در سوگ آقای نویسنده 

این مطلب در شمارهٔ ۱۹۵ رسانهٔ همیاری، یادنامهٔ استاد محمد محمدعلی، منتشر شده است. برای خواندن سایر مطالب این یادنامه اینجا کلیک کنید.

محمدرضا حجامی – ونکوور

از مرگ بیزار نیستم که مرگ اگر نبود، زندگی تبدیل به یک عادت پیش‌پاافتاده‌ای می‌‌‌شد، پَست تا حد یک پول سیاه. حتی شکایتی هم در حد نق‌زدن‌های معمول و مرسوم ندارم. چه، به‌روشنی می‌‌‌دانم که مرگ بنابه‌سرشت خویش به زندگی دستبرد می‌‌‌زند، و با هیچ‌کسی از سر خصومت و دشمنی روبرو نمی‌شود. اتفاقاً اگر ایرادی به او وارد باشد، این است که در منش و رفتارِِ عاری از شفقت و دلسوزی‌اش بسیار عادل است. مرگ، شاه و گدا نمی‌شناسد. به گنج قارون هم خریدنی نیست و در برابر هیچ سلاحی، جا نمی‌زند و تسلیم نمی‌شود. اما این هیولا یک پاشنۀ آشیل دارد و آن خودِ زندگی است. زندگی، دوشادوش مرگ از ازل، با خلق زیبایی‌های گونه‌گون، کِشت و داشتِ بذر خوشی و نشاط در درون آدمی، چون سد سکندر در برابر مرگ می‌‌‌ایستد و دردِ گاه جانکاه آن جای ربوده‌شده را با هنرمندیِ بی‌نظیری تسکین می‌‌‌دهد و بی‌رجزخوانی و های‌وهوی، حتی تا التیام آن درد، ثابت‌قدم به پیش رانده و می‌‌‌راند. اما آن زیبایی تسلی‌بخش و آن شکوه طرب‌انگیزِ التیام‌بخش، کجاست؟ طبیعت، به‌طور کلی زیبایی‌های خیره‌کنندهٔ نهفته و آشکار بسیار دارد. گل، به‌طور مشخص زیباست. عطر گل در فضای طبیعت دل‌انگیز است اما به‌باور من، آن چه از گل و عطر گل و… اثربخش‌تر و کارسازتر است، زندگیِ آن «بعضی نفرات» است. بعضی‌ها که در کنار ما زندگی می‌‌‌کنند و آن‌گاه که به‌دست مرگ شکار می‌‌‌شوند، درست آنجا، یادی می‌‌‌شوند کارساز و ماندگار در ذهن و ضمیر ما. درست آنجا که مرگ سایۀ آن «بعضی نفرات» را از بالای سر ما کنار می‌‌‌زند و با خود به یغما می‌‌‌برد، به‌ناگهان نقش نادری در یادها حک می‌‌‌شود که به ارزش زندگی می‌‌‌افزاید. این نگار بی‌همتا اما، همواره با دردی سهمگین میان رگ‌ها و حسرتی مهلک در استخوان‌ها و یک آه عمیق و سوزناک از درون سینه‌هاست که آغاز می‌‌‌شود. آری، درست آنجاست که زندگی دست‌به‌کار می‌‌‌شود و تابلویی خلق می‌‌‌کند در یاد به‌یادگار و ما پیش چشم و از پس سیل اشک‌ها، همۀ آن لحظات شیرین، همۀ آن هم‌صحبتی‌ها، آن همدلی‌ها، آن دلگرمی‌دادن‌ها، آن با هم‌ خندیدن‌ها، آن با‌ هم ازبغلی‌خوردن‌ها، و آن‌همه آرزوهای خیر برای مردمانی که می‌‌‌شناسیم و نمی‌شناسیم،… همه را در یک قاب، روی پردۀ ذهن خویش، زلال و شفاف به تماشا می‌‌‌نشینیم تا با اتکای آن به مرگ دهن‌کجی کنیم و آن‌قدر در این راه پای بفشاریم که مرگ به ضعف و زبونی خویش اقرار کند. محمد محمدعلی، یک تن از آن بعضی نفرات است. او که در شهر ما سکنی داشت، در بعدازظهر پنجشنبه، چهاردهم سپتامبر به‌دست مرگ از میان ما رفت. اما تابلویی که از او به یادگار مانده است، چنان از شور زندگی پر است که ما ازجمله نیک‌بختان این عالم، می‌‌‌توانیم هر روز با رجعت به آن، جان خویش را تازه کنیم و هر شب، خستگی از تن در کنیم. 

نیک‌بخت بودم که از نخستین اعضای کارگاه داستان‌نویسی او شدم و از این‌رو، تاکنون و تا همیشه به خود بالیده‌ام. این تعلق خاطر عمیق، دلایلی چند دارد که همه از چشمه‌ای آب می‌‌‌خورد که میراب کاردانش محمد محمدعلی بود و حالا پس از گذشت بیش از یک دهه، لبریزم از خاطرات خوش و فراموش‌ناشدنی آن. به‌راستی گمان می‌‌‌کنم توشه‌ای که از آن برگرفته‌ام تا روزی که باشم، برای تروتازه‌کردن روان و به‌دربردن خستگی تنم، از بس نیز بیشتر است. 

ایران که بودم، چند باری اینجا و آنجا، نامش را شنیده بودم. اما آنچه باعث شد تا روی نام او مکث کنم و سپس به جرگهٔ خوانندگان نوشته‌های او درآیم، برمی‌گردد به کتابی از او با عنوان «سه گفتگو». او با محمود دولت‌آبادی، اخوان ثالث و شاملو به گفتگو نشسته بود. از میان آن سه، شاملو شخصیت موردعلاقۀ من بود. با خود گفتم، کسی که با شاملو نشست و برخاست کرده و حالا حاصل این نشست و برخاستش را به چاپ داده، نمی‌تواند هر کسی باشد.

نخستین گمانه‌زنی من گرچه حاصل یک واکاوی کم‌عمق و سرسری بود، اما راهنمای بدی نبود تا من با نام انسانی آشنا شوم که بعدها در غربت، از سر اتفاق بشود یک معلم، یک دوست و در دوستی نیز بی‌کم‌وکاست و شش‌دانگ.

سال‌های غربت، از من انسانی کم‌حرف، بی‌مدارا و بدگمان ساخته است تا جایی که در برخوردهای اجتماعی نه‌تنها متکلم وحده نیستم، بلکه در مواقعی که حتی طرفِ پرسش قرار می‌‌‌گیرم جز با جواب‌های کوتاه پیش‌تر نمی‌روم. اما در کارگاه داستان‌نویسی او بود که این (حالا) خصلتِ رفتاری من، جایش را به بلبل‌زبانی که نه، تا وراجی کشانده می‌‌‌شد! در حضور ایشان، می‌‌‌توانستی بی‌آنکه حساب و کتاب کنی، خودت باشی و در این فرصت به‌غایت باارزش، خودت را بهتر بشناسی. 

گمانم جلسهٔ سوم یا چهارم کارگاه بود. روز سختی داشتم. خسته و عصبی به جلسه رسیدم. او داستانی از خودش را برای ما خواند. نوبت به من رسید که نظرم را راجع به داستان بگویم. من سبک‌سرانه، همه‌چیز، هرچیز که عاری از نقد و نظر درست و سازنده بود، گفتم و آن‌قدر پیش رفتم که تا لحظاتی پس از بازماندنم حتی، فقط سکوت بود. صدای سکوت مجبورم کرد که سر بلند کنم و ناگهانی با او چشم‌درچشم شوم. او با لبخند کم‌پیدای زیرکانه‌ای سرش را تکان داد و تنها گفت: «اوهوم!» جلسه به پایان رسید و من باز با یک پیش‌داوری بچه‌گانه، با این گمانه‌زنی که دیگر شانس حضور در کارگاه او را نخواهم داشت، بی‌آنکه از کسی خداحافظی کنم، قصد رفتن کردم. او نامم را صدا زد و از من خواست که بمانم. ماندم. خلوت که شد. در حالی که کتاب و دیگر نوشته‌های روی میز را در کیفش می‌‌‌گذاشت، با اشارهٔ سر از من خواست بروم نزدیک‌تر. طوری که کسی نشنود، گفت: «خسته نباشی! خوب بود… به نکته‌های خوبی اشاره کردی… اصلاً مزیت این کارگاه شنیدن نظرات موافق و مخالف است، حالا هر که و هر چه که باشد.»

مانده بودم چه بگویم که ادامه داد: «بقیه‌اش باشد تا هفتهٔ آینده که بیشتر با هم صحبت کنیم.» 

و من نه هفتۀ بعد از آن بلکه سال‌های سال، به کارگاه داستان‌نویسی او رفتم و خواهم رفت تا روزی که نباشم. 

سال‌ها بود که می‌‌‌نوشتم، گرچه نه پیوسته و نه برای نویسنده یا مثلاً شاعرشدن. اما هر چه از هم‌وندی من در کارگاه می‌‌‌گذشت، هر چه به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌‌‌شدم، بیشتر به رمز و رازی که در نوشتن نهفته بود، پی می‌‌‌بردم و از این راه چنان دچار تغییر شدم که حالا نوشتن عادت هرروزۀ من است، نه برای نویسنده‌شدن بلکه در اساس برای بهره‌مندی از لذت یگانه‌ای که خود نوشتن باعث‌وبانی آن است. این حظ و کیفِ غیرقابل‌تقسیم با غیر، تحفۀ بسیار گرانی است که از او (بی‌هیچ چشم‌داشتی) به من رسیده است.

در کارگاه داستان‌نویسی‌اش، داستان‌های بسیاری از نویسندگان نامی و گمنام دنیا را خواندیم و داستان‌های بسیاری نیز نوشتیم و هربار، دربارۀ آن‌ها به بحث و گفتگو پرداختیم بی‌آنکه حتی یک‌بار ملالی پیش‌آمد کند بلکه درست برعکس این‌همه، تنها به نزدیکی هرچه بیشتر و بیشتر ما انجامید تا جایی که حالا این پیوندهای صمیمی ما را تبدیل به یک خانوادۀ بزرگ ادبی کرده است. اما این‌همۀ آن چیزی نیست که کارگاه ما را برجسته و نمونه ساخته است. پیشگفتاری که ایشان بسته به موضوع داستان، ساختار و سبک داستان،… تهیه می‌‌‌کردند به‌مدد التزام ناگفته‌ای، همه باید با قلم و بر روی کاغذ به‌فارسی می‌‌‌نوشتیم. او به‌حکم وظیفه، تمرین نوشتن با دست و مهم‌تر از آن به‌فارسی‌نوشتن را در میان ما، تا یک عادت و اعتیادی ترک‌ناشدنی پیش برد. زبان فارسی در واقع برای او که یک مهاجر بود، معنایی به‌حجم وطن داشت و از این‌رو، حالا نسبت به مردمی که از آن‌ها دور افتاده بود، چنان احساس وظیفه می‌‌‌کرد که روز و شب نمی‌شناخت. او تا آنجا که در توان داشت، از زبان فارسی نگهبانی و مراقبت کرد.

هنر برای او نان نداشت اما تا آخرین دم، شراب زندگی‌اش بود. نویسندگی گرچه انتخاب اول و آخر او بود، اما کمتر نانِ سفرۀ او شد، و در عوض می‌‌‌رفت تا قاتل جانش بشود. او که یک نویسندهٔ شش‌دانگ بود و احساس، تخیل، اندیشه و تحقیق خود را به اشکال مختلف می‌‌‌نوشت و هربار رستم‌گونه خود را به آب و آتش می‌‌‌زد تا از هفت‌خوان سانسور بگذرد، به‌هنگام گذر از پیچ تند یک خان، به‌همراه بیست تن دیگر در حالی‌که با اتوبوس قصد سفر به ارمنستان داشتند، تا آستانۀ مرگ پیش رفت. طبق قرار ازپیش‌تعیین‌شده، به گردنۀ حیران رسیده نرسیده باید به ته درۀ سقوط می‌‌‌کردند… اما معجزه‌ای صورت گرفت تا او و همراهان زنده بمانند. گرچه پس از آن نیز مقرر کرده بودند که از نوشتن دست بکشد. برای مدتی این طور وانمود کرد، اما این نقش را نه‌تنها برازندۀ خویش نیافت، بلکه آن را تن‌دادن به یک مردن تدریجی پنداشت. پس دوباره به قلم پناه برد و درِ تخیل و اندیشهٔ خویش را گشود و اینچنین تا آخرین ساعات زندگی مست شرابی ماند ناب. بی‌گمان هنوز مستِ این شراب بود که از میان ما رفت. 

آخرین بار که او را دیدم سر قرار شنبه‌ها بود. دو سه هفته‌ای بود که از او خبر نداشتم و سخت دلتنگ دیدنش بودم. به‌محض دیدنم گفت: «چه خوب شد آمدی! از صبح چند بار می‌‌‌خواستم به تو زنگ بزنم اما هی با خودم گفتم، شاید گرفتار باشد.» بعد بلافاصله چاپ دوم کتاب «واقعیت و رؤیا ۲» را از کیف درآورد و داد دستم. خواستم در آغوش بگیرمش و رویش را ببوسم. محترمانه پرهیز کرد. گفت: «بدجوری سرما خورده‌ام. نمی‌خواهم آلوده شوی.» 

گفتم: «آقا، هر چه از دوست رسد، نیکوست.»

گفت: «نه! این سرماخوردگی کاری با من کرده که حتی نمی‌توانم سیگار بکشم.»

بعد در میان سرفه، خندید و دوباره گفت: «تو فکرش را بکن! کار به جایی رسیده که حتی نمی‌توانم سیگار بکشم!»

نگران شدم اما چیزی نگفتم و بعد همراه دوستانی که از اینجا و آنجای شهر به دیدنش آمده بودند، از هر دری گفتیم، خندیدیم و مثل همیشه آه کشیدیم و طبق معمول او بود که علی‌رغم ناخوشی‌اش، چالاکانه میدان‌دار بود. روز که به انتهای خود نزدیک شد، به‌اتفاق ماموستا جمال کردستانی، تا در خانه‌اش با او رفتیم. وقت خداحافظی که رسید، دوباره گفت: «خوب کردی که آمدی، عزیز! زودبه‌زود بیا. می‌دانی که تا من باشم، این شنبه‌ها هست!»

گفتم: «البته! دیدن شما همیشه برایم مغتنم است… شما که می‌دانی!»

سری تکان داد و گفت: «می‌‌‌دانم، می‌‌‌دانم!»

اما آن سرماخوردگی لعنتی، تله‌ای بود که مرگ برای او پهن کرده بود و او علی‌رغم همۀ تلاشی که کرد، رها نشد و شکارِ مرگ شد. 

حالا من مانده‌ام و آن تابلوی زیبایی که او نقاشی‌اش کرده است. خیره به آن تابلوی زیبا، به‌روشنی و زلالی آب می‌‌‌بینم محمد محمدعلیِ نویسنده، شرافتمندانه قلم زد و شرافتمندانه‌زیستن درس اول و اساسی کارگاه داستان‌نویسی او بود. یادش با من خواهد ماند. این تابلو جایگزین ندارد. 

ارسال دیدگاه