خانم معلمی که منم! – از روز دانش‌آموز و باقی ماجراها (۲) 

فرزانه بابایی – ایران

خم شدم روی زانوهایم تا حیاط مدرسه را از زاویهٔ چشم‌های رادین ببینم، بلکه بفهمم چرا آن‌قدر مضطرب و پریشان است. 

خانم مدیر از پشت بلندگو بچه‌ها را به گوشهٔ حیاط دعوت می‌کرد تا فضای زمین فوتبال خالی شود. پدر یکی از بچه‌ها در قامت مربی، توپ به زیرِ بغل، مشغول یارکشی و مقدمات تشکیل دو تیم بود. 

خانم ناظم در اطراف زمین، بچه‌ها را به بیرون از خطوط زردی که حدود زمین فوتبال است، هدایت می‌کرد. و علاوه بر ایشان، معلمان بقیهٔ کلاس‌ها و همچنین چند نفر از اولیای دانش‌آموزان که لابد برای همکاری و یا برنامه‌ای خاص در مدرسه حضور داشتند، در حیاط بودند. 

آن پایین، موازی با صورت رادین، وقتی به حیاط نگاه می کردم، انگار محشری بر پا بود، و قد و قامت نسبتاً کوتاه رادین، تسلطی به هیچ‌چیزش نداشت. 

صف‌های معمول کلاس‌ها که روی نقطه‌های همیشگی تشکیل می‌شود، به هم خورده بود. خانم‌های مدیر و ناظم که معمولاً روی سکو پیام‌هایی را می‌گویند، وسط حیاط بودند، و از همه عجیب‌تر، پسرهای کلاس سومی با کاور قرمز و آبی بودند که تحت فرمان آقایی موبلند، با ژست گرم کردن بدن، این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند. 

از حدود نگاه رادین، هر کدام از آدم‌ها یک تکه ابر بودند که جلوی نور آفتاب را می‌گرفتند و نمی‌گذاشتند آدم حیاط هر روزهٔ مدرسه را ببیند. 

چند ثانیه نگاه کردم و آن حدیث مفصل را از پردهٔ اشک نشسته روی چشم‌هایش خواندم. دستم را به سمتش دراز کردم، آرام دستش را گرفتم و گفتم: «همین‌جا پیشت می‌مونم!»

نگاه قدرشناسانه‌ای کرد و گفت: «بهم گفته بودین اگه موندن توی حیاط طول بکشه، میاین تو حیاط. برا همین اومدین؟» 

گفتم: «خُب، روز دانش‌آموزه، منم اومدم مسابقهٔ فوتبال رو ببینم که تشویقشون کنم! راستی تو پرسپولیسی هستی، یا استقلالی؟» چند ثانیه مکث کرد و گفت: «من هیچی از فوتبال نمی‌دونم، اصلاً نمی‌تونم تیما رو تشخیص بدم!»

من هم که دیدم تماشاچی نیم‌وجبی جز اجبار برای تماشای فوتبال پیشِ رو دلیل دیگری ندارد، خیلی پاپیچش نشدم. مسابقه شروع شد. چند تا از دانش‌آموزان سال‌های قبلم با کاور قرمز بازی می‌کردند و من که انگار از طریق آموزش سی و دو حرف الفبا خودم را حلول‌کرده در جانشان می دیدم، با هر پاس و شوت و حرکت قشنگشان با توپ، بالا و پایین می‌پریدم و به شاگردان امسالم می‌گفتم: «تشویق! تشویق!»

گل اول را کارِن به ثمر رساند و من ذوق‌زده با دست‌های گشوده بوسه‌ای روانهٔ جایی که ایستاده بود، کردم، گرچه کارِن مشغول خوشحالیِ پس از گل بود و احتمالاً چیزی از بوسهٔ خانم معلم دستگیرش نشد! 

این وسط‌ها چند دقیقه یک‌بار هم از رادین می‌پرسیدم، خوبی؟ و او هم سری به اکراه تکان می‌داد. خلاصه زمان همین‌طور می‌گذشت، گل دوم هم به ثمر رسید و بعد از چند دقیقه، سوت پایان بازی به صدا درآمد و درست زمانی که قرمزپوش‌های کلاس سومی با شور و شوق به‌سمت هم می دویدند که پیروزی‌شان را جشن بگیرند، رادین نگاهی به من کرد و گفت: «تموم شد؟ الان دیگه می‌ریم کلاس؟»

گرچه باورش سخت است که آدم دلش بخواهد مسابقهٔ فوتبال تمام شود که زودتر به کلاس برگردد، ولی خُب ظاهراً آن چارچوب و نظم همیشگی و میز و نیمکت آشنا و آریا و محمدحسین بغل‌دستی، و امیرطاها و بردیای پشتِ‌سری که حداکثر معاشرین رادین بودند، برایش دوست‌داشتنی‌تر از این‌همه آدم‌بزرگ‌های ناشناس و شرایط شلوغ حیاط مدرسه بود. 

جشن روز دانش‌آموز در حیاط تمام شد. بچه‌ها به صف شدند و به‌سمت سالن راه افتادند. من هم همراهشان به کلاس رفتم و داشتم کارهای معمولِ ورود به کلاس را سامان می‌دادم که دیدم رادین سر جایش نشست و نفس راحتی کشید. 

وقتی من هم پشت میزم در روبروی نیمکت رادین نشستم، یک‌مرتبه گفت: «فقط وقتی از تلویزیون فوتبال پخش می‌شه، تیما رو می‌شناسم، چون اسمشونو بالای صفحه می‌خونم!»

ارسال دیدگاه