در جست‌و‌جوی بهشت – این وطن هرگز برای من وطن نبود

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

چند روزی بود که ماشینم خراب شده بود. گذاشته بودمش تعمیرگاه. این روزها بیشتر توی آژانس کار می‌کنم. اوایل به‌خاطر خرج دانشگاه بود. الان با این تورم و گرانی و قیمت سرسام‌آور دلار برای خرج غذا و پوشاک هم باید کار کرد. حقوق بازنشستگی پدرم کفاف نمی‌دهد و ماه به نیمه نرسیده تمام شده است. آمار زن‌هایی که مسافرکشی می‌کنند، روزبه‌روز زیادتر می‌شود. زن‌هایی که اغلب سرپرست خانوارند. با هزار قرض و بدهی ماشینی می‌خرند و با آن کار می‌کنند تا زندگی‌شان بگذرد. این روزها پای صحبت هر کس که می‌نشینی، می‌خواهد برود و دنبال راهی برای رفتن است. با این قیمت سرسام‌آور دلار کسانی که بتوانند قانونی مهاجرت کنند، تعدادشان روزبه‌روز کمتر می‌شود و متقاضیان پناهندگی روزبه‌روز بیشتر! 

تورم اقتصادی مردم را عصبی کرده است. آن روز برای قرار مهمی باید به مرکز شهر می‌رفتم و تصمیم گرفتم مترو سوار شوم. مدت‌ها بود که مترو سوار نشده بودم. وقتی به ایستگاه رسیدم، از ازدحام روی سکو وحشت‌زده شدم. ایستگاه‌های مرکز شهر همیشه شلوغ است. اما آن روز شلوغی بیش‌ازحد و غیرطبیعی بود. پسری تقریباً هفت‌ساله کنار من ایستاده بود و با وحشت به جمعیت نگاه می‌کرد و محکم دست‌های کوچکش را توی دست‌های مادرش می‌فشرد. مادرش رو به من کرد و گفت اولین بار است که پسرش دارد مترو سوار می‌شود. برای کار مهمی باید بروند سفارت آلمان. تا چند وقت دیگر راهی‌اند. چاره‌ای جز سوار شدن به مترو ندارند، چون این ساعت ترافیک شدید است و ممکن است دیر برسند.

کاش ساعت خلوت‌تری را برای اولین تجربهٔ متروسواری فرزندش انتخاب کرده بود. مطمئن بودم تا چند ثانیهٔ دیگر شاهد صحنه‌هایی بود که تا آخر عمر فراموش نمی‌کرد. مادرش دست‌هایش را محکم گرفت و گفت کوله‌پشتی‌اش را از جلو بیاندازد و زیر لب با خودش گفت خداراشکر که به‌زودی از اینجا خلاص می‌شوم. قطار با سرعت وارد ایستگاه شد و باد گرمی به صورتم خورد. یکی از مسافران مثل فرمانده‌ای که بخواهد دستور حمله بدهد، فریاد زد:

– برین کنار تا پیاده بشن، جا باز بشه، بعداً ما سوار بشیم. 

جمعیت کنار کشید و راهرویی باریک درست شد. هنوز سه نفر بیرون نیامده بودند که اولین نفر از وسط جمعیتی که داشت پیاده می‌شد، عزم رفتن به داخل واگن را کرد. درست مثل یک تصادف هولناک با فرد مقابلش شاخ‌به‌شاخ شد.

– وحشی. بذار پیاده بشم.

– انگاری داری از ماشین عروس پیاده می‌شی. بجنب خانوم. انگار داره پارک نیاورون قدم می‌زنه.

پسرک از ته دل خندید. لُپَش چال افتاد. ناگهان آن‌هایی که داشتند پیاده می‌شدند با آن‌هایی که در حال سوار شدن بودند قاطی شدند. انگار ده‌ها ماشین با هم شاخ‌به‌شاخ شده باشند. مادر دست پسرش را محکم گرفته بود. پسر اما نمی‌ترسید و داشت لذت می‌بُرد. با هیجان گفت:

«مامان مثل اون بازی پلی استیشن که زامبی‌ها به شهر حمله کرده بودن.»

زن فربهی روسری از سرش افتاد و پرت شد روی زمین. پلاستیک پُرِ پاستیل توی دستش بود. پاستیل‌ها پخشِ زمین شدند. دستم را طرفش دراز کردم تا بلند شود. مدام زیر لب نفرین می‌کرد. پاستیل‌ها را دیگر نمی‌شد جمع کرد. 

روزهای ترسناک زیادی را موقع سوار شدن به مترو تجربه کرده بودم. اما آن روز واقعاً متفاوت بود. مسافرانی که مثل ما متمدنانه رفتار کردند، نتوانستند سوار قطار شوند. چون به‌قدری پر شده بود که زنی به‌زحمت جلو در خودش را نگه داشته، و نصف دماغش تو بود، نصفش بیرون. مأمور مترو دماغ زن را رو به داخل فشار داد و در قطار با فشار دستش بسته شد. قطار بعدی چند ثانیه بعد رسید. از پشت شروع کردند به هل دادن و ما مثل موج‌های دریا و خط‌کش ژله‌ای چپ‌وراست می‌شدیم. مادر پسرک فریاد می‌زد که هُل ندهید. زنی که پاستیل‌هاش ریخته بود با سرعت و قدرتی باورنکردنی سپر بلا شده بود و همه را هل می‌داد. داشت انتقام چند ثانیه پیش و پاستیل‌هاش را می‌گرفت. دختر جوانی که لباس فرم بسیار شیکی به تن داشت توی آن شلوغی سعی داشت خیلی باکلاس رفتار کند و مدام دیگرانی را که نمی‌شنیدند به صبر دعوت می‌کرد. با خودم گفتم این ایستگاه قطعاً تا چند ثانیه دیگر تلفات خواهد داد… 

جمعیت انبوه می‌خواست هر طور شده خودش را توی قطار جا بدهد. مهم نبود چند نفر زیر دست‌وپا له شوند. من و پسرک و مادرش بی‌آنکه از خود اراده یا توان حرکت داشته باشیم، با موج جمعیت وارد قطار شدیم. دست پسرک از مادرش جدا شد. من افتادم یک طرف دیگر. جمعیت داشت من را با خودش می‌برد. مثل یک بطری آب شناور روی امواج دریا. مادر فریاد می‌زد و دیگر متمدن رفتار نمی‌کرد:

«وحشیا، بچه‌ام رو کشتین. آروین، نترس مامان. میله رو محکم بگیر که تکون نخوری پسرم. عجب غلطی کردم سوار مترو شدم. خداراشکر که به‌زودی از این دیوونه‌خونه خلاص می‌شیم».

انگار که در شهر بازی سوار کشتی وایکینگ‌ها شده باشی. مدام بالا و پایین می‌شدیم. یک نفر با قدرتی عجیب هُلم داد. بند کیفم دور گردنم گیر کرد. جمعیت هل می‌دادند و فشار می‌آوردند و بند کیف دور گردن من تنگ‌تر می‌شد. دختری جیغ کشید: «داره خفه می‌شه. وای خفه شد. فشار ندین.»

با خودم گفتم چه مرگ مسخره و پوچی. توی واگن شلوغ با بند کیف خودت خفه شوی. مرگ از این احمقانه‌تر نمی‌شود. چشم‌هایم داشت سیاهی می‌رفت که دستی بند را از دور گردنم باز کرد. حس می‌کردم خواب می‌بینم و این لحظات وجود خارجی ندارد. صدایی توی گوشم گفت: «سختی‌ش همین ایستگاه بود. دو ایستگاه بعد خیلی‌ها پیاده می‌شن و خلوت می‌شه.»

زنی که پاستیل‌هایش پخش شده بود، دستش را روی کمرش گذاشت و به دختر جوانی که نشسته بود گفت:

– مادر، خیر ببینی. کنارت یه کم جا هست. جابه‌جا شو من بشینم. کمرم درد می‌کنه.

دختر خندید و جواب داد:

– مادر جون، اینجا باربی هم جا نمی‌شه. چه برسه به شما که ماشالله.

زن با عصبانیت گفت:

– بی‌ادب. مگه نون تو رو خوردم؟

به‌دنبال پسر چشم چرخاندم. کنار مادرش ایستاده بود. خیالم راحت شد. به خودم نگاه کردم. دو تا از دکمه‌های مانتوم کنده شده بود. قرار مهمی داشتم و سرووضعم افتضاح شده بود. صدای جیغ‌مانند دختر بلند شد:

– احترام سِنت رو نگه دار، حاج‌خانوم. 

– تو اگه سن‌وسال سرت می‌شد، بلند می‌شدی من بشینم.

– دلم نمی‌خواد. مگه کمردرد به سن‌وساله؟ کمرم درد می‌کنه.

و صورتش را برگرداند. قطار در اعماق تاریکی به‌شدت ترمز کرد. ایستاده‌ها پرت شدند روی زمین. چراغ‌ها خاموش شد. راننده از توی بلندگو اعلام کرد قطار دچار مشکل شده و با کمی تأخیر به حرکتش ادامه خواهد داد. به ساعتم نگاه کردم. نیم ساعت تا قرارم مانده بود. خودم را مجسم کردم که با مانتو خاکی و بدون دکمه به قرارم می‌رسم. مثلاً مترو سوار شدم که زود برسم. معلوم نبود چقدر در آن تونل تاریک بمانیم. صدای مادر پسر به گوشم خورد که می‌گفت توی آلمان مردم ساعت‌هایشان را با حرکت مترو تنظیم می‌کنند. چون ثانیه‌ای تأخیر ندارد. می‌گفت شوهرش گفته آنجا کیف می‌کنی وقتی سوار مترو می‌شوی. شوهرش دو سال پیش رفته بود. حالا او و پسرش قرار بود بهش ملحق شوند. می‌گفت چقدر خوشحال است که به‌زودی از این دیوانه‌خانه خلاص می‌شود. همه به او می‌گفتند خوش به‌حالت که داری می‌روی. ما هم قصد رفتن داریم. اینجا دیگر جای ماندن نیست و از این دست حرف‌ها… هیچ‌کس به او نگفت بمان. هیچ‌کس نگفت هیچ‌جای دنیا وطن نمی‌شود. همه‌جای دنیا ممکن است قطارها دچار نقص فنی شوند و توقف کنند. اما مردم اینجا خسته‌اند و در هر اتفاقی دنبال دلیلی برای رفتن می‌گردند. مردم من مهربان‌اند. اما غم نان همه‌چیز را می‌تاراند. حتی مهربانی را! نفس کشیدن در آن ازدحام و هوای خفه سخت شده است. چراغ‌های قطار روشن می‌شود. همه از خوشحالی هورا می‌کشند. قطار راه می‌افتد. پسرک دارد به من نگاه می‌کند و لبخند می‌زند. من هم خوشحال‌ام که او دارد می‌رود. چشم‌هایم را می‌بندم و ناخودآگاه این شعر در ذهنم می‌پیچد:

بگذارید این وطن دوباره وطن شود

بگذارید دوباره همان رؤیایی شود که بود.

بگذارید پیشاهنگ دشت شود

و در آن جا که آزاد است منزلگاهی بجوید.

این وطن هرگز برای من وطن نبود.

بگذارید این وطن رؤیایی باشد که رؤیاپروران در رؤیای خویش داشته‌اند.

بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود

این وطن هرگز برای من وطن نبود.

ارسال دیدگاه