در جست‌و‌جوی بهشت – دروغ‌های شیرین

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

«پانزده سال است که ازدواج کرده‌ام، اما در این پانزده سال شاید دو سال را در آرامش گذرانده باشم. همه‌اش دربه‌دری و ناراحتی کشیده‌ام. با خودم گفتم ازدواج می‌کنم و از دست سخت‌گیری‌های پدرم خلاص می‌شوم. اما نمی‌دانستم قرار است روزهایی را ببینم که آرزو کنم با تمام سخت‌گیری‌هایش به خانهٔ پدرم برگردم.»

زن جوان با این مقدمه داستانش را شروع می‌کند. سی و چند ساله به‌نظر می‌رسد. قد بلندی دارد و پوستی سبزه و چشم‌هایی درشت. ظاهرش به جنوبی‌ها می‌خورد. از او می‌پرسم جنوبی هستی؟ با خنده جواب می‌دهد همه همین سؤال را ازم می‌پرسند. نه. اهل همین تهرانِ خراب‌شده‌ام. 

می‌پرسم حالا چرا خراب‌شده؟ آهی می‌کشد:

«چون که یک روز خوش توی این شهر ندیده‌ام. کاش به‌جای چشم و ابرو بختم بلند بود. خواهرم یک سال پیش رفت ترکیه. شوهرش به‌خاطر این کرونای گوربه‌گورشده ورشکست شد. حالا زندان است. اما عقل کرد و قبل از دستگیری خانه‌شان را به نام خواهرم زد. خواهرم هم خانه را فروخت، رفت و توی ازمیر ترکیه خانه خرید. حالا اقامت پنج‌ساله گرفته و می‌گوید بعد از پنج سال دائم می‌شود. شوهرش هم دو صباح دیگر حبسش تمام می‌شود، می‌رود پیشش. بعید نیست ۲۲ بهمن بشود، عفو رهبری بخورد و زودتر آزاد شود. شوهر من هم چهار سال پیش زندان بود. ۲۲ بهمن عفو رهبری خورد و یک‌ سال زودتر آمد بیرون. شوهر من ورشکست نشد، کلاهبرداری کرد. اما دریغ که یک قران برایش بماند. یک زمین را به دو نفر فروخت و چهارصد میلیون تومان گرفت. اما آن پول را اگر شما دیدی، من هم دیدم. شوهرم بلندپرواز است. هر دو بیست سالمان بود که عاشق هم شدیم و ازدواج کردیم که امیدوارم آن روز شب تار شود. از همان اول مدام دنبال پول‌درآوردن از راه‌های عجیب و غریب بود و می‌خواست یک‌شبه درآمد میلیاردی داشته باشد. یادم است دایی‌ام توی بانک برایش کار پیدا کرد. گفت من سر کار کارمندی نمی‌روم. نان کارمندی، نان گدایی است. به‌جای او پسرخاله‌ام رفت. حالا رئیس بانک شده و برای خودش کیا و بیایی دارد. اما این آقا یک روز رفت معاملهٔ زمین کرد. یک روز ساختمان‌سازی، یک روز بورس، یک روز ارز دیجیتال. یک سال که توی کوه‌ و کمر رفت دنبال زیرخاکی و گنج. حالا هم که نمی‌دانم دوباره چه گَندی زده که از ترسش پایش را از خانه بیرون نمی‌گذارد. دو تا پسر دارم. پسر بزرگم چهارده سالش است و پسر کوچکم هم دوازده سال. مدرسه‌ها شروع شده. درسشان هم خوب است، اما در این شرایط حساس دارم دنبال راهی می‌گردم که بتوانیم از کشور خارج شویم و پیش خواهرم برویم. نمی‌دانم شوهرم چکار کرده، اما تمام حساب‌های بانکی‌اش مسدود است و ممنوع‌الخروج شده و دنبالش‌اند. از ترس اینکه او را بگیرند مدام از خانهٔ این فامیل به خانهٔ آن فامیل می‌رویم. از خجالت دارم آب می‌شوم. الان شش ماه است که خانهٔ خواهرش هستیم. من مدام حرص می‌خورم، اما او عین خیالش نیست. امروز آمدم این دفتر بپرسم راهی برای خروج شوهرم هست. گفتند هیچ راهی نیست. مگر اینکه غیرقانونی خودش را برساند به آنجا که این هم کار این مؤسسهٔ مهاجرتی نیست. به‌خدا مانده‌ام چکار کنم.»

و ناگهان می‌زند زیر گریه. از شدت هق‌هق شانه‌هایش بالا و پایین می‌شوند. هیچ‌چیز برایم سخت‌تر از دیدن استیصال یک انسان نیست. زنی که در صندلی عقب ماشین من نشسته و دارد های‌های گریه می‌کند مستأصل است و من نمی‌دانم باید به او چه بگویم. برایش یک لیوان آب می‌ریزم و دستش می‌دهم. همچنین دستمال کاغذی برای پاک‌کردن اشک‌هایش. آب را یک‌نفس سر می‌کشد و مدام عذرخواهی می‌کند که مرا ناراحت کرده است. لبخند می‌زنم و می‌گویم راحت باش. می‌گویم او تنها مسافری نیست که برای راننده دردِ دل می‌کند و حتی خود من هم اگر سوار تاکسی شوم برای راننده دردِ دل می‌کنم. می‌گویم دردِ دل بین مسافر و راننده یک قانون نانوشتهٔ مهم است که هرگز نباید نقض شود. با شنیدن حرف‌هایم او هم لبخند می‌زند:

«ببخشید، آن‌قدر ناراحت‌ام که حرف‌هایی زدم که شاید شما با خودتان بگویید عجب آدمی است. شاید شما هم مثل من اسیر یک مرد بی‌مسئولیت باشید که دارید مسافرکشی می‌کنید. وگرنه کدام زنی دوست دارد توی این مملکت بی‌دروپیکر مسافرکشی کند. باور کنید خسته شده‌ام. اصلاً دلم نمی‌خواهد برگردم خانه. از روی خواهرشوهرم خجالت می‌کشم. من کار کاشت ناخن انجام می‌دهم. مانیکور و پدیکور هم انجام می‌دهم (چند لحظه مکث می‌کند و کارتش را از توی کیف در می‌آورد و به من می‌دهد.) سال‌هاست خودم کار می‌کنم و زندگی را می‌چرخانم. شوهرم اگر هرازگاهی پولی از راه کارهای عجیبش به خانه آورده، به یک هفته نکشیده حیف و میلش کرده است. نمی‌دانم این پول‌ها را چکار می‌کند. چقدر زشت است که توی فامیل مسخره‌اش می‌کنند که پول‌خوره دارد. خواهرشوهرم هم جدا شده و سر کار می‌رود. یک دختر ۱۴ ساله دارد. دخترش و پسر من مدام دعوا دارند. ما می‌رویم سر کار، آقا توی خانه می‌ماند و تا لنگ ظهر خواب است. گاهی فکر می‌کنم از این قضیه خوشحال هم است و عین خیالش نیست. برایمان آشپزی می‌کند. با بچه‌ها گیم بازی می‌کند و انگارنه‌انگار تحت تعقیب است.

حالا که بحث ترکیه‌رفتن شده هم، ذوق می‌کند که چه خوب. تو آنجا با تخصصت می‌توانی کلی پول دربیاوری. خدمات ناخن در ترکیه گران است و طرفدار دارد. می‌گویم حتماً جنابعالی هم می‌خواهی آنجا بروی دنبال گنج! خواهرم می‌گوید ازش طلاق بگیر و خودت و بچه‌ها بیایید. می‌گوید من این مفت‌خور را توی خانه‌ام راه نمی‌دهم. اما نمی‌توانم طلاق بگیرم.»

برایم عجیب است که چرا نمی‌تواند طلاق بگیرد. قبل از آنکه بپرسم چرا خودش جواب می‌دهد:

«بچه‌هایم عاشقش‌اند. اگر من با او دعوا کنم، بچه‌ها با من قهر می‌کنند. با تمام این بی‌مسئولیتی‌اش فوق‌العاده خوش‌اخلاق و زبان‌باز است. در این بیست سال حتی یک‌بار صدایش را روی من بلند نکرده است. کنار هر کس بنشیند و چهار کلام حرف بزند، دلش را می‌بَرَد. نمی‌دانید چه زبان چرب و نرمی دارد. همین الان کنار شما بنشیند و شروع به حرف‌زدن کُنَد، نیم‌ساعت بعد بگوید فلان قدر به من پول بده، بی‌هیچ تردیدی به او می‌دهید. با همین زبانش سر عالم و آدم را کلاه گذاشته. بچه هایم بدون پدرشان دق می‌کنند. جالب است چند وقت پیش بحث طلاق را پیش کشیدم، جفتشان گفتند ما پیش پدرمان می‌مانیم. دربه‌دری‌کشیدن کنار او را به ماندن پیش من ترجیح می‌دهند. بحث ترکیه‌رفتن شد، گفتند بدون پدرمان نمی‌رویم. ما می‌خواهیم کنار پدرمان باشیم حتی اگر توی یک چادر زندگی کنیم. گَندها را او زده و آدم بَده من شده‌ام. زندان که بود، بچه‌ها داشتند دیوانه می‌شدند. به آن‌ها گفته بودم رفته است سفر کاری. توی زندان هم همه عاشقش شده بودند. باورتان می‌شود چنان دل نگهبان‌ها و رئیس زندان را برده بود که بعد از آزادی‌اش مدام با او در تماس بودند و حتی یک‌بار رئیس زندان ما را به خانه‌‌اش دعوت کرد. بچه‌ها را نبردیم که ماجرا لو نرود. چقدر ازش تعریف می‌کرد. مرا هم همین‌طور خر می‌کند. بارها تصمیم گرفتم ترکش کنم. اما نیم‌ساعت که با من حرف می‌زند، خام می‌شوم. بی‌نهایت باهوش است، اما از هوشش استفاده نمی‌کند و همه‌اش دنبال یک‌شبه پولدارشدن است. فکر ترکیه را هم او انداخت توی سرم. وگرنه من اهل رفتن نبودم. گفت بعداً بهت می‌گویم چه کرده‌ام، اما این بار اگر مرا بگیرند، باید حداقل ده سال آب خنک بخورم. جواب بچه‌ها را چه می‌دهی؟ می‌گویم خب با پول‌هایی که از راه کلاهبرداری درآوردی چه کردی؟ می‌گوید پولی درنیاورده‌ام. می‌گویم پس سر هیچی دنبالت‌اند؟ یک رودهٔ راست توی شکمش نیست. از طرفی از دستش خسته‌ام. می‌گویم او را بگذارم، بچه‌هایم را بردارم و بروم پیش خواهرم. همان‌جا کار کنم و زندگی‌ام را از نو بسازم. از طرفی دروغ چرا؟ دوستش دارم. بچه‌هایم عاشقش‌اند و بدون پدرشان دیوانه می‌شوند. سر دوراهی بدی گیر کرده‌ام. اگر برویم آنجا و به کارهای احمقانه‌اش ادامه دهد، دیگر توی مملکت خودمان نیستیم. معلوم نیست چه بر سرش می‌آورند. این روزها تا می‌روم خانه، گوشی موبایلش را می‌آورد و شرایط خوب زندگی در ازمیرِ ترکیه را نشانم می‌دهد. لایوهای اینستاگرام کسانی را که ساکن ترکیه‌اند، نشانم می‌دهد و می‌گوید ببین آنجا بهشت است. می‌رویم و زندگی جدیدی شروع می‌کنیم. تا خودمان را پیدا کنیم، خانهٔ خواهرت می‌مانیم و بعد می‌رویم دنبال زندگی خودمان. خواهرم می‌گوید من او را راه نمی‌دهم. پررو است و جا خوش می‌کند. بیراه هم نمی‌گوید. به شوهرم می‌گویم پس تکلیف آدم‌هایی که اینجا سرشان کلاه گذاشتی و از تو پول طلب دارند، چه می‌شود؟ تا آهِ آن‌ها پشت سرمان باشد، دربه‌در خواهیم بود. می‌گوید آنجا کار می‌کنم و پول تک‌تکشان را می‌دهم. ته دلم می‌گویم تو کاربکن بودی، همین‌جا کار می‌کردی و بدهی‌ات را به مردم می‌دادی. می‌دانم دروغ می‌گوید. می‌دانم به هیچ‌کدام از حرف‌هایش عمل نمی‌کند. اما آدم گاهی دلش می‌خواهد خودش را گول بزند و دروغ‌های شیرین را باور کند.»

ارسال دیدگاه