زندگی شاید… به فروغ فرخزاد، خواهرِ ندیده‌ام

لادن نیکنام – ایران

سهمی‌ نداشته‌ام

از آب‌های سرگردان

حساب و کتابی ندارد دلم

موازی جریان‌های خروشان

برکه‌ای متروک

یا حواصیلی فراموش‌شده‌ام

حالا

وقتِ مهاجرت

می‌روم سراغِ همان جدول

همان جوی

آجرهای بهمنی

و سری که شکسته

در آستانه‌ات می‌خوابد

پروازم این بار تأخیر ندارد

مستقیم

مقصدم

آفتاب

بی‌هیچ رخت اضافه‌ای

یا شمعدانی‌های همیشه در ایوان

پیراهن تافته بر تن

شال کهنهٔ ترکمن بر شانه‌ها

درشکه‌ای دربست می‌گیرم

به اسب‌های بالدار

نشانیِ اتاقت را داده‌ام

می‌آیم وُ

قول می‌دهم

این بار بمانم

قول می‌دهم

پابرهنه باشم

و صورت‌های چرک

صورت‌های زخم

صورت‌های مرگ را

یکی یکی

ببویم

انگشت‌هایم شاخه شاخه

بهمن بنویسد

رویِ هر سنگ

نامِ تو را بخوانم

با صدای فاخته

هر بار

شکل یک پرنده شوم

پرواز را از خاطر ببرم

که پرنده‌ها نمرده

در آب بیافتند یا خاک

هوا می‌برند در سینه

هوا می‌کشند در سر

هوا می‌خورند در بال

بال بال می‌زنم

این روزها که

هوا سیگار است

پشتِ هم می‌کشم

خودم را

دود می‌کنم

قول می‌دهم

سرم را جدولی کنم

موازیِ سطرهای تو

روبه‌روی جیغ بچه‌ها

درشکه‌ام بایستد

قلبم بیافتد پایین

و دنده‌هایم

بهای رنج‌هایت باشد

می‌دانم

شبی در کوچه‌ای به آفتاب

می‌گویم؛

سلام…

و تو در جواب می‌گویی:

«زندگی شاید افروختنِ سیگاری باشد در فاصلهٔ…

»

لادن نیکنام

بهمن ١٣٩۵

 

ارسال دیدگاه