ایران پس از مهسا – روایت شاهدان عینی: ما شنیدیم، آن‌ها دیدند

بر اساس روایتی از ایران، پیاده‌سازی: ترانه وحدانی – ونکوور

روبه‌رویش می‌نشینم و از خودم می‌پرسم آیا او واقعاً خودش است؟ همان جوان شریفی که صد روز پیش در مراسم چهلم یکی از کشته‌شدگان اعتراضات اخیر به وحشیانه‌ترین شکل ممکن دستگیر شد. زنش را چنان روی زمین کشیده بودند که لباس‌هایش پاره شده بود و جای سالم به تنش نمانده بود. کسی که آزارش به یک مورچه هم نمی‌رسید. پر از میل به زندگی و امید بود. پر از عشق و شور و شادی. 

این پیکر درهم‌تکیده که مقابل من نشسته و با چشم‌های خالی دارد نگاهم می‌کند، آیا همان دوستی است که صد روز پیش پا به زندان مخوف قزل‌حصار گذاشت؟ زندان قزل‌حصار که نامش لرزه بر تن می‌اندازد. زندانی که پیش از این مخوف‌ترین جانی‌ها را در آن نگه می‌داشتند و حالا شده مکانی برای نگه‌داشتن جان‌های عزیز و پاکی که مقابل استبداد و زور و دیکتاتوری قد علم کرده‌اند.

گویی گرد مرگ بر سرورویش پاشیده‌اند. دستش را می‌گیرم. می‌گویم: «حتی لحظه‌ای نمی‌توانم تصور کنم بر تو چه گذشته است. ما شنیدیم و شما دیدید.» می‌گوید: «درست است. باور کن حتی لحظه‌ای نمی‌توانی تصورش را کنی. می‌دانی چرا؟ نه به‌خاطر اینکه در یکی از مخوف‌ترین زندان‌های ایران بودم. نه به‌خاطر کتک‌هایی که خوردم، بازجویی‌هایی که شدم. نمی‌توانی تصورش را کنی، چون همبندی محمدمهدی کرمی و سیدمحمد حسینی بودم.»

نفسم در سینه حبس می‌شود. آیا تاکنون هجوم ناگهانی ترس، وحشت و اضطراب بیش‌ازحد را تجربه کرده‌اید؟ آیا حس کرده‌اید در کسری از ثانیه بر بدنتان عرق سرد نشسته و تمام تنتان خیس از عرق سرد شود؟ آیا حس کرده‌اید دارید دچار خفگی یا حملهٔ قلبی می‌شوید؟ تمام آن احساسات در یک لحظه با شنیدن نام این جان‌های عزیز سربه‌دار به من هجوم آورد. حس کردم دارم خفه می‌شوم. طنابی دور گردنم انداخته‌اند و دارند آن را می‌فشارند. رنگم چون گچ سپید شد. دستم را ناخودآگاه روی گلویم گذاشتم. حالم را که دید، به همسرش گفت برایم لیوانی چای داغ شیرین بیاورد. نمی‌توانستم نفس بکشم. چای داغ شیرین را یک‌نفس سر کشیدم. گلویم سوخت ولی مهم نبود. جگرم سوخته بود. جگرم خیلی پیشتر از سوختن گلویم سوخته بود. به من گفت: «تو شنیدی و من دیدم.» گفتم: «برایم بگو. بخشی از این بار را به ما بسپار.» جواب داد: «هر کس صلیب خودش را بر دوش می کشد. این باری را که ما بر دوش کشیدیم، نمی‌توان به دیگری سپرد. نمی‌توان بر زمین گذاشت. اما برایت می‌گویم. چون باید گفته شود. این جان‌های عزیز نباید فراموش شوند. تا دنیا دنیاست، باید اسمشان را فریاد زد. باید از آن‌ها گفت. من به تو می‌گویم. تو به دیگری و دیگری به دیگری. روزها و ماه‌ها و سال‌ها خواهد گذشت و نسل‌به‌نسل نامشان را به خاطر خواهند سپرد.»

سراپا گوش و چشم مقابلش نشستم و شروع کرد به گفتن. همسرش کنارش نشست. دست‌هایش را گرفت. او می‌گفت و اشک‌های ما راه خودشان را بلد بودند.

«می‌دانی تونل چیست؟ یک صفی است که مأموران در دو طرف درست می‌کنند. بعد دستگیرشدگان را می‌اندازد وسط و از دو طرف آن‌ها را با باتوم می‌زنند. بدبخت آن کسی که آخر صف تونل بیفتد. از همه بیشتر کتک می‌خورد. من آخر صف افتادم. نمی‌توانستم روی پاهایم بایستم. آن جسمی که از من به زندان بردند یک کالبد آش‌ولاش‌شده بود. اما تاب آوردم. می‌دانستم تاشدنِ من خوشحالشان می‌کند. تا نشدم. باید می‌دیدی همین بچه‌های دهه‌هشتادی با چه شهامتی این ضربه‌ها را تاب می‌آوردند و به جان می‌خریدند. مأموران آن‌ها را می‌زدند و آن‌ها به سخره‌شان می‌گرفتند. توی صورتشان می‌خندیدند. چقدر شجاع‌اند این نسل. روز سوم یا چهارم یک دوربین فیلمبرداری آوردند توی زندان. ما را قطار کردند که بنشینید و به قتل بسیجی عجمیان اعتراف کنید. اگر اعتراف کنید بخشیده می‌شوید‌‌. مشمول رأفت اسلامی می‌شوید. می‌خواستند هرطورشده یک نفر را از توی آن زندان پیدا کنند و بگویند قاتل عجمیان است. خیلی از ماها زیر بار نرفتیم. اما در نهایت پیدا کردند. دو جان بی‌گناه را پیدا کردند. هر چقدر از متانت و معصومیت این دو جوان بگویم کم گفته‌ام. از ادب سیدمحمد حسینی. از اینکه چقدر هوای بقیه و مخصوصاً محمدمهدی کرمی را داشت. می‌گفت این‌ها خیلی جوان‌تر از ما هستند. باید مراقبشان باشیم. چند روز مانده به اعدامشان به دروغ بهشان می‌گفتند قرار است به زودی تبرئه شوید. آزاد شوید. خیالتان راحت باشد. همین روزها رفع اتهام می‌شوید. سه روز مانده به اعدامشان آن‌ها را بردند و چلوکباب مفصلی بهشان دادند. گفته بودند غذای پیش از آزادی است. اما خودشان فهمیده بودند. وقتی به بند برگشتند، گفتند به‌زودی ما را به دار خواهند کشید. ما می‌دانیم آزادی‌ای که دارند از آن حرف می‌زنند، مرگ است. ما را فراموش نکنید. سیدمحمد حسینی به محمدمهدی دل‌داری می‌داد. امید می‌داد. اما آن جوان با آن چشم‌های درشت و معصوم خبر داشت که جان عزیزش را به‌زودی بر دار می‌کشند.

همان‌طور هم شد. سه روز بعد اعدام شدند. خبرش که توی بند پیچید، بچه‌ها دیوانه شدند. نمی‌توانم توصیف کنم چه بر ما گذشت. غذاها را پرت کردیم. کسی غذا نخورد. فریاد زدیم. به میله‎‌ها کوبیدیم. اشک ریختیم. اما هیچ‌کدام از این‌ها آن دو را برنمی‌گرداند. هیچ‌کدامشان را برنمی‌گرداند. از زنده‌بودن خودمان احساس شرم می‌کردیم. یکی از بچه‌ها فریاد زد آن که باید شرم کند، ما نیستیم. مگر ما ظلم کرده‌ایم که شرم کنیم؟ با افتخار سرتان را بالا بگیرید. ما باید یادشان را زنده نگه داریم. اگر از این درها رفتیم بیرون تا می‌توانیم از آن‌ها بگوییم. نگذاریم فراموش شوند. 

حالا من و خیلی‌های دیگر از آن درها بیرون آمده‌ایم. اما خودم را آنجا جا گذاشتم. روحم پشت آن میله‌ها و دیوارهای بلند زندان قزل‌حصار جا ماند؛ پیش آن‌هایی که هنوز آنجا هستند، جا ماند. فقط جسمم اینجاست. جسمم اینجاست که بگوید. بگوید تا از یاد نبرید در آن صبح سرد ۱۷ دی‌ماه بر آن دو جان عزیز چه گذشت. پدر و مادر سیدمحمد حسینی نبودند که تنِ بی‌گناه و بی‌جانش را تحویل بگیرند و به‌ خاک بسپارند، ولی یک ایران او را تحویل گرفت و در دلِ خودش خاک کرد. فراموش نمی‌کنیم. نمی‌بخشیم. آری این‌ها را بدانید. بگویید و بخوانید. شما شنیدید. ما دیدیم.»

ارسال دیدگاه