دنیای من و آدم کوچولوها – بهانه‌گیری

رژیا پرهام – تورنتو

دخترک دیروز کلافه بود. نمی‌دانست مشکلش چیست. گریه می‌کرد و برای ناراحتی‌اش دلایل غیرواقعی می‌آورد. مثلاً اینکه «دلم برای دخترکی که هفتهٔ پیش توی پارک باهاش بازی کردم، تنگ شده.»، یا «گریه می‌کنم چون دوستم نقاشی خرس قهوه‌ای رو به‌جای آبی کمرنگ، آبی پررنگ کرده.»، یا «گرسنه‌ام و دلم غذایی که راکون‌ها دوست دارن، می‌خواد!»

برخلاف چیزی که ممکن است به‌نظر برسد، اصلاً بانمک نبود. دیدن گریهٔ دخترکی که دقیقاً نمی‌دانست دردش چیست، خیلی هم تلخ بود. نشستیم و حرف زدیم، گفتم تا وقتی ندانم مشکلت چیست، کمکی از دستم برنمی‌آید. نمی‌دانست. آرام بغلش کردم و گفتم: «چند دقیقه هیچی نگو. چشمات رو ببند و به این فکر کن که چه چیزی حال تو رو خوب می‌کنه.» چشمانش را بست و چند دقیقه بعد گفت: «خوابم میاد.» و خوابید. بعد از سه سال توی مهدکودک خوابید! وقتی بیدار شد، همه‌چیز خوب بود و حال دخترک هم. گفتم: «خوبه که خوشحالی، سعی کن یادت بمونه که هر وقت بهانه‌گیر شدی، بهتره برای چند دقیقه هیچی نگی، چشمات رو ببندی و ببینی دقیقاً چی می‌خوای و چی خوشحالت می‌کنه، بعد هم همون کار رو انجام بده.» لبخندی زد و موافق بود.

امروز من کم‌تحمل بودم. بابت هر صدای ببر و پلنگی که درآوردند، به فسقلی‌ها تذکر دادم و خواهش کردم داد نزنند. برخلاف همیشه موافق نبودم که ده تا رنگ را قاطی کنیم و با پای برهنه روی رنگ‌ها راه برویم و روی کاغذها با پا مهر تأیید بزنیم و…  

دخترک آمد و کنارم نشست. پرسید: «خوشحال نیستی؟» لبخند زدم و گفتم: «نه خوشحالم، نه ناراحت.» گفت: «منو بغل کن، چشمات رو ببند. ببین چی خوشحالت می‌کنه.» چشمانم را بستم و وقتی بازشان کردم، به من زل زده بود و نگاهم می‌کرد. پرسید: «فهمیدی چی خوشحالت می‌کنه؟» نگفتم دنیای آدم بزرگ‌ها کمی متفاوت است. نگفتم توقع و خواسته‌های آدم بزرگ‌ها کمی بیشتر از خوابی از سر خستگی است. نگفتم آدم بزرگ‌ها خودشان دنیایشان را سخت می‌کنند. نگفتم آدم بزرگ‌ها زیادی جدی می‌گیرند. به‌جای همهٔ این‌ها گفتم: «الان خوشحال‌ام. دلم می‌خواست یکی مهربون باشه و تو بودی.» لبخند زد و دوباره بغلم کرد.

ارسال دیدگاه