در جست‌و‌جوی بهشت – اکنونِ جاودانه

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

نزدیک سال نو است، اما اگر بخواهم صادق باشم چندان خبری از حال‌وهوای عید نیست. لباس‌فروشی‌ها و کفش‌فروشی‌ها که همیشه دم عید جای سوزن‌انداختن نداشتند، تقریباً خالی‌اند. تعجبی هم ندارد. یعنی انتظارش می‌رفت. یک سال و اندی گذشته و کرونا همچنان می‌تازد و می‌تاراند. امسال هم که نوع جهش‌یافته و ماندگارتر ویروس انگلیسی مردم را نگران کرده است. هر جایی وارد می‌شود، دستِ مرگ‌بارش را بر سر همه می‌کشد. ولی زندگی جریان دارد. حتی با وجود کرونا مردم همچنان می‌خواهند زندگی کنند. امیدوارند به روزهای بهتر و بعضی‌هایشان هم به‌دنبال روزهای بهتر جلای وطن می‌کنند. آن روز کلافه بودم. خسته‌ و ناامید. آن‌قدر خسته که نمی‌خواستم بروم آژانس. اما نم‌نم باران که شروع شد، حس کردم نمی‌توانم در خانه بمانم. پدر داشت چُرت می‌زد. این‌روزها بیشتر از قبل می‌خوابد. شاید به‌خاطر نزدیک‌شدن بهار است.

این مدت بیشتر مسافرانی که سوار ماشینم شده‌اند، رؤیایشان رفتن به آمریکا، کانادا و اروپاست. یک نفر عشق ژاپن بود که داستانش را برایتان نوشتم. اما مابقی بیشتر آرزوی قدم‌زدن در خیابان‌های نیویورک، لوس‌ آنجلس، ونکوور یا تورنتو را داشتند. آفتاب گرفتن در سواحل میامی! شهروند اروپا شدن. پاریس، برلین، لندن یا آمستردام. اما مسافر آن روز عازم هند بود. راستش وقتی گفت دارم برای تحصیل به هندوستان می‌روم، کمی تعجب کردم. دختر جوانی که سال‌ها یوگا کار می‌کرد و حالا عازم هند بود که یوگا را تخصصی‌ بیاموزد و اگر بتواند، آنجا ماندگار شود. در یکی از معابد. نمی‌توانم انکار کنم که حضورش و لحن حرف‌زدنش واقعاً آرام‌بخش بود. یک‌بار برای سفر رفته بود و همین سفر او را دیوانهٔ هند کرده بود. می‌گفت «می‌توانم کانادا هم بروم.» شعبهٔ اصلی مؤسسه‌ای که قرار بود در آن یوگای تخصصی بیاموزد، در کاناداست. اما او هندوستان پُررمزوراز و زیبا را ترجیح می‌دهد. من هم همیشه در آرزوی دیدن هند و تاج‌محل و تن‌سپردن به آب رود گَنگ بوده‌ام، اما چیزهای متفاوتی در موردش می‌شنیدم. این که کشور کثیفی است. پر از متکدّی است و غذاهایش معدهٔ آدم را نابود می‌کند بس‌که تند است و… برای همین علی‌رغم ارزان‌بودن سفر به هند، هرگز جدی در موردش فکر نکرده‌ام. اما او برایم از هند می‌گوید. از سفر یک‌ماهه‌ای که دو سال پیش به هند داشته و فکرش را زیرورو کرده است. کشوری که می‌توان در آن با کمترین امکانات شادی را جُست. زندگی کرد. احترام به حیوانات را آموخت. 

«می‌خواهم بهار در هند باشم. چند سال پیش هم بهار رفتم. به‌خاطر جشن هولی یا «جشن رنگ‌ها». هنوز هم از یاداوری‌اش تمام غم‌ها از دلم می‌رود. حتماً توی فیلم‌های هندی دیده‌اید. هولی نام مراسمی است که هر ساله، در ماه مارس‎ ‎میلادی و هنگام ‏شروع ‏فصل بهار در کشور ‏هندوستان‎ ‎برگزار می‌شود. این جشن در آخرین شبی از زمستان که ماه کامل است، برگزار می شود و به این دلیل به جشن رنگ‌ها معروف است که بر ‏اساس سنت قدیمی هندی، اهالی هر منطقه با رنگ‌دانه‌های مخصوص و پاشیدن ‏آب به یکدیگر، پایان زمستان و آغاز بهار را ‏جشن می‌گیرند. هندی‌ها معتقدند این جشن ‏فرصتی است برای لذت‌بردن و بهره‌گیری از رنگ‌های فراوان در بهار ‏و ‏وداع با زمستان. در این ‏جشن علاوه بر رنگی‌کردنِ هم تا می‌توانند می‌رقصند. «هولی» ‏از ‏شادترین آئین‌های مردم هند است که در آن، همهٔ افراد اعم از زن و مرد و پیر و جوان شرکت می‌کنند و باور دارند که با ‏فرارسیدن فصل بهار بار دیگر روشنایی بر تاریکی و خوبی بر بدی پیروز شده ‏است. آن‌ها در این جشن لباس سفید می‌پوشند، روی هم پودرهای رنگی می‌ریزند. بعد از اینکه حسابی رنگی شدند، روی هم آب می‌پاشند یا یکدیگر را به درون حوض‌های آب می‌اندازند تا از آلودگی‌ها پاک شوند. نمی‌دانید چقدر زیباست. باید از نزدیک ببینید و توی این جشن باشید، تا بدانید چه می‌گویم.

باورتان نمی‌شود که بگویم چقدر این مردم شادند. به چشم خودم گدایی را دیدم که پا نداشت، اما مدام می‌خندید. صبح که می‌شود، از بیشتر خانه‌ها صدای موسیقی شاد بلند است. شادی و رقص جزء لاینفک زندگی‌شان است. اتفاقاً هندی‌ها از نظر شرایط اقتصادی در وضعیت بدتری نسبت به ایرانیان هستند، اما مردم شادی دارد؛ یعنی در چهرهٔ مردمش، حتی آن کسی که گدایی می‌کند، احساس غم و خشمی که بیشتر ما ایرانی‌ها روی صورتمان داریم، نیست. در سفرم به هند، در مترو شاهد اتفاق جالبی بودم. من و دوستم روی صندلی مترو نشسته بودیم که مردی جوان به من گفت «بلند شو تا همسرم بنشیند.» اولش تعجب کردم، اما بلند شدم و جایم را به خانم هندی دادم. برایم جالب بود. چون در ایران فرد نشسته باید پیش‌قدم شود. ولی در هند، بارها دیده‌ام که هندی‌ها خیلی راحت و بی‌تعارف درخواست‌شان را مطرح می‌کنند و در اکثر مواقع هم بی‌هیچ بحثی درخواست پذیرفته می‌شود. در مترو، در رانندگی خیابان و در همه‌جا همهٔ هندی‌ها هر چه از هم می‌خواهند، پاسخ مثبت می‌شنوند. انگار همه با هم آشنا هستند و هیچ‌کس غریبه نیست. بیشتر آدم‌ها با روی خوش با هم برخورد می‌کنند».

آن‌قدر چیزهای خوب از هندوستان برایم تعریف می‌کند و آن‌قدر دلنشین می‌گوید که حس می‌کنم من هم آنجا هستم. قرار است برود دارامشالا (Dharamsala) که به‌معنای یک محل معنوی است. آنجا قرار است روزهٔ سکوت بگیرد. تمرین‌های معنوی انجام دهد. همچنان گیاه‌خوار بماند و بیش‌ازپیش به تمام موجودات روی زمین عشق بورزد. مهربان‌بودن با دیگران و روزبه‌روز مهربان‌ترشدن را تمرین کند، باگذشت‌بودن و گذشتن از خطاهای دیگران را! می‌گوید دارامشالا، بابِ گردش است و پیاده‌روی و تفکر. از شهر دارجلینگ برایم می‌گوید که به‌خاطر چایش، قطارهایش و زیبایی مناظرش مشهور است. چای دارجیلینگ که برای تمام ما طعم نوستالژی را دارد. برگ این چای‌ها، در تپه‌هایی در اطراف شهر رشد می‌کنند. در افق‌های دورتر، مسافران می‌توانند قله‌های پُرازبرف صخره‌های هیمالیا را ببینند. حس خوبی دارم. این مسافر بهشت از غم و غصه نمی‌گوید. از قیمت دلار. از فقر و فلاکتی که انکارناپذیر است. او تمام این‌ها را می‌داند و انکار نمی‌کند. اما به‌قول خودش دارد می‌رود جایی که روحش را قوی‌تر کند و زلال‌تر. جایی که از زندگی سرمایه‌داری و پُرازاسترس و هراس و غم نان به دور باشد. می‌گوید می‌خواهم یاد بگیرم چگونه با کمترین‌ها شاد باشم و هند جایی است که این را به من می‌دهد. دلم می‌خواهد پیاده نشود. برایم از فرهنگ مردمش می‌گوید. از آداب و رسوم زیبایشان. من از هند جز فیلم‌های هندی که در کودکی و نوجوانی دیده‌ام، هیچ نمی‌دانستم. حالا او برایم از کشوری می‌گوید که مثال قصه‌های هزار و یک شب است:

«هر یک از اعضای بدن در ادیان و باورهای هندی‌ها، نقش خاصی دارند. برای مثال، سر بالاترین درجه را نسبت به سایر اعضای بدن دارد و به‌همین شکل، پاها نیز از پایین‌ترین رتبه برخوردارند. پاها همیشه کثیف در نظر گرفته می‌شوند. اگر زمانی به هند سفر کردی، حتماً موقع ورود به خانه کفش‌هایت را بیرون بیاور. روی چیزی که برایشان مهم است، هرگز پا نگذار. همیشه برای دادن یا گرفتن چیزی از دست راست استفاده کن،‌ در ضمن به‌هیچ عنوان با دست یا انگشت دست به چیزی اشاره نکن.»

سؤالی را که همیشه توی ذهنم بود می‌پرسم. چرا لباس عروس در هند قرمز است؟ می‌گوید چون در فرهنگ هند رنگ سفید نماد مرگ است. لباس عروس یک ساری از جنس سیلک به رنگ قرمز است. می‌گویم حالم را خوب کرده است. انگار که آن روز شهرزاد سوار ماشینم شده و قصهٔ هزار و یک شب را برایم تعریف کرده باشد. می‌گویم دم عید حالم را خوب کرده است و برای دقایقی مرا از دنیای سیاهی که اطرافم است کَند و به سرزمین رنگ و شادی بُرد. می‌گویم به حال خوبش غبطه می‌خورم و به زندگی جدیدی که منتظرش است. من از اینکه ندانم در آینده چه اتفاقی رخ خواهد داد آشفته می‌شوم. دوست دارم موقعیت‌ها برایم پیش‌بینی‌پذیر باشند و وقتی این‌طور نیست، مضطرب می‌شوم. می‌گوید:

«تا کی غم این خورم که دارم یا نه

وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پرکن قدح باده که معلومم نیست

کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

هر لحظه دنیا بیش‌ازحد مرا به خود مشغول می‌کند، خیام می‌خوانم. در لحظه زندگی کن. اکنون، جاودانه است. تمامی‌ دارایی‌ ما در این‌ لحظه‌ است‌. حتی منی که دارم می‌روم تا معنوی‌تر زندگی کنم باید در این لحظهٔ حال زندگی کنم. حال را دریاب. امروز را! اکنونِ جاودانه!»

دستبندی را که دور مچش است، موقع پیاده‌شدن از دستش باز می‌کند و به من می‌دهد:

«این را از من به یادگار داشته باش. این دستبند از هسته میوه درخت رودراکشا است. در زبان سانسکریت، رودراکشا (Rudraksha) به‌معنی درخت خداست. در افسانه‌ها آمده است وقتی اشک‌های شیوا از آسمان فرو می‌ریزد، از دانه‌های اشک آن درختی می‌روید به‌نام رودراکشا که ثمرهٔ خوردن میوهٔ آن رهایی از دردها و یکی‌شدن با ذات هستی است. من چند تای دیگر دارم. این برای تو!»

دستبندی لازم نیست تا همیشه او را در یاد داشته باشم. از کلافگی خبری نیست. او که می‌رود، برای پدر شیرینی مورد علاقه‌اش را می‌خَرم و راهی خانه می‌شوم. اکنونِ جاودانه!

ارسال دیدگاه