ایران پس از مهسا – خانوادهٔ مولوی

نویسنده‌ای از ایران با امضاء محفوظ

برای من به‌عنوان یک وکیل حقوق بشری، آسان نبود دیدن آن‌همه ظلمی که بر خانوادهٔ مولوی رفت. وقتی می‌گویم خانواده، منظورم چهار انسانِ‌ هم‌سرنوشت و متصل‌به‌هم است. علی را که دستگیر کردند، فقط بیست‌ و سه‌ ساله بود. در پرس‌وجویی سرسری از اهالی محل، دربان مسجد گفته بود به علی می‌خورد مجاهد باشد! تا زمانی که به‌جرم عضویت در سازمان مجاهدین خلق گلوله‌بارانش کردند و بعدتر از آن هم کسی نفهمید تنها گرایش سیاسی او تمایلاتی شخصی به مارکسیسم بود‌ه است و گاه‌گاهی خواندن اعلامیه‌هایی که از سازمان فداییان به دستش می‌رسید و یافتن فقط یکی از آن‌ها در خانه، مصداق اثبات همهٔ جرم‌های بعدی‌ای شد که بر او بستند.

بعد از دستگیری علی بود که زندگی همهٔ‌ اعضای خانوادهٔ مولوی به سمت‌وسوی دیگری کشانده شد. همسرش، مهناز، هیچ راهی برای نجات علی پیدا نکرد، حتی از متوسل‌شدن به خانواده‌های زندانی‌های سیاسی آن‌سوی مرز هم چاره‌ای حاصل نیامد. دیوارهای اوین آن‌چنان پولادین بودند که نه صدای ضجهٔ خانواده‌ها به گوش زندانبان‌ها می‌رسید و نه فریاد زندانی‌ها به گوش خانواده‌هایی که هرروز مقابل درِ زندان می‌ایستادند به‌انتظار دیدن فهرست‌هایی که غروب‌به‌غروب اعلام می‌شد؛ درست وقتی خورشیدِ خون‌گرفته از پشت دماوند بالا می‌آمد، آن پیرمردِ چشم‌سرخ، با احتیاط لای باریک دروازهٔ زندان را باز می‌کرد، جوری که هیچ‌چیز از درز آن قابل‌دیدن نباشد و لیست را می‌داد دست سرباز نوجوانی که هنوز خطِ رستنگاه بالای لبش حتی به سبزی نمی‌زد. پسرک، کلاشینکف را می‌گذاشت لای دوزانو و برگه را می‌آورد بالا، چشم‌هایش را ریز می‌کرد روی کلمات، اول نامِ دخترها را می‌خواند، پس از هر نام، فریاد یکی از حاضران، غروب را می‌شکافت و گویی در تمام شهر منعکس می‌شد. گاهی هم در سکوت مطلق، آدم‌ها یکی پس از دیگری بر زانو می‌غلطیدند و گاه حتی دیگر بر نمی‌خاستند.

یکی از همان روزها بود که مهناز، غذای رادوین و روشنک را داد و هم‌زمان تلویزیون را روشن کرد. هر دو خردسال بودند، دوقلوهایی نه‌چندان شبیه به‌هم که درست همان شب دستگیریِ علی، طی زایمان نورسی که مهناز داشت، به دنیا آمدند. 

پدر و مادر علی، اوایل امید داشتند بعد از چند روز بازجویی و حبس، پسرشان آزاد شود. اما شش ماه گذشته بود و هنوز حتی نمی‌دانستند باید در کدام زندان دنبال بچه‌شان بگردند. چند روزی بود که پچ‌پچ‌ اعدام‌ فله‌ای زندانیان سیاسی دوباره بلند شده بود. تلویزیون هرروز مصاحبه‌های توبهٔ زندانی‌ها را پخش می‌کرد و فردایش جنازه‌ به خانواده‌ها تحویل داده می‌شد، یا فقط خبری می‌دادند مبنی بر آنکه فرد دستگیرشده، دیگر در هیچ‌کجای این جهان نیست و نباید دنبالش بگردند. یکی از همین روزها بود که پس از پخش سریال ساعت نه، ناگهان دوربین از روی دهان مجری بر چهرهٔ کسی چرخید که نام علی مولوی بر بلندگوی روبه‌رویش نصب‌ شده بود. از صورت تکیده و کتف‌های برهم‌آمده و خمیده‌اش به‌زور می‌شد شناختش. ده‌سالی پیرتر شده بود. همهٔ تاب‌وتوانی را که در بدن داشت، جمع کرد تا توانست بگوید:

«من علی مولوی، از رهبران ارشد و سازمانی مجاهدین خلق، شاخهٔ نیروهای مسلح که سال گذشته از طریق حملهٔ وحشیانهٔ منافقین طی عملیات فروغ جاویدان، با اقدام مسلحانه قصد کشتار گستردهٔ مردم شریف ایران را داشتم، طیِ عملیات مرصاد در مرزهای غربی دستگیر شدم و از پیشگاه رهبر عظیم‌الشان انقلاب اسلامی و خداوند متعال تقاضای بخشش… »

مهناز با دهان باز به چهرهٔ غریب و انگار ناشناسی خیره شده بود که سال‌ها با او توی خیابان انقلاب زیر درختان پربرگ دم دانشگاه تهران در آفتاب و باران، از داستان‌های احمد محمود و غزل‌های تازهٔ سیمین بهبهانی حرف زده بودند؛ مردی که دورترین راه از خانه‌اش، کارگاه جوشکاری‌ استادش بود و عصر، به غروب نرسیده پای سفره از خستگی چرت می‌زد. مردی که دست‌کم طی آن سال‌ها که مهناز می‌شناختش و با او زیسته بود، هرگز پایش را از تهران بیرون نگذاشته بود، حالا داشت اعتراف می‌کرد که چند ماه قبل‌ترش اسلام‌آباد را تسخیر کرده و از رهبران جنگ کلاسیک در جنوب و شمال و غرب ایران بوده است. باقی حرف‌هایی را که از تلویزیون سیاه‌وسفید پخش می‌شد، نه مهناز شنید و نه رادوین و روشنک. پدر علی روی کرسی بیهوش شده بود و هرچه مادر تکانش می‌داد، به هوش نمی‌آمد و نیامد. 

مراسم ترحیم هر دو را با هم برگزار کردند، هرچند بردن اسم علی ممنوع بود و جنازه‌ای هم تحویل نداده بودند که تشییعی داشته باشد؛ پنهان از چشم همسایه‌ها توی پستو عکس قاب‌گرفته و دو شمع کنارش بر طاقچه و دو کودکِ انگشت‌به‌دهان زیر طاق در پت‌‌پت کورسوی شمع‌ها. در فاصلهٔ یک سال بعد که مهناز را به‌جرم ارتباط با بهایی‌هایی دستگیر کردند، چراکه به‌اتفاق آن‌ها و دیگر خانواده‌های اعدامیان روزهای دیدار را در خاوران و روی مزارهای ناشناس می‌گذراند، مادر علی هم غمباد گرفت و دق‌مرگ شد. رادوین و روشنک دوسه‌ساله بودند، نگهداری هم‌زمان از دو کودک، برای مادر پیر مهناز بسیار دشوار بود. ماه‌ها هیچ خبری از او نبود، تا روزی که دو پاسدار در خانهٔ استیجاری پیرزن را در جنوب شهر زدند، یک دست لباس گل‌دار چیتِ زمینه‌سیاه مهناز را دادند دستش و گفتند:

« چهارده گلوله خرجِ معدوم کردنش شده. فردا بیایید اجرای احکام، پرداخت کنید و جنازه را تحویل بگیرید.»

خیلی از جنازه‌ها را تحویل ندادند، حتی با اینکه خانواده‌ها به ضجه گفته بودند چند برابر قیمت‌ گلوله‌ها را می‌دهند. بعدها که هر بهار از گورهای دسته‌جمعی خاوران لاله برمی‌خاست، خانوادهٔ اعدام‌شده‌ها مثل گلبرگ شقایق‌های واژگون می‌چرخیدند توی باد، چشم‌هایشان را می‌بستند و سعی می‌کردند حس کنند قلبشان به کدام سو می‌کشاندشان. همان‌جا می‌نشستند و بر زمینِ گمنام جنازه‌ای که فرض می‌کردند فرزندانشان است، زار می‌زدند.

روزی که نوجوان پاسدار دیگری، وصیت‌نامهٔ مهناز را برد درِ خانهٔ مادر پیرش، پارچه‌ای سیاه بر سر در خانه نصب بود. وصیت‌نامه را از لای در هل داد داخل و گاز موتور را گرفت. من، پانزده سال بعد روشنک را دیدم. از خانهٔ قاضی دادگاه انقلاب فرار کرده بود. قاضی معروف به جلاد خاوران، که بعد از سپرده‌شدن او و رادوین به بهزیستی، سرپرستی روشنک را به عهده گرفته بود. روشنک می‌گفت از سرگذشت رادوین هیچ خبری ندارد. یکی از زن‌های چپ‌گرای بهزیستی که دانسته بود رادوین و روشنک را سپاه به بهزیستی آورده است، پیِ ماجرایشان را گرفته بود و همان هفت‌هشت‌سالگی که روشنک را به کلفتی خانهٔ قاضی بردند، چیزهایی از او شنیده بود. بعدها که ما رد خانوادهٔ او را پی گرفتیم، جز روایت‌هایی از اقوام دور و خبرهایی ضدونقیض مبنی بر انتقال شبانهٔ رادوین به‌ جایی نامعلوم از سوی نیروهای بسیج، چیزی دست ما را نگرفت. همهٔ هم‌وغم من شده بود پیدا کردن راهی برای خارج‌کردن روشنک از ایران. روزی که بردمش خاوران، ناباورانه به ردیف‌های سیمانیِ یک‌دست خیره شد و پرسید: «منافق‌ها را اینجا کاشته‌اند؟»

با گلویی سنگ‌شده گفتم: «منافق چیه عزیزدل؟ پدر و مادرت و جوون‌های بی‌گناه اینجا هستند. همه مظلومانه اعدام شده‌اند.»

چیزی نگفت. مردمک‌های کنجکاوش را روی تمام دشت خاوران چرخاند. کیف پارچه‌ای‌اش را باز کرد، تکه‌کاغذی درآورد و نشست روی یکی از سکوها. اشک‌هایش فروریختند و لب‌هایش شروع کردند به تکان‌خوردن. نزدیک‌تر که رفتم نگاهی به کاغذ توی دستش انداختم. بالای برگه، بزرگ نوشته شده بود: زیارت عاشورا!

نفسم را فرو دادم و پرسیدم: «به مذهب اعتقاد داری؟»

برگه توی دستش سست شد. لب‌هایش را به یک‌طرف گرداند و مردد گفت: «نمی دونم، اینو خانم‌جان داده. می‌گه خوبه برای شهیدا بخونیمش.» 

از گوشه‌ای از قبرستان صدای زیبا و گریان زنی ترانهٔ آفتابکاران را به لحنی محزون و عاشقانه زمزمه می‌کرد.

– چرا از اون خونه فرار کردی، روشنک جان؟

چشم‌های عسلیِ‌ خیسش را از روی کاغذ بلند کرد. در ابروهایش اخمی بود شبیه عزمی راسخ و خشمی وصف‌ناشدنی. برگه را سراند توی کیف و با صدایی پر از بغض اما قوی و جان‌دار که نشان از تصمیمی تزلزل ناپذیر داشت، گفت: «هر شب که آقا یواشکی، دور از چشم خانم‌جان می‌خزید توی اتاقم، می‌گفت تو حرومزاده‌ای!»

ارسال دیدگاه