پروژهٔ اجتماعی (۴۰) – تردید در کودک‌آزاری

مژده مواجی – آلمان

خودش هم نمی‌دانست که ایرانی است یا افغان. از مادر و پدری افغان در ایران به‌دنیا آمده بود. افغانستان که می‌رفت و کارش به اداره‌جات می‌افتاد، به او مانند ایرانی نگاه می‌کردند و در ایران مانند افغان.

می‌خواستم برایش رزومه بنویسم. از او راجع به مقطع تحصیلی‌اش در مدرسه پرسیدم.

موهای قهوه‌ای نیمه‌بلندش را که تا پایین شانه‌هایش می‌رسید، کنار زد. چهرۀ گرد و سبزه‌رویش بیشتر نمایان شد. گفت:
– دوازده‌ساله بودم که مدرسه را ترک کردم. در ایران مدرسه‌رفتن برای افغان‌ها اصلاً راحت نبود. اولویت همیشه با ایرانی‌ها بود. اگر جای خالی داشتند، شاید نصیب ما می‌شد. تا از مدرسه بیرون آمدم، خانواده‌ام پسری افغان را به نامم کردند. تا بالاخره پانزده‌ساله که شدم، ازدواج کردم. اصلاً نمی‌دانستم که معنی زندگی مشترک و عشق چیست. از آن وحشت داشتم. با همسرم احساس غریبی می‌کردم. شب‌های جمعه که می‌شد، کابوس من بود. می‌دانستم که باید تمام روح و جسمم را در اختیار همسرم بگذارم. تمام که می‌شد، نفسی می‌کشیدم که لااقل تا هفتهٔ دیگر خبری نیست. 

پرسیدم:
– پس دخترتان فاصلهٔ سنی چندانی با خودتان ندارد.
– دخترم شانزده سال از خودم کوچک‌تر است.

دلش می‌خواست بیشتر صحبت کند. گذاشتم هر چه که می‌خواهد بگوید. بخشی از کوچینگ شغلی که با او داشتم از همین صحبت‌ها تشکیل می‌شد، شخم‌زدن به انباشته‌های درونی روح و روان.

– مدت کمی از مهاجرتمان به آلمان گذشته بود و در اسکان پناهجویان زندگی می‌کردیم. دخترم آن‌زمان پانزده‌ساله بود. خانواده‌ای افغان از آشنایانمان که در شهر دیگری بودند، خواستند برای خواستگاری به اسکان بیایند. زندگی خودم داشت برای دخترم تکرار می‌شد و این برایم موردی خیلی عادی بود. اما آمدن افراد غریبه به اسکان به‌خاطر شرایط امنیتی راحت نبود. به مشاور اجتماعی اسکان دلیل آمدن آن‌ها را گفتم تا مجوز آمدنشان را بگیرم، ولی او به‌شدت با آمدن آن‌ها مخالفت کرد. باورش نمی‌شد. او مرا به تردید انداخت. 

انگار که منتظر رسیدن به همین بخش از صحبت‌هایش بودم، گفتم:
– این‌ها را که شما تعریف می‌کنید، برای من قابلِ‌درک است. نسل مادرم نیز همین‌طوری ازدواج کردند. امروزه ازدواج کودکان را آزار جنسی و عاطفی می‌دانند. 

نفسی به راحتی کشید و گفت:
– پنج سال از آن زمان می‌گذرد. نگاهم به زندگی خیلی تغییر کرده‌ است. از وقتی که به کلاس‌های زبان آلمانی رفته‌ام، آدم‌های متفاوتی را دیده‌ام و دنیایی نو را شناخته‌ام. مدتی است که دخترم مدرسه را تمام کرده و دارد دورۀ آموزشی می‌بیند. به پسری افغان علاقه‌مند شده است. او طور دیگری زندگی خواهد کرد. 

خندید و ادامه داد:
– چه خوب شد که آن زمان وصلتی انجام نشد. تردید خوب است.

ارسال دیدگاه