‌خواست دنیا جای بهتری شود. برایم گفت که همان روزهای اول دخترک شال و کلاه کرد و رفت توی خیابان. گفت التماسش کردم که نرو. جواب داد مادر اگر ما نرویم، پس چطور قرار است بساط ظلم برچیده شود. چطور وطنمان را پس بگیریم. چطور دنیا را جای بهتری کنیم. او رفت و دیگر هرگز بازنگشت. از روز خاک‌سپاری گفت که چقدر آزارشان داده بودند. حتی نمی‌گذاشتند شیون کنند. برایم گفت زندگی‌شان بعد از مرگ دخترش دیگر به حالت قبل برنگشته بود. گفت هر یک نفری که این‌ها کشتند برابر با از هم پاشیدن یک خانواده است. از فرزند دیگرش گفت که بعد از مرگ خواهر گوشه‌گیری و انزوا پیشه کرده بود. از تهدیدهای مداوم نیروهای امنیتی برایم گفت که مدام ادامه داشت. می‌گفت فراق دخترم یک طرف، افسردگی فرزند دیگرم یک طرف، تهدیدهای این‌ها هم روح و روانمان را بیش از پیش به هم ریخته است.

او می‌گفت و من با خودم فکر کردم زندگی چه بازی‌های عجیبی دارد. انگار که آن روز و در آن لحظه آن زن را مقابلم گذاشت که به من بگوید: «در بازار تجریش قدم بزن، زندگی کن، به‌قول خودت با شادی به جنگ دژخیم برو، اما فراموش نکن، اما فراموش نکن. در قلبت همیشه به یاد داشته باش، هر لحظه به یاد داشته باش. به یاد داشته باش عید این کشور روزی است که ایران آزاد باشد. فراموش نکن زندگی برای شماها جریان دارد، اما برای آن‌ها زندگی دیرگاهی‌ست که که متوقف شده است. در همان لحظه‌ای که خبر کشته‌شدن پارهٔ تنشان را شنیدند، متوقف شده است. آن‌ها فقط زمانی به زندگی باز خواهند گشت که عدالت اجرا شود. فراموش نکن دادخواهی مبارزه علیه فراموشی است. یادت باشد ما وظیفه داریم که رنگ خون‌های ریخته‌شده را همچنان سرخ نگه داریم؛ به‌خاطر اینکه یادآوری جنایت، خودش مبارزه علیه یک سیستم جنایتکار است.»

موقع خداحافظی دوباره بغلش کردم و گفتم چقدر خوشحالم که سعادت دیدارش نصیبم شد. به من گفت: «هر کاری کنیم عزیزمان برنمی‌گردد و آن خون‌های ریخته‌شده، هیچ‌وقت جمع نمی‌شود. با هر جانی که گرفتند، چندین خانواده نابود شدند. اما یک روز بالاخره بساط ظلم برچیده خواهد شد. عدالت اجرا خواهد شد. ما دادمان را خواهیم گرفت. باید تمام خانواده‌های دادخواه علیه فراموشی مبارزه کنند. ما وطنمان را پس خواهیم گرفت. آن روز همگی با هم بهار را جشن خواهیم گرفت. آن روز ما به زندگی باز خواهیم گشت و بهار آزادی را نفس خواهیم کشید.»

ارسال دیدگاه