فلسفیدن در قلمرو ادبیات؛ با نگاهی به «فاوست»، اثر جاودانهٔ یوهان ولفگانگ فون گوته 

به‌مناسبت ۲۲ مارس، سالروز درگذشت این نویسندهٔ نامی

سلیمان بایزیدی – ونکوور

تراژدی فاوست بدان خاطر اهمیت دارد که حاصل شصت سال گفت‌وگوی فلسفی و معناشناختیِ گوته با ادبیات جهان است. او در این نمایشنامه چنان تصویری از سنت‌های ادبی غرب و شرق نشان داده که تا به‌امروز همچنان یکی از منابع ارزشمند برای پژوهشگران و نظریه‌پردازان ادبی است. استفادهٔ گوته از اسطوره‌های کهن، متون مقدس، رمان عصر رنسانس و حتی قصه‌های عامیانه، این اثر را در جایگاه ویژه و ممتازی قرار داده است. شهامت پرداختن به سنت‌های کلاسیک ادبیات غرب و پیونددادن آن با سنت‌های ادبیات کلاسیک شرق، راز ماندگاری این اثر است. البته نباید این نکته را هم نادیده گرفت که نگاه تاریخی گوته به سنت‌های ادبی پیشین، او را در مسیری قرار داد که به‌یاری فلسفه تراژدی را در بستر تاریخیِ موجود تبیین کند. این روح جمعی در کالبد روح تراژیک تاریخی، خود را به‌مثابه عنصری واحد در زیست مکانی و زمانی گوته پیدا کرد. ادبیات عامیانهٔ آلمانی در میانهٔ قرن هجدهم از سوی زبان‌شناسانی چون گتفرید هِردَر و برادران گریم کشف شد که بدون شک تأثیرات شگرف ادبیات عامیانهٔ آلمان را، برای پی‌ریزی شکل جدیدی از فرم و ساختار روایت و همچنین تغییر مضمون که شکلِ دیگری از معنا را خلق کرده بود، به درون درام مدرن برد.

فاوستِ گوته اگرچه تابعِ زمان و مکان نیست، ولی زمانمند و تاریخ‌مند است و این دیالکتیک گوته است که جهانی را برای ما بازگو می‌کند که بقای خود را در تکامل تاریخ می‌بیند. او برای ترسیم نیروهای سلطه‌گر و سلطه‌پذیر به بسترهای شکل‌گیری مناسبات گذشته اشاره می‌کند. 

فاوست حاصل یک دگرگونی تاریخی‌ست که به مدرنیسم رسیده است و این آغاز فلسفیدنِ گوته در قلمرو ادبیاتی‌ست که جهان‌بینی خود را بر اساس آن بنیان نهاده است تا شکلی دگرگون‌شده از مناسبات تاریخی را در بستری که قابل‌تفسیر است، بیان کند. این جهان‌بینی قبل از هر نگرشی به ما می‌گوید که تحولات تاریخی می‌تواند در روندی متکامل خود را به‌عنوان کلیتی تفسیرپذیر بشناساند. گوته در تراژدی فاوست کوشیده است که فرهنگ اروپایی کهن را به درون فرهنگ اروپایی مدرن ببرد و به‌یقین آن‌گونه که گوته توانست روح اروپایی را در شخصیت دکتر فاوست نشان دهد، کریستوفر مارلو نتوانست با نگارش نمایشنامهٔ دکتر فاوستوس به چنین موفقیتی دست یابد. اساس نقد و بررسی فاوست این توصیف درخشان پوشکین است که فاوست را ایلیادِ زندگی مدرن نامیده بود. (جورج لوکاچ، مطالعاتی دربارهٔ فاوست) 

زندگی مدرن، سیمای تحول‌یافتهٔ جهان فاوستی است و در این جهان ترسناک و پیچیده، ما، هم با تقابل و کشمکش‌های ذهنی دکتر فاوست رو‌به‌روییم و هم اینکه جهان بیرون در حقیقی‌ترین شکل ممکن در برابر چشمانمان پدیدار می‌شود. جهان فاوستی قبل از هر چیز طغیان علیه خویشتن است در برابر پندار کابوس‌گونه‌ای که می‌پندارد می‌توان جهان کوچک ذهن را با جهان بزرگ در یک ذات آرمانی به حقیقت تام و مطلق پیوند زد. گوته فرهنگ را به‌مثابهٔ نیرویی الهام‌بخش در روندی تاریخی بازنمایی می‌کند. این‌گونه است که در فاوست، گوتهٔ جوانی را می‌بینیم که در پایانش دیگر آن گوتهٔ جوان نیست؛ او شخصیت دگرگون‌شده‌ای‌ست در روندی زمانمند و فاوست متأثر از همان شخصیت مؤلف است. حال اگر فاوستِ گوتهٔ جوان را در مبدأ آغازین به‌عنوان یک تراژدی تفسیر کنیم، بدون شک هیچ منبعی برای تأیید این موضوع وجود ندارد، ولی آن‌گونه که جورج لوکاچ اشاره می‌کند؛ اینکه گوتهٔ جوان به‌طرزی بسیار بی‌واسطه‌تر به افسانه می‌چسبد، نشان‌دهندهٔ این واقعیت است که فاوستِ گوته را نمی‌توان تراژدی فاوست نامید. اساساً تضادها و رویکردهای انتقادی گوته از زبان دکتر فاوست حاصل کشمکش و تضادی تاریخی است که بر جهان‌بینیِ گوته نیز تأثیر گذاشته است. او در دیالکتیک ایدئالیستی آلمانی، جایگاه خود را به‌عنوان یک روشنگر تعیین می‌کند.

فلسفیدن در قلمرو ادبیات 
با نگاهی به «فاوست»، اثر جاودانهٔ یوهان ولفگانگ فون گوته 
به‌مناسبت ۲۲ مارس، سالروز درگذشت این نویسندهٔ نامی

روح رنسانسی گوته خالق فاوست است و به‌حق برای او که روح اسطوره را شناخته بود، خلق شخصیتی همچون دکتر فاوست حاصل تفکری رنسانسی است. مرحلهٔ جدیدی که گوته آن را بیان می‌کند، همانا عبور از تناقض‌هایی‌ست که در ساحت اندیشه اتفاق می‌افتد و از این‌روست که میل به تحول در این ساختارِ پیچیدهٔ متناقض قبل از هر چیز شخصیتِ گوته را شکل می‌دهد. فاوست محصولِ تفکری تک‌ساحتی نیست بلکه وجود آن ماحصل شخصیتی است فراتر از اسطوره و افسانه و چه‌بسا جلوتر از جنبش‌های روشنگری‌ای که نشان می‌دهد کوشش فاوست برای بقای خودش نیست، زیرا اگر چنین می‌بود، جدل و کشمکش‌های او فراتر از فردیتش نمی‌رفت. در کانونِ تاریخی‌کردنِ این فرایند نباید از این نکته هم غافل ماند که خاستگاه تاریخی انسان همگام با رشد و تحول اجتماعی به‌عنوان یک هستهٔ مرکزی پویا در تراژدی فاوست مطرح می‌شود. گوته از درون افسانهٔ فاوست به حقیقتی می‌رسد که مبنای آن شاید یک شرح عینی‌گرایانهٔ تاریخی نباشد ولی در تطابق با ارزش‌هایی‌ست که جهان ذهن را به امر واقعی می‌رساند. شرح و بسط جهان مادی در فاوست متکی به تردیدهای دلهره‌آور مدرنیته است. او هم موجودی تاریخی است و هم اجتماعی و به‌همین دلیل است که با وجود رنج بی‌پایان دکتر فاوست هرگز با ایدهٔ بازگشت برخورد نمی‌کنیم. تا اینجای کار گوته شاهد تنش و تقابلی میان بودن در یک زیست مکانی زمانمندیم که تاریخ خود را پشت سر نهاده است و از سوی دیگر فرهنگ جدیدی را می‌بینیم که هنوز در ناخودآگاه تاریخی‌اش زنده است. عقلانیت تاریخی‌ای که در این اثر به چشم می‌خورد، در واقع تمامیتی دگرگون‌شده است. حال اگر لئوپولد فون رانکه عقیده داشت «هر دوره روح خود را دارد و بر پایهٔ وجودی خود استوار است»، در فاوست هم به این نگرش می‌رسیم. لذا از دیدگاه گوته هیچ‌گاه تقدیر متافیزیکی مطرح نمی‌شود و آنچه که در فاوست کاملاً مشخص و عیان است، رویکردی فراتاریخی‌ست به‌نسبت نگارش فاوست تا زمان انتشار. این رویکرد غالب که اجزای تغییردهنده‌اش را از زمانِ حال خود می‌گیرد، پیوسته در حال پوست‌انداختن است؛ سیر تکاملی نرم و پیوسته‌ای که شخصیت وجودی فاوست را بیان می‌کند. البته ارائهٔ چنین نظری بدان معنا هم نیست که به‌طور کامل گوته را با معیارهای صرفاً تاریخی تفسیر کنیم. آن عنصری که تاریخی‌بودن این اثر و زمانمندبودنش را برجسته می‌کند، آن بستر تاریخی‌ای‌ست که مؤلف در آن زیسته است. کنشِ انسان در فاوست گوته از آن جهت حائز اهمیت است که اعتبارش را مدیون روایت تاریخیِ روشنگرانه‌ای‌ست که به‌مدد زبان و همچنین استفادهٔ بکر و خلاقانه از افسانه و اسطوره توانسته است شکلی منسجم از روایت فراتاریخی را بیافریند. فاوست بی‌هیچ پیش‌داوری‌ای، فاتح تاریخ جدید است؛ تاریخی که در آن گوته کوشیده است تا روشنگری را نه به‌عنوان یک پدیدهٔ صرفِ تاریخی بلکه به‌مثابهٔ نیرویی جبری و قهرآمیز که فاتح تاریخ جدید است، به انسان نشان دهد. جهان‌بینی فاوستی دنیای جدیدی را ترسیم می‌کند که انسان مدرن در آن زندگی می‌کند و شاید این نکته برای جایگاه فاوست در عصر مدرن کفایت کند.

سرآغاز تراژدی فاوست، خواننده در مقابل تک‌گویی گلایه‌آمیزی قرار می‌گیرد؛ منزوی‌ترین حالت ممکن که برای خواننده هراسناک جلوه می‌کند. در این صحنه آنچه می‌بینیم یک فضای مسلط قرون‌ وسطایی است. جنبه‌های اسکولاستیک این تک‌گویی در زمان مشوش و آشفته‌ای اتفاق می‌افتد که لحظهٔ بیان رخدادی است. چنین رخدادی زمان حال را آماده می‌کند تا وضعیت نابسامان روح خسته و عاصی‌ای را بازگو کند. جهان قرون وسطایی گوته ملزومات خود را بر این اساس می‌گذارد که برای عبور از این فرایند تاریخی هولناک باید در موقعیت دیگری خود را معرفی کند. هستهٔ این کار ارزشمند و سترگ در این نکته نهفته است که گوته سعی کرده است تا از دانش مکتبی الهیاتی برای عبور از میراث تاریخی گذشته استفاده کند. در تراژدی فاوست هر نماد و نشانه‌ای در خدمت عناصری‌اند که گوته بسیار هوشمندانه از آن‌ها استفاده کرده است.

همان‌گونه که اشاره شد، ما برخورد با آن روح تراژیکِ فاوستِ اولیه را در بازنمایی حقیقتی می‌بینیم که عناصر خیالی خود را از جهان بزرگ باستان می‌گیرد و به آن موجودیتی می‌دهد که اگر چه در مرحلهٔ گذارش کوچک می‌شود ولی همین جهان کوچکِ هولناک تراژدی را در بُعدی بزرگ‌تر بیان می‌کند. از دیدگاه گوته تراژدی‌هاست که بر جای یک تراژدی منفرد می‌نشیند. در واقع هر فردی تراژدی خود را در جهان بیرون با امر واقع پیوند می‌زند. امر تراژیک برای گوته نه‌تنها عنصری مغلوب و شکست‌خورده نیست، بلکه سلطه‌ای بلامنازع و سرمست از پیروزیِ شکوهمندانه‌ای‌ست که از خلال کابوس‌های فرد هراسان به جهان پرت شده است. برای گوته سیطرهٔ تراژدی بر تاریخ همان کنش‌های فردی است که در مواجهه با نیروهای طبیعی وارد نزاعی بی‌پایان می‌شوند. باور جورج لوکاچ به اینکه فاوست برای سلطه بر طبیعت به پراکسیس یا کنش مولد روی آورده است، سخن گزافی نیست. اساساً کل ساختار روایی فاوست حول محور این کارکرد کنش مولد است که شاید به‌نظر بسیاری خلاف واقع باشد. پرسوناژ فاوست نمونهٔ عینی این پراکسیس است. اگر فاوست را از جهان ذهنی‌اش جدا کنیم، به‌سادگی می‌توان به زیست او در جهان بیرونی‌اش پرداخت. پرسوناژی که از یک‌سو مُعرف خودش است و از سوی دیگر متعلق به جهانی‌ست که نقش جبر در آن دخیل است؛ رهاشدن فاوست از قید اراده و گردن‌نهادن به قدرتِ غایی ابلیس است. فاوست در سیمای حقیقی خود دهقان‌زاده‌ای‌ست که در ویتنبرگ به تحصیل الهیات روی می‌آورد. این آغازِ تکامل پرسوناژ فاوست است ولی این تکامل در زمانمندی خود به گذشتهٔ قرون وسطایی او تعلق دارد. ورود فاوست به عرصهٔ پزشکی، نجوم و ریاضیات ادامهٔ سیر تحولی است که او را به عصر دیگری می‌برد. فاوست در واقع به دنیای مدرن پا نهاده است لذا برای او تحصیل الهیات چیزی فراتر از یک تجربه نبوده است. حال دوباره فاوست را به‌گونهٔ دیگری می‌بینیم که در میانهٔ الهیات و جادوگری قرار می‌گیرد. فاوست پرسشگرانه در جواب به کنجکاوی خود یا آزمودنِ تجربه‌ای تازه‌تر به یاری جادو راهی برای شناختِ شیطان پیدا می‌کند. فاوست او را احضار می‌کند و این‌گونه است که تلاش فاوست برای شناختِ شیطان او را در موقعیتِ متفاوتی قرار می‌دهد و آن تسلیم‌شدن در برابرِ تقدیر است. تقدیری که برای گوته ورود به عصر جدید است. در این مرحلهٔ مملو از شک و تردیدهای فاوستی، آنچه فراموش می‌شود تجربیات گذشته است. الهیات گوتهٔ جوان اکنون نیروهایی را به نزاع فرا می‌خواند که در رویارویی با این جبر عاجز و ناتوان‌اند. تا اینجا ملزوماتِ تحول فکری فاوست کنارآمدن و پذیرش جبری‌ست که می‌خواهد شکلی دیگر از جهان‌بینی انسان مدرن را ارائه دهد. چه کسی می‌تواند با این پرسوناژ حس همذات‌پنداری داشته باشد؟ فردیت‌هایی که وحدت خود را در ساختار ذهنی پیچیده و هراسناکی حفظ کرده‌اند یا آنان که این تراژدی واحد را حس کرده‌اند؟ گوته اولین فردی است که در این ساختار اجتماعی و آشفتگی روحی و ذهنی خود را همزاد این نزاع می‌بیند، یعنی چیزی فراتر از همذات‌پنداری. او در واقع به نیروهای مرئی و نامرئی‌ای می‌اندیشد که وجود او را احاطه کرده‌اند. گوته اجزا و ساختار جهنم و لشکر شیاطین را در بستر زیست زمانهٔ خود توصیف می‌کند. کندوکاو او پیرامون خاستگاه انسان و جهان، ما را در روندی زمانمند و تاریخی به نقطه‌ای می‌برد که بخشی از ذات و هویتِ انسان است؛ انسانی که اندیشیدن را وسیله‌ای برای گذر از مرحله‌ای به مرحله دیگر می‌بیند.

فلسفیدن در قلمرو ادبیات 
با نگاهی به «فاوست»، اثر جاودانهٔ یوهان ولفگانگ فون گوته 
به‌مناسبت ۲۲ مارس، سالروز درگذشت این نویسندهٔ نامی

جورج لوکاچ در بابِ تراژدی فاوست گفته بود: «فاوست ترسیم تقدیر کل بشر است.» این سخن برای ما ترسیم یک عصر فاوستی است؛ عصری که در آن حتی جنگیدن با تقدیر نیز امکان‌پذیر نیست. یگانه امید که سرخوشانه به‌دنبال بقای خود است، چیزی جز گردن‌نهادن به قدرت نیست. همچنان‌که ‌مفیستوفلس می‌گوید: «حقیقت ساده را به تو می‌گویم. اگر آدمی، این جهان کوچک دیوانگی، معمولاً خود را چنان می‌انگارد که یک کل است، من جزئی از آن بخشم که در آغاز پیدایشِ همهٔ چیزها وجود داشت، بخشی از آن تیرگی که روشنایی از آن زاده شد، همان روشنایی مغرور که اکنون با مادرش، شب، بر سر مقام باستانی‌اش و فضایی که اشغال می‌کرد در ستیز است.» ستیز با تاریخ به‌مثابهٔ بخشی از هویت انسان در جست‌وجوی حقیقتی‌ست که جهان خود را نفی و انکار می‌کند. آن گذشتهٔ باستانی همچون کابوسی دهشتناک نمایان می‌شود که ناخودآگاهی فراموش‌شده و در عین حال جدامانده از حقیقت استعلاییِ متافیزیکی است. در نقطهٔ مقابلِ این ستیز، «خودآگاهی مدرن» با فاوست گوته زاده می‌شود که در میانهٔ تقابل با خیر و شر به‌دنبال راهی است که زیستن را تجربه کند. ترسیم چنین جهانی، اشتیاق فاوست به توسعه را نشان می‌دهد. همین کافی است که دریابیم آنچه در توسعهٔ فاوستی نمایان می‌شود همان تراژدی توسعهٔ کاپیتالیستی «انسان‌فاوستی یا شبه‌فاوستی، با دستان آلودهٔ خود، دست به آفرینش کارهایی همگون و فضایی تماماً مدرنیزه می‌زند، که چهرهٔ ظاهری و حال‌وهوای جهان کهن نیز بی‌هیچ ردّپا یا نشانه‌ای از آن محو می‌گردد.» (تجربهٔ مدرنیته، مارشال برمن، ص ۸۵)

در فاوست با مجموعه‌ای از نمادها و نشانه‌ها روبه‌روییم که هرکدام تصاویری از وضعیتی مهلک را کنار هم می‌چیند و این کل فرایند تحول فاوست است. همچنان‌که در ابتدای این مقاله بدان اشاره شد، تحول جهان از فردی می‌آغازد که خود نماد رشد و توسعه است از مبدأ سنت به نظامی مدرن که شاخصه‌های توسعه‌یافتگی خود را در نفی گذشته می‌جوید. این تحرک تا لحظهٔ ورود به مدرنیته آرام و پیوسته است و به‌محض قرارگرفتن در آن وضعیت به‌ناگاه شتاب می‌گیرد، زیرا امر توسعه را در این ضرورت می‌بیند که دگرگونی نظام سنتی کهنه مستلزم استحاله‌شدن در نظام توسعه‌یافتهٔ جدید است. در نتیجهٔ این تحولات بنیادی است که فاوست، عصر مدرن را عصری صرفاً آرمانی و اتوپیایی نمی‌داند زیرا باور دارد که این امکان نیز خارج از تصور نیست که این نظامِ پیچیده و عریض نیز خود را ویران کند. این عمل ویرانگرانه می‌تواند اخلاق، فرهنگ و حتی نگرش اجتماعی را دگرگون کند و چه‌بسا رویکردهای مسالمت‌جویانهٔ فردی را نیز متحول سازد. لذا استحاله‌شدن در چنین نظامی الزاماً به‌معنای تسلیم‌شدن نیست، بلکه قبولِ وضعیتی است که به‌اقتضای شرایط می‌خواهد موجودیت خود را با هویت دیگری در جهان تثبیت کند. او در تعریف فردی خود انسانی توسعه‌گر است که جهان سنتی را پشت سر نهاده است تا به‌یاری نمادهای تاریخی، تحول و دگرگونی را آن‌گونه که هست پذیرا باشد.

فاوستِ استحاله‌شده در چنین نظامی در مواجهه با پرسش‌های هستی‌شناسانه پاسخگوی ملزومات توسعه‌یافتگی در تمامی اشکال فردی و اجتماعی است. او در قامت دنیای کوچک و فردی خود با کمک مفیستو به انگیزه‌های توسعه می‌رسد و با کنش‌های رؤیاپردازانه به مکاشفه‌ای دست می‌برد که پراکسیس رشد توسعه را به‌صورت تئوری تبیین می‌کند. فاوست با هوشمندی بسیار در مقابل الهیات مسیحی قدعلم می‌کند و «در آغاز کلمه بودِ» انجیل یوحنا را با این گفته که «در آغاز عمل بود» پاسخ می‌گوید. نقطهٔ آغازین مدرنیسم و توسعه‌یافتگی را در این پراکسیس فاوست می‌توان درک کرد. پرسش حیاتی که فاوست با آن روبه‌روست در واقع پرسش از خود است. این وجدان هوشیار در پی کشف حقیقتی‌ست که با وجود استحاله‌شدنش در نظام جدید همچنان پایبند به اخلاقیات است. «آیا باید چنین کنم؟» چیزی جز شک و تردیدهای هراسناکِ فرایند استحاله‌شدگی نیست. قطعیت‌ها به کنار می‌روند و این تنها خصلت ذاتی رشد و توسعهٔ برآمده از مدرنیسم است. فاوست اکنون نمایندهٔ مدرنیسم و عامل توسعه است که به‌هیچ روی اتفاقی و خودبه‌خودی صورت نگرفته است بلکه روند تاریخی و فلسفی‌ای او را به این سمت کشانده و فاوست ناگزیر باید قدم در راهی بگذارد که خارج از اراده فردیِ خودش است. 

Source wellcomecollection.org

شاید مهم‌ترین بخش از فاوست گوته به‌زعم نگارنده، گفت‌وگوی فاوست با مفیستوفلس باشد که تقابلِ دو رویکرد و دو اندیشه و جهان‌بینی مجزا از هم را بیان می‌نماید. فاوست و مفیستوفلس نمایندهٔ روند تاریخیِ مشخصی‌اند ولی با این وصف هر دو به‌دنبال راهی‌اند در امتداد مسیری که به استحاله‌شدن در جهان مدرن ختم می‌شود. کابوس‌ها و رؤیاها یکی است ولی رویکردهای متفاوت آن‌ها را از یکدیگر متمایز می‌کند. نگاه کنید به این گفت‌وگوی بکر که به‌وضوح می‌توان تقابلِ جهان کهنه با جهان مدرن را در لابه‌لای سطور آن مشاهده کرد.

فاوست: راه را به من بازگو.

مفیستوفلس: هیچ راهی نیست… جایی بی‌نشان که هیچ‌کس بدان گذر نکرده است، / نفوذناپذیر، بی‌رحم… خب، تو  آیا آماده‌ای؟ / آنجا چفت‌وبستی نیست؛ پیش می‌روی / و از تنهایی به تنهایی رانده می‌شوی. / تنهایی، بیابان، به‌درستی آیا می‌دانی که چیست؟

فاوست: از این سخنان که هیچ به دردم نمی‌خورد معافم دار! / به‌گمانم اینجا غار آن زن جادوگر را حس می‌کنم / و به روزگاری باز می‌گردم که مدت‌ها پیش سپری شده است. / من آیا ناگزیر نبوده‌ام که جهانی بی‌آب و آبادانی را زیر پا بگذارم. / فضای تهی را مطالعه کنم و درباره‌اش درس بدهم، / سپس، آنگاه که آنچه را که فهمیده بودم در بیان می‌آوردم، / و تناقض با فریادهای بلند آواز برمی‌داشت، / من، به انگیزهٔ کینه‌ای احمقانه، /‌ ای تنهایی‌ها،‌ ای بیابان‌ها، آیا به جست‌وجوی پناهگاه‌هایتان نپرداخته‌ام، / و برای آن که رها شده به خود، تنها و بدبخت زندگی نکنم، / سرانجام آیا ناچار نشده‌ام که روحم را به شیطان بفروشم؟

مفیستوفلس: تو اگر شناکنان از اقیانوس می‌گذشتی/ و بی‌کرانگی‌اش را می‌دیدی، هنوز تصوری از عدم نداشتی، / هنوز موج از پی موج به چشمت می‌آمد، / و از ژرفای ناشناختهٔ تهدیدکننده در ترس می‌بودی،/ ولی، بر پهنهٔ آرمیدهٔ دریاها، گروه دلفین‌ها را / می‌دیدی که از آن غرقاب‌های سبزرنگ بر می‌جهند، / و نیز ابرهای درگذر، ماه، خورشید، ستاره ها… / اما فضای جاودانهٔ تهی چیزی در بر ندارد؛ در پژواک گام‌های تو هیچ صدایی بر نمی‌آید / و نه هیچ خاک سفتی هست که تو بر آن بیارامی.

فاوست: میان کاهنان رازآموز که با قصه‌های خود / نوچه‌ها را می‌فریبند، تو از همه سری، / هرچند کار تو وارونه است: می‌خواهی مرا به فضای تهی بفرستی / تا در من هنر و نیرو بتوانند گسترش یابند / در واقع، مانند آن گربهٔ قصه، تو بر آنم می‌داری / که شاه‌بلوط‌هایی را، برای تو تنها، از آتش بیرون بیاورم. / باشد، ما هر دو خواستار دانستیم و من تا آخر خواهم رفت / امیدوارم که بتوانم در نیستی تو، هستی کل را بیابم.

مفیستوفلس: خب! پیش از آنکه ترکِ هم بگوییم، به تو تبریک می‌گویم / و می‌بینم که تو اکنون شیطانت را می‌شناسی./ بیا، این کلید را از من بگیر.

جهان فاوستی حرکت را همچون نیرویی مولد برای حفظ بقا می‌داند. فاوست علی‌رغم مفیستوفلس اندیشه و ماده را در امتداد این حرکتِ سرنوشت‌ساز به‌سمت تکامل می‌بیند و باور دارد که تغییر و تحول تنها در صورتی امکان‌پذیر است که مواد خام جهان هستی نیز در نتیجهٔ تکامل، شکل نهایی خود را پیدا کنند. حرکتِ تحولی از نقطه‌نظر جهان فاوست از مبدأ اندیشه آغاز می‌شود و جایی که این روند تحول و دگرگونی متوقف شود دیگر نه امکانی برای بازگشت به نقطهٔ آغازین هست و نه عبور از آن جهانی را که علیه خود شوریده است، می‌توان متصور شد.

جهانی که فاوست ترسیم کرده است، معیارهای اخلاقی و اجتماعی را از خودآگاهِ پرسشگری می‌گیرد که خاستگاه انسان توسعه‌یافته را در متن تناقض‌های همیشگی و ابدی‌اش پیدا می‌کند. چنین تلاشی نه برای پاسخ‌گفتن یا توجیه چرایی آن بلکه برای ایجاد بستری عمل‌گرایانه است. گوته به‌درستی انگیزه‌ها و کشش‌های شخصی فاوست را به نیروهای اقتصادی و اجتماعی پیوند زده است. از این رو فاوست تراژدیِ انسانِ زمینی است و این تمام آن چیزی است که نمادها و نشانه‌های این اثر به ما می‌گویند. نکتهٔ مهمی که در این مرحله از نظر مارشال برمن وجود دارد، نقش اصلی فاوست است در مدرنیزاسیون؛ در این مرحله فاوست نه به‌دستور مفیستو بلکه به‌کمک خودآگاهی دست به توسعهٔ محیط زده است و چنین است که پروژهٔ مدرنیزاسیون را در نقطهٔ اوج با ظهور عقلانیت مدرن پیوند می‌زند. 

فاوست در مراجعه به هویتِ گذشته سعی می‌کند آن تجسم خیالی را به چنان حس زمینی تبدیل کند که مبنای برخوردش با آن نوعی تأثیرپذیری دیالکتیکی باشد. بقای چنین رویکردی را از نخستین واژگان فاوست تا آخر می‌توان مشاهده کرد. قطعاً برای فاوست آن جهانِ خیالی که در زیر پوستِ حقیقت تاریخی گذشته نفس می‌کشد، چیزی فراتر از نقد مدرنیته نیست. نقد جهان مدرن که ادراک و فهم تاریخی انسان توسعه‌یافته را در متن همان اجتماعی که در تقابل با سنت‌های گذشته‌اش است، پی‌ریزی می‌کند. فاوست بر آن است که انسانِ مدرن را به موجودیتِ کنونی‌ای که دارد پیوند بدهد. به‌قول برمن، شاید محوطهٔ ساختمانی ناتمام فاوست همان زمینی باشد که همهٔ ما باید زندگی خود را در آن حفظ و برپا کنیم اما با این پیش‌زمینه که گذشته می‌تواند پلی باشد برای رسیدن به هدف.

آری، هدف یگانه فاوستِ گوته ساختن جهانی است که در آن رشد و توسعه در خدمت بشر است و انسان‌ها از هیچ طریقی نمی‌توانند در خدمت آن قرار بگیرند و اگر چنین باشد، آدمی روح خود را به آن خواهد فروخت همچنان‌که فاوست روحش را به شیطان فروخت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع:
فاوست، یوهان ولفگانگ فون گوته، ترجمهٔ به‌آذین
تجربهٔ مدرنیته، مارشال برمن، ترجمهٔ مراد فرهادپور

ارسال دیدگاه