هفتهٔ دولت

روایت یکی از زنان سرپرست خانوار ساکن کرج که به‌‌بهانهٔ کشف حجاب ماشینش توقیف شد

نویسنده‌ای از ایران با امضاء محفوظ 

یک صبح پنجشنبه با دخترم سوار ماشین شدیم تا برای تعمیر جاروبرقی به تعمیرکار مراجعه کنم. بعد از خروج از شهرک محل زندگی‌مان به میدان اصلی ورودی شهر رسیدم و از جلوی اتومبیل پلیس راهوَر عبور کردم. هنوز نرسیده به میدان بعدی که فاصلهٔ خیلی کمی با خیابان اصلی داشت، ماشین پلیس پیچید جلو ماشینم و علامت ایست داد. انگار که یک متهم فراری را می‌خواهد دستگیر کند. طوری ایست داد که دخترم وحشت‌زده شد. توقف کردم، پیاده شدم و پرسیدم: «چیزی شده؟»

افسر پلیس گفت: «ماشین شما به‌دلیل رعایت‌نکردن حجاب توقیف دارد و باید به پارکینگ منتقل شود.»

گفتم: «هیچ پیامی برای من نیامده است.» توجهی به حرفم نکرد و به سربازی که همراهش بود گفت: «مدارکش را چک کنید.» مدارک را نشان دادم و رفتم به‌سمت خودرو اما سرباز گفت: «شما نمی‌توانید رانندگی کنید. باید پشت فرمان باشید؛ این یک دستور است.» 

گفتم: «مگر دزد یا جانی گرفته‌اید؟ من رانندهٔ اِسنَپم. ممکن است مسافرم روسری‌اش را برداشته باشد. اصلاً برداشته باشد، مگر جرم کرده است؟ این ماشین را توقیف کنید، من لَنگ زندگی می‌شوم. تمام خرج زندگی خودم و دخترم از راه همین ماشین است. آن‌وقت من باید چه‌کار کنم؟» 

جواب داد: «به ما ربطی ندارد. قانون را رعایت می کردی تا این بلا سرت نیاید. حالا هم دردسر درست نکن.» دیدم دختر نوجوانم ترسیده، چیزی نگفتم و رفتم صندلی عقب نشستم. بعد از حدود ۱۰ دقیقه به یک کوچه خاکی پر از سنگلاخ رسیدیم که انتهایش یک پارکینگ بود. من و دخترم پیاده شدیم، بلافاصله جوانی با دفتر و خودکار آمد و مشخصات ماشین و هر آنچه را که در داخل ماشین و صندوق عقب بود، یادداشت کرد. در همان حال افسر راهور سوار آمد و من اعتراض کردم که برای من هیچ پیامی نیامده است. رفت پای سیستم و گفت سه بار پیام آمده، اما چیزی به من نشان نداد. یک قبض ویژهٔ خودروهای توقیفی به دستمان داد و گفت: «یک هفته بعد بروید مرکز و خودرو را آزاد کنید.» 

تا دلتان بخواهد آدم آنجا بود. یکی از خانم‌ها به من گفت: «سر وقت برو. چون تا زمان‌بندی‌ای که برای توقیف در نظر گرفته‌اند طی نشود، رفتن بی‌فایده است.» به زمین و زمان فحش می‌دادم. بدون آن پراید من فلج بودم. مگر چه‌کار کرده بودم که باید این‌طور با من برخورد می‌شد؟

باری با کلی ناراحتی تاکسی گرفتیم و به خانه برگشتیم؛ قید تعمیر جارو برقی را هم زدم. 

چهار روز بعد گفتم بلند شوم و بروم. شاید معجزه‌ای شد و توانستم زودتر از یک هفته ماشین را آزاد کنم. رفتم به مرکز پلیس، کلی آدم آنجا بودند که همه تندتند در رفت‌وآمد بودند. بعد از کمی تحقیق فهمیدم باید از تمام مدارک کپی بگیرم و دو صفحه فرم هم به‌قیمت هر کدام ۲۰ هزار تومان بخرم و پر کنم. آن کارها را کردم. ازآنجاکه به دیابت مبتلا هستم، حالم داشت بد می‌شد. حتی نیمکت برای نشستن نگذاشته بودند. با جانیان هم این‌طور رفتار نمی‌کنند. سرم گیج می‌رفت. روی زمین نشستم. منتظر شدم تا پرسنل برای انجام کار بیایند. محوطهٔ خیلی بزرگی بود؛ پشت آمادگاه پلیس که کانکس‌هایی برای مراجعه‌کنندگان تعبیه شده بود و در انتهایش ادارهٔ گذرنامه و اتباع قرار داشت. یک سرویس بهداشتی کثیف بدون مایع دستشویی و روشویی داشت و یک آبخوری کثیف که آدم اگر آنجا آب می‌خورد، به ده نوع ویروس مبتلا می‌شد. یکی از افسرها گفت: «بیخود منتظر نباشید. تا یک هفته نشود، خودرو ترخیص نمی‌شود، ولی چون هفتهٔ دولت است، فرماندهٔ کل اگر دستور بدهند، می‌تواند زودتر انجام شود.» پرسیدم: «ایشان کجاست؟» گفت: «امروز قرار است به اینجا بیاید. ساعت ۹ باید فرم ترخیص را به ایشان بدهی تا دستور آزادی بدهد.» کمی خوشحال شدم و تا ساعت ۹ به قدم‌زدن ادامه دادم، اما خبری نشد. دوباره شروع به پرس‌وجو کردم. یکی گفت: «امروز کاری پیش آمده و به تهران رفته است. فردا می‌آید، بروید و فردا بیایید.» خلاصه دست از پا درازتر برگشتم.

فردایش دوباره با حال نزار پنج صبح رفتم و همان افسر را که جناب‌ سرهنگ صدایش می‌زدند، دیدم. پرسیدم: «سردار امروز چه ساعتی می‌آید؟» گفت: «امروز نمی‌آید. باید برای جلسه به ستاد برود.» گفتم: «شما دیروز گفتی فردا حتماً می‌آید.» گفت: «نشد دیگر، فردا بیایید.» به‌همین راحتی می‌گفت نشد. انگار وقت و زندگی ما بازیچهٔ دست آقایان بود. محوطه پر از آدم بود؛ به‌ هم چسبیده بودند. زنی با نوزادی در بغل از حال رفت. پسر جوانی اعتراض کرد و از سرباز دو سیلی خورد. تمام این مدت از خودم می‌پرسیدم مگر ما چه کرده‌ایم؟… 

صبح روز بعد دوباره اول وقت راهی شدم. محوطه خلوت بود. کمی چرخیدم. سربازها می‌آمدند و می‌رفتند و طوری به ما نگاه می‌کردند که انگار آدم کشته‌ایم. از یک افسر دیگر سؤال کردم امروز سردار می‌آید، گفت: «بله، اما ساعت ۲ بعدازظهر.» برای آن‌ها هفتهٔ دولت به‌منزلهٔ آزار و اذیت مردم و کسب درآمد از مقاومت زن‌ها در برابر حجاب اجباری بود. در همین فکرها بودم که جناب سرهنگ را دیدم، گفتم: «سرکار، من بیماری دیابت دارم، امروز برو فردا بیا، آخر این چه کاری است؟ سردارِ شما هم که ساعت ۲ می‌آید.» گفت: «کاری است که شده، حالا شما برو همین اطراف صبحانه‌ای چیزی بخور.» در دلم گفتم مردک دلت خوش است. کوفتم بشود صبحانه در مملکتی که دست شماست.

آن‌قدر چرخیدم که ساعت ۱۲ شد و رفتم مرکز ترخیص خودرو. هر آن احساس می‌کردم الان است که از هوش بروم. وقتی رسیدم انگار صحرای محشر بود. ۱۰۰۰ نفر آدم آنجا بود. درها هم بسته شده بود، مردم در هم چپیده، فریاد می‌زدند. انگار آخرالزمان بود. یک نفر فریاد زد: «این‌طور که زن و مرد را در هم چپانده‌اید، اسلامتان به خطر نمی‌افتد؟» رفتم جلو دیدم پنج‌تا پنج‌تا اجازهٔ ورود می‌دهند. چون جثه‌ام کوچک بود، سریع از سیل جمعیت رد شدم. آنجا هم غوغایی بود پر از مراجعه‌کننده که فرم‌به‌دست ایستاده بودند. رفتم جلو دیدم چند میز و صندلی گذاشته‌اند و چند نفر درجه‌دار تندتند فرم‌ها را امضا می‌کنند. فرم را دادم و آمدم گوشه‌ای سایه پیدا کردم و نشستم. دو ساعت دیگر نشستم. واقعاً در حال مرگ بودم. بعد یک نفر آمد و گفت: «اسم هر کس را می‌خوانیم، بیاید فرمش را بگیرد و ببرد برای ثبت.» همه اسم‌ها خوانده شد، ولی اسم من نبود. دیگر بل‌بشو شده بود. هر کس با هر لباس و تیپی می‌توانست بیاید. دیگر حجاب مهم نبود، پول مهم بود. چند نفر درگیر شده بودند. در باز شده و همه هجوم آورده بودند داخل. قیامت شده بود. بلند شدم رفتم هرجا که فرم بود گشتم، ولی اسمم نبود. رفتم دم در دیدم باز درها بسته شده، عده‌ای پشت درند و یک افسر دیگر هم آنجا اسم می‌خواند. اسمم را پیدا کردم و آمدم در صف ثبت. بعد از نیم ساعت رفتم داخل ثبت کردم و خارج شدم. حالا باید منتظر می‌شدم تا اسمم را بخوانند و فرم را تحویل بگیرم و بروم. ساعت نزدیک ۸ شب بود که اسمم خوانده شد. برگه را گرفتم و خارج شدم. از پنج صبح سر پا بودم. مردم همه زیر لب یا گاهی با صدای بلند ناسزا می‌گفتند، اما چه فایده‌ای داشت؟ آن‌ها به آنچه می‌خواستند رسیده بودند. بعدها شنیدم هفتهٔ دولت در استان البرز چیزی حدود نُه هزار و پانصد ماشین را توقیف کرده و درآمد ميلياردي کسب کرده بودند. تا رسیدم خانه ساعت یازده شب شد. فردایش رفتم پلیس+۱۰ و بعد از پرداخت خلافی و عوارض شهرداری و غیره، گفتند تیک امنیت اخلاقی برداشته نشده، باید ۲۴ ساعت صبر کنید.

یک روز دیگر گذشت. روز بعد باید پول پارکینگ را از طریق ای‌تی‌ام واریز می‌کردم. چند بار امتحان کردم تا بالاخره شد و رفتم پارکینگ تا ماشینم را تحویل بگیرم. بعد از مراحل اداری، به محوطه رفتم و آقایی آمد و گفت: «با من بیایید تا ماشینتان را نشان دهم.» رفتم تا انتها دیدم خبری نیست.

گفتم: «برگه را بدهید ببینم.» دیدم ماشینم در سمت دیگر است پر از گردوخاک و کثیف. آن آقا می‌گفت: «۲۰۰ یا ۳۰۰ هزار تومن به من شیرینی بدهید.» گفتم: «چرا؟ مگر چکار کرده‌اید؟ ماشینم را توقیف کرده‌اید. شیرینی برای چیست؟» گفت: «مواظب ماشینتان بودم.» جواب دادم: «خب مگر وظیفهٔ شما این نیست؟ در ضمن من با خواست خودم اینجا خوردو نیاورده‌ام.» خلاصه ول‌کن نبود تا دم در آمد و می‌گفت: «پول نقد نداری، شماره حساب بدهم.» گفتم: «من پول ندارم تا اینجا هم ۳ میلیون هزینه داده‌ام.» در هر صورت، هفتهٔ دولت به کام دولتمردان عسل بود و جیبشان پر از پول و به کام ما زهرمار. 

هنوز که هنوز است از خودم می‌پرسم چرا به من آن‌قدر توهین شد؟ مگر چه کرده بودم؟ آنچه را که در آن هفته بر من گذشت، هرگز فراموش نمی‌کنم.

ارسال دیدگاه