مروری بر داستان «رستاخیز خرگوش» نوشتهٔ امیرحسین یزدان‌بُد

مهرخ غفاری مهر – ونکوور

داستان رستاخیز خرگوش نوشتهٔ امیرحسین یزدان‌بد برای اولین بار و به‌منظور طرح گفت‌وگو در کارگاه داستان‌نویسی ونکوور در اختیار اعضای کارگاه و میهمانان قرار گرفت. این کارگاه به همت و پشتکار نویسندهٔ پُرکار، توانا و بسیار مهربان ایران آقای محمد محمد‌علی به بحث و بررسی ادبیات داستانی می‌پردازد. با تشکر از آقای یزدان‌بد و استاد محترم محمد محمد‌علی که امکان خواندن این داستان را برای من فراهم کردند.

داستان کوتاه رستاخیز خرگوش، برشی کوتاه از زندگی یک مرد مهاجر میان‌سال ایرانی در کانادا را تصویر می‌کند. نویسنده، امیرحسین یزدان‌بُد، خواننده را به کمک روایتی جذاب، شخصیت‌پردازی قوی و تصویرسازی‌های ماهرانه با تجربهٔ راوی همراه می‌کند. زبان داستان از یک طرف تحت تأثیر زندگی راوی در جایی دور از وطن اول او است و از طرف دیگر نگاه مرد‌سالارانهٔ او را نمایان می‌کند. 

راویِ داستان، اول‌شخص مفرد است. او خاطرهٔ فرار سگ بازیگوشش، کیور، را در تورنتوی‌ کانادا به‌موازات رابطهٔ عشقی‌ یک‌شبه‌اش با مهشید در ایران در بحبوحهٔ سال‌های دههٔ ۱۳۷۰ و مخصوصاً تابستان ۱۳۷۸ تعریف می‌کند. «یکی رفته بود و یکی دیگر جاش علم کرده بودند که فقط یک‌جور تازه‌ای حرف می‌زد.»*. این دو داستان در راستای هم و به زیباترین شکل روایت می‌شوند، به‌صورتی که وقتی قصه‌گو از یکی به دیگری می‌رود، خواننده هیچ وقفه، سکته یا سردرگمی‌ای احساس نمی‌کند:

«… من هم نشسته روی مبل در نور آرام ظهر که از پنجره‌های پذیرایی می‌ریخت در خلوت خانه، به تابستان ۷۸ و ماجرای کوی دانشگاه پرت شوم و سر قرارم با دختره حاضر شوم.». سپس راوی در اوج قصه‌گویی شب هیجان‌انگیزی را که با مهشید داشته، تعریف می‌کند و حس خود را بیان می‌کند: «… من مَردم و از چی باید بترسم. ولی ترسیده بودم. …» بعد موازی با آن به زمان حال و ماجرای سگش برمی‌گردد: «زنگ خانه که خورد، از جا پریدم و بلند شدم. کمی سرم گیج می‌رفت. سمت در رفتم و باز کردم. ترِیسی همسایهٔ سه چهارتا تاون‌هاوس آن‌طرف خانه‌ام…» سراغ سگ فراری را می‌گیرد و به راوی توصیه می‌کند که عروسک سگ را روی ایوان خانه بگذارد تا او ببیند و خانه را پیدا کند. نویسنده با جملاتی کوتاه تمام دلهره و اضطراب راوی را هم در مورد دختر داستان و هم در مورد سگ داستان به خواننده منتقل می‌کند و دو ماجرا را در کنار هم دنبال می‌کند. در تصویرسازی دیگری در همان صفحه می‌گوید به گفتهٔ زن همسایه عمل کرده و عروسک سگش را روی پله‌ها گذاشته و «… درِ خانه را پیش کردم و آمدم تو. دختره هنوز همان جا ایستاده بود وسط پذیرایی خانه‌ام، دوازده‌ هزار کیلومتر آن‌طرف و بیست و چند سال دیرتر، توی تاریکی اتاق زیر خرپشتهٔ آپارتمانی اطراف کوی دانشگاه در تاریک روشنا، دعوتم می‌کرد بروم تو.»

در تصویر پرداختهٔ دیگری توصیف می‌کند که چگونه خرگوشی را که سگش با خود به خانه آورده بود شستشو می‌دهد، بعد با سشوار دخترهایش آن را خشک می‌کند و آنگاه نویسنده به‌آرامی این تصویر را با تصویری از هم‌آغوشی با دختر داستان پیوند می‌زند: «… لحظاتی که باد گرم را روی خز نرم و درخشان خرگوش حرکت می‌دادم و خشکش می‌کردم… لحظاتی که دستم را پشت کمرش انداختم و به‌سمت خود کشیدمش و با دست دیگر کتاب‌ها و لباس‌ها را از روی تختش کنار زدم و آرام مثل تن عزیزی ازدست‌رفته روی تخت خواباندمش …»

داستان حول محور چهار شخصیت اصلی بنا شده است:‌ راوی، سگش کیور، خرگوشی مرده و مهشید، دختری که راوی بیست و اندی سال قبل شبی به‌یادماندنی را با او گذرانده است. شخصیت‌های فرعی مثل کَرِن همسر راوی، دو دخترش اِلن و … ، سامان پسری که فامیل راوی است و از دختر بزرگش هم خوشش می‌آید، حسن دوست دوران دانشجویی راوی و ترِیسی زن همسایه هر کدام نقش و جایگاه خود را دارند، اما در مورد سامان مشخص نیست که چرا نویسنده او را در داستان مطرح می‌کند. راوی توضیح می‌دهد که سامان قرار است وقتی که او هم به سفر می‌رود تا به خانواده‌اش بپیوندد، از خانهٔ او مراقبت کند، ولی نقشی واقعی در این داستان ندارد. 

زبان داستان خود روایتگر موقعیت مردی ایرانی و دورازوطن است. از اسطوره‌های زبان دوم استفاده می‌کند. اما نگاه مردسالارانهٔ روای را همواره با خود حمل می‌کند. واژه‌های انگلیسی زیادی در داستان وجود دارد که کاملاً از جنس خود زبان روایت داستان است و هیچ بی‌ریختی و لکنتی ایجاد نمی‌کند، بلکه بیشتر شبیه زبان نسل جوان بعد از انقلاب و درگیر روشنفکری مذهبی دههٔ ۷۰ و ۸۰ شمسی است و به‌صورتی ضمنی طنزی زیبا را در خود جای داده است. اسم‌های انگلیسی مثل پاند اینلت در منطقهٔ نوناووت (Pond Inlet in Nunavut)، کیور (Cure)، از نژاد تریر ایردیل (Airedale Terrier) و همچنین مکانی مانند ایوان (porch) به‌نرمی در تاروپود قصه بافته شده‌اند و ادبیات فارسی در مهاجرت را بازمی‌تابانند. زبان طنز‌آمیز داستان اندوه کلی حاکم بر قصه را کم‌رنگ‌تر می‌کند. راوی دوستش حسن را «احمق بی‌شعور»ی خطاب می‌کند که بلد نیست خبر بد را چگونه باید بدهد. وقتی در مورد اخلاق سگش صحبت می‌کند می‌گوید: «… پارس‌کنان هجوم برد تا از املاک پدرش دفاع کند! الاغِ گنده‌بَک تو بگو انگار قاتل پدرش را دیده باشد…» در مورد دانشجویان فعال در جریان کوی دانشگاه معتقد است: «… خیال ورشان می‌داشت و بهش می‌گفتند راه سبز امید…»

نویسنده در این داستان از اسطورهٔ عید پاک مسیحی استفاده کرده است. عید پاک در فرهنگ مذهبی با گرامیداشت رستاخیز توأم است. رستاخیزی که در دوران کهن مربوط به خدایان کهن بوده و بعد از مسیحیت معنایی نو به خود گرفته است. در فرهنگ غیرِمذهبی هم این روز با آغاز بهار و زایش و روشنی همراه است. از طرف دیگر، خرگوش هم در عید پاک نمادی باقی‌مانده از ایستر (Eostre)، خدای‌بانوی کهن است. در روزگار ما در فرهنگ آمریکایی، خرگوش نماد سکس، تروتازگی، خجالتی و فراری‌بودن و… است. در این فرهنگ دخترها به این حیوان تشبیه می‌شوند؛ شاید استفادهٔ پلی‌بوی از خرگوش برای لوگو‌ی مجله نیز با این نماد بی‌ارتباط نباشد. نویسنده، خرگوش و مهشید را در کنار هم توصیف می‌کند و مرگ آن‌ها و رستاخیزشان را نیز. خرگوش مرده را سگ باهوش راوی از زیر خاک بیرون کشیده است و با این اتفاق، یاد مهشید را نیز همراه با خبر مرگش، از مکانی فرسنگ‌ها دور و از زمانی دورتر زنده می‌کند. مهشید نیز دوباره برای راوی زنده می‌شود. 

یزدان‌بُد با استفاده از این زبان موضوع‌های متفاوتی را دنبال می‌کند: 

  •  زنده‌شدن یادها و خاطره‌ها مانند ظاهر شدن «خرگوشی در چمنزار»
  •  شکار ناموفق یا اشتباه و تنها دلخوش‌کردن به بیرون کشیدن لاشهٔ عشقی از گوری، مانند سگی که خرگوشی مرده را
  • «نابینایی» هرچند با داشتن شامه‌ای قوی
  • «سوختن» در بازی زندگی، سوختن در قمار سیاست و روشنفکری

آخرین مورد پیرامون زبان مردسالار این داستان را با تعریف کوتاهی از نظریهٔ نقد فمینیستی دنبال می‌کنم. نظریهٔ نقد ادبی فمینیستی از دههٔ ۱۹۸۰ در اروپا و امریکا و با نگاه انتقادی به نوشته‌های شکسپیر، راه خود را شروع کرد. در این مسیر توجه منتقد‌ها بیشتر متوجه متن بود و این که نویسنده چگونه با ابزارهای جامعهٔ مردسالار شخصیت‌های مرد و زن را ساخته و پرداخته است. زن در این داستان‌ها همواره زیر سلطهٔ مردی در جایگاه پادشاه، یا پدر، یا برادر یا شوهر یا… است. در این نظریه با بررسی چگونگی ازدواج، ساخت خانواده، و… نیز این فرودستی زنان در داستان‌ها مورد بررسی قرار می‌گرفت. این نوع از نقد فمینیستی در اصل با بررسی ادبیاتی که به‌وسیلهٔ مردان خلق شده بود، کار خود را شروع کرد. در قدم بعدی نقد فمینیستی به بررسی آثار زنان و نقش و موقعیت زن در این آثار پرداخت. در اواخر قرن ۲۰ و اوایل قرن ۲۱ با طرح ادبیات مربوط به اقلیت‌های نژادی، مهاجر‌ها، مستعمره‌ها، و مهم‌تر از همه مسائل مربوط به سکس و جنسیت و تأثیر آن بر ادبیاتی که به‌وسیلهٔ افراد مربوط به این گروه‌ها خلق می‌شود، نقد فمینیستی راه خود را ادامه داده است.

در بررسی داستان رستاخیز خرگوش، اگر با همان نگاه اولیه در نقد فمینیستی، به جستجوی موقعیت زن بپردازیم، درمی‌یابیم که راوی داستان از موضع مردی در جایگاه قدرت و با دیدگاهی مردسالار با یکی از عمیق‌ترین تجربه‌های زندگی‌اش رو‌به‌رو می‌شود و آن را برای خواننده بازمی‌گوید. در این داستان کوتاه، امیرحسین یزدان‌بُد از همهٔ تجربه‌هایش در مورد تکنیک‌های داستان‌نویسی استفاده کرده و قصه‌ای جذاب را برای خواننده تعریف می‌کند. او به‌خوبی می‌داند که چگونه باید خط و مرز خود را با راوی مردسالار داستان مشخص کند. راوی همه‌جا از همسر و دخترانش گرفته تا مهشید را که شاید اولین و آخرین عشقش باشد، با واژهٔ «دختره» یا «دخترا» خطاب می‌کند و خود را در جایگاهی بالاتر می‌بیند: 

«دخترها را فرستادم یک روز دست‌کم برای خودم باشم.»

راوی خودش را در «امپراتوری حوصله‌سربر و خسته‌کننده‌ای» می‌بیند که «ساکنانش این زن‌های زیبای زندگی» او هستند. 

سگ که او هم زن است: «…دوست‌داشتنی و خرابکار است، ولی برای دفاع از خانه اگر لازم باشد حرف‌زدن آدم یاد می‌گیرد و… سگ دیگر ببیند دیوانه می‌شود «ما ولی، دوستش داریم»

«سفر زن‌ها یک هفته طول می‌کشید… » 

«حافظه‌ام چنان درگیر دختره شد که… »

«… زن‌ها ولی از اتوبان می‌ترسیدند… » 

آن‌قدر این نگاه مردانه راوی دقیق توصیف شده، که هیچ‌کجا نمی‌توان نویسنده را متهم به داشتن چنین نگاهی کرد حتی اگر چنین نگاهی داشته باشد. 

اگر از نقطهٔ شروع و پایان قصه بگذریم، امیرحسین یزدان‌بُد در داستان رستاخیز خرگوش نثری پخته و دلپذیر را به‌نمایش می‌گذارد. برای یک داستان کوتاه، شاید جملهٔ آغازین، آن اثر عمیقی را که بتواند خواننده را به‌سرعت دعوت به دنبال‌کردن داستان بکند، ندارد. همچنین پایان داستان، توضیح بیشتری است که برای خواننده می‌دهد، مبادا متوجه نشده باشد که خرگوش مرده بوده است و مهشید نیز یادش. نکتهٔ دیگر، نظریه‌پردازی راوی-نویسنده در یکی دوجای داستان است که واقعاً در این داستان پرداخته و زیبا، هیچ نیازی به آن نیست. مثلاً جایی می‌گوید: «… لحظاتی این جوری است که نظام حافظهٔ ما رفتار یکی بعد از دیگری‌اش را تغییر می‌دهد… » یا وقتی بچه‌های دانشجو را در کوی دانشگاه توصیف می‌کند، ایرانی جماعت را نقد می‌کند و «… انگارنه‌انگار که مفاهیم فارغ از کلمه‌هایی که در هر زبانی برایشان انتخاب شود کار خودشان را می‌کنند. رنج همان است که رنج است، حالا به‌هر زبانی. گاز اشک‌آور و پستان و باتوم و بوسه هم همین‌طورند به جاشان هر اسمی که بگذاری، اصل آن چیز که چیزی دیگر نمی‌شود که… » گفتگو در مورد اهمیت نقش زبان را و اینکه نظریهٔ فوق در اساس درست است یا نه، برای فرصتی دیگر می‌گذاریم. اما، پرسش اصلی این است که در داستانی کوتاه که خودش از چفت و بستی چنین محکم برخوردار است، اصلاً چه نیازی به نظریه‌پردازی است و چرا باید سروکلهٔ نویسندهٔ متفکر نظریه‌پرداز پیدا شود و شاید حتی از لطف داستان بکاهد.

امیرحسین یزدان‌بُد به‌سرعت به جایگاه واقعی خود به‌عنوان نویسنده‌ای از نسلی نو نزدیک می‌شود. او را با داستان جنوار و در گروه کتاب‌خوانی «کافه‌ راوی» شناختم و کارهایش را دنبال کردم. رستاخیز خرگوش تجربه‌ای پیچیده، زیبا و صادقانه است که برای نویسنده موفقیت‌های بیشتری را به‌دنبال خواهد آورد.


*تمام جملات داخل گیومه نقل‌قول‌هایی مستقیم از متن داستان‌اند. این داستان در صفحات ۱۲ تا ۱۴ شمارهٔ ۱۳۲ رسانهٔ همیاری برای اولین بار به‌چاپ رسید. این‌داستان را می‌توانید در اینجا بخوانید.

ارسال دیدگاه